پنیر
لغتنامه دهخدا
پنیر. [ پ َ ] (اِ) نانخورشی است از شیر کلچیده و آن چنان است که شیر را پس از نیم گرم کردن با مقداری معلوم از مایه ای که در شیردان بره است (یعنی انفحه ) بیامیزند و در کیسه ای کنند و آن شیر ببندد و آب آن فروچکد. و آن را انواع است چون : پنیر کیسه ای و دلَمه و شور و خیکی و کوزه ای و یرچک . و صاحب قاموس مقدس گوید: پنیر معروف است که در قدیم الایام بعض گلهای خاردار در شیر ریختندی چون منجمد شدی آن را برگرفته در سبد گذارده بوقت حاجت بکار بردندی - انتهی . جُبن . جُبُن . جُبُن ّ. (منتهی الارب ). ابومسافر. سِنّوط. سَنّوط. نبیر : اجتبان ؛ پنیر ساختن شیر را. (منتهی الارب ). یک قالب پنیر. جبنة، یک قرص پنیر. لبیکة، پنیر با پست آمیخته . (منتهی الارب ). دُلماج . دُیماج || اُرنة؛ پنیر تر و شراب و دانه ای است که شیر را پنیر میگرداند. (منتهی الارب ). گریص ؛ پنیر با طرثوث یا با حمصیص آمیخته یا پنیر بی آمیغ یا پنیر با خرما آمیخته و جائی که در آن پنیر سازند. مَصل ؛ پنیر ساختن . (منتهی الارب ) :
شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد بی پنیر.
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن .
بکن مغز بادام بریان وگرم
پنیر کهن ساز با نان نرم .
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را بخواهش بیاراستم .
خریدی گر او را بدانگی پنیر
بدی با من امروز چو شهد و شیر.
که چو موشان نخورد خواهم من
زهر داروی تو به بوی پنیر.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
اگر عامه بد گویدم ز آن چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.
قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آمدبسوی موش پنیر.
هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او
انجم چو گوز و مه چو پنیر اندر آسمان .
به یمینت چه بود کشکنه و بورانی
به یسارت چه بود نان و پنیر و ریچار.
|| مغز سر درخت خرما.جمار. رجوع به پنیر خرما شود.
- پنیر خشک ؛ ماده ٔ بیاض البیضی که جزو عمده ٔ شیر است .
- پنیر کردن طفل شیر را ؛ قی کردن طفل شیر بسته و کلچیده را.
- مثل پنیر ؛ سپید و نرم .
- یوز و پنیر ؛ رجوع به یوز شود.
شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد بی پنیر.
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن .
بکن مغز بادام بریان وگرم
پنیر کهن ساز با نان نرم .
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را بخواهش بیاراستم .
خریدی گر او را بدانگی پنیر
بدی با من امروز چو شهد و شیر.
که چو موشان نخورد خواهم من
زهر داروی تو به بوی پنیر.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
اگر عامه بد گویدم ز آن چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.
قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آمدبسوی موش پنیر.
هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او
انجم چو گوز و مه چو پنیر اندر آسمان .
به یمینت چه بود کشکنه و بورانی
به یسارت چه بود نان و پنیر و ریچار.
|| مغز سر درخت خرما.جمار. رجوع به پنیر خرما شود.
- پنیر خشک ؛ ماده ٔ بیاض البیضی که جزو عمده ٔ شیر است .
- پنیر کردن طفل شیر را ؛ قی کردن طفل شیر بسته و کلچیده را.
- مثل پنیر ؛ سپید و نرم .
- یوز و پنیر ؛ رجوع به یوز شود.