پنگان
لغتنامه دهخدا
پنگان . [ پ َ ] (اِ) طاسی باشد از مس و امثال آن که در بن آن سوراخ تنگی کنند بقدر زمانی معین یعنی چون آن طاس را بر روی آب ایستاده نهند بقدر آن زمان معین پر شود و به ته آب نشیند و بیشتر آب یاران و مزارعان دارند چه آن را در تقسیم در میان تغار آبی نهند بقدر آنچه میان ایشان مقرر شده باشد بعضی را یک پنگان و بعضی را بیشترآب دهند که به زراعت ایشان رود و در هندوستان به جهت دانستن ساعات شبانروزی معمول است . (برهان قاطع در کلمه ٔ پنگ ). کاسه ٔ مسین که آن را در آب انداخته اندازه ٔ گهری [ گری ؟ ] گیرند و آن کاسه را نیز گهری [ گری ؟ ] گویند... (آنندراج ) (غیاث اللغات ). و فنجان معرب آن است و در یزد آن را سبو گویند. (فرهنگ خطی ). گری . گریال . طشت و سبو. پنگ . || ساعت آبی . صندوق ساعت . طاس ساعت . بنکام (ج ، بنکامات ) :
در این صندوق ساعت عمرها این دهر بیرحمت
چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها.
که دانست از اول چه گوئی که ایدون
زمان را بپیمود باید به پنگان .
از بدنیتی و ناتوانایی
پرمشغله و تهی چو پنگانی .
در جهانی چه بایدت بودن
که به پنگان توانش پیمودن .
|| ده برخ و بهره ٔ شبانه روز چه شبانه روز را به ده هنگام کرده اند. || طاس . (لغت نامه ٔ اسدی ). هرکاسه و طاس روئین و مسین را که ظرف طعام و یا آب باشد پنگان گویند و فنجان معرب آن است . کاس . (آنندراج ). || تبوک (و آن ظرفی است که بقالان در آن میوه و جز آن کنند و در ترازو نهند). سرطاس . || جام . زُلفة. زَلَفة. قَرو. اجّانة. انجانة. ایجانة. (منتهی الارب ) :
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون درون باتنگان .
چیست این گنبد که گوئی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی .
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پنگانها .
و دردی روغن زیت که اندر پنگان مسین بر آتش نهاده باشند یا اندر آفتاب تا سطبر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بیمار را بنشانند و دو پنگان آب گرم بغایت ، اندر زیر دامن او نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بر سر آید ز تهی مغزی خصمت چه عجب
زاب چون گشت تهی آید پنگان بر سر.
چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی پنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود پنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود. (تاریخ بخارا). تو همچون جمنده ای در بن پنگان آسمان و زمین مانده .(کتاب المعارف ). سطل ؛ پنگان بادسته . سَیْطَل ؛ پنگان بادسته . (منتهی الارب ). || طشت . (آنندراج ). تشت :
گر بانگ بی معاینه مان باید
انگشت برزنیم به پنگانی .
چو مست خفت ببالینش بر تو ای هشیار
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را.
نوبتم گر رب و سلطان میزنند
مه گرفت و خلق پنگان میزنند.
- امثال :
مست خفته را پنگان مزن .
بر بالین مست خفته پنگان مزن .
- پیروزه پنگان ؛ کنایه از آسمان :
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخه ٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیده اند.
- نیلی پنگان ؛ کنایه از آسمان . (آنندراج ) :
حاصل از چشم عدوی تو و اشعار من است
جمله آبی که درین نیلی پنگان دیدم .
و شعر ذیل را که بعض لغت نامه ها شاهد برای معنی آسمان آورده اند،غلط است ، کلمه پنگان نیست ، پیکان است ، جمع پیک :
گر باورم نداری ازین شرح نکته ای
پیکان هفت دایره دارند باورم .
در این صندوق ساعت عمرها این دهر بیرحمت
چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها.
که دانست از اول چه گوئی که ایدون
زمان را بپیمود باید به پنگان .
از بدنیتی و ناتوانایی
پرمشغله و تهی چو پنگانی .
در جهانی چه بایدت بودن
که به پنگان توانش پیمودن .
|| ده برخ و بهره ٔ شبانه روز چه شبانه روز را به ده هنگام کرده اند. || طاس . (لغت نامه ٔ اسدی ). هرکاسه و طاس روئین و مسین را که ظرف طعام و یا آب باشد پنگان گویند و فنجان معرب آن است . کاس . (آنندراج ). || تبوک (و آن ظرفی است که بقالان در آن میوه و جز آن کنند و در ترازو نهند). سرطاس . || جام . زُلفة. زَلَفة. قَرو. اجّانة. انجانة. ایجانة. (منتهی الارب ) :
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون درون باتنگان .
چیست این گنبد که گوئی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی .
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پنگانها .
و دردی روغن زیت که اندر پنگان مسین بر آتش نهاده باشند یا اندر آفتاب تا سطبر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بیمار را بنشانند و دو پنگان آب گرم بغایت ، اندر زیر دامن او نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بر سر آید ز تهی مغزی خصمت چه عجب
زاب چون گشت تهی آید پنگان بر سر.
چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی پنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود پنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود. (تاریخ بخارا). تو همچون جمنده ای در بن پنگان آسمان و زمین مانده .(کتاب المعارف ). سطل ؛ پنگان بادسته . سَیْطَل ؛ پنگان بادسته . (منتهی الارب ). || طشت . (آنندراج ). تشت :
گر بانگ بی معاینه مان باید
انگشت برزنیم به پنگانی .
چو مست خفت ببالینش بر تو ای هشیار
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را.
نوبتم گر رب و سلطان میزنند
مه گرفت و خلق پنگان میزنند.
- امثال :
مست خفته را پنگان مزن .
بر بالین مست خفته پنگان مزن .
- پیروزه پنگان ؛ کنایه از آسمان :
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخه ٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیده اند.
- نیلی پنگان ؛ کنایه از آسمان . (آنندراج ) :
حاصل از چشم عدوی تو و اشعار من است
جمله آبی که درین نیلی پنگان دیدم .
و شعر ذیل را که بعض لغت نامه ها شاهد برای معنی آسمان آورده اند،غلط است ، کلمه پنگان نیست ، پیکان است ، جمع پیک :
گر باورم نداری ازین شرح نکته ای
پیکان هفت دایره دارند باورم .