پندار
لغتنامه دهخدا
پندار. [ پ ِ ] (اِمص ، اِ) تکبر و عجب را گویند. (برهان قاطع). و بمعنی ... خود را بزرگ پنداشتن نیز آمده است . (برهان قاطع). بادسری . خودبینی . باد. برمنشی . خودپسندی . خودپرستی . نخوت . پغار. منی . برتنی . (مقابل فروتنی ). بزرگ خویشتنی . (کیمیای سعادت ). خویشتن بینی .کبر. استکبار. خودفروشی . بالش . خودنمائی . خودستائی .خودخواهی . بطر : نور من در جنب نور حق ظلمت بود عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت عزت من در جنب عزت حق عین پندار شد. (تذکرةالاولیاء عطار).
ای بر در بامداد [ کذا ] پندار
فارغ چو همه خران نشسته
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته .
برو پیل پندار از کعبه ٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی .
چو خطبه ٔ لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار.
گرچه حجاب تو برون از حد است
هیچ حجابیت چو پندار نیست .
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست .
چون همه ٔ رخت تو خاکستر شود
ذرّه ٔ پندار تو کمتر شود.
یکی را که پندار در سر بود
مپندار هرگز که حق بشنود.
نبیند مدعی جزخویشتن را
که دارد پرده ٔ پندار در پیش .
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده ٔ پندار بماند.
رندی ئی کان سبب کم زنی من باشد
به ز زهدی که شود موجب پندار مرا.
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی .
فرمودند کار صاحب پندار در این راه بغایت مشکل است . (بخاری ). || خیال و تصور. (برهان قاطع). گمان . خیاله . تخیل . ظن . وهم . حَسبان . (منتهی الارب ). ترجمه ٔ هومت به پندار نیک ، خوب نیست و پنداشت نیک بهتر است . پندار بمعنی پنداشت و بمعنی کبر و عجب در فردوسی نیامده است . و در دو جا که در لغت نامه ها استشهاد کرده اند یکی غلط و مصحّف بیدار است و دیگری از ابیات الحاقی است :
بتو حاجت آنستم ای مهربان
که پندار باشی و روشن روان .
ز دشمن چه آید جز اینها بگوی
جز این است آیین و پندار اوی .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1638 س 23 در ابیات الحاقی ).
پای برفتار یقین سر شود
سنگ به پندار یقین زر شود.
بخسرو بیش از آنش بودپندار
کزان نیکوترش باشد طلبکار.
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد براین پندار.
گفت کان شهباز در نسرین گردون ننگرد
بر کبوتر پر گشاید اینت پنداری خطا.
هر جا که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لکن نصیب جانان پندار یا گمان نیست .
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم ترا تا یقینم نبود.
ندیدم چنین نیک پندار کس
که پنداشت عیب من اینست و بس .
مشو غرّه بر حسن گفتار خویش
بتحسین نادان و پندار خویش .
|| فکر. (برهان قاطع). اندیشه :
صد چون مسیح زنده ز انفاسش
روح الامین تجلی پندارش .
|| معنی پندار در اشعار ذیل معلوم نیست و شاید در بعض آنها ریاء و چشم دیدی باشد :
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که در پوشی از بهر پندار خلق .
ای بناموس کرده جامه سفید
بهر پندار خلق و نامه سیاه .
|| پنداشتن . || (فعل امر) امر از پنداشتن و بر این قیاس ، پنداشت . (فرهنگ رشیدی ). || (نف مرخم ) مخفف پندارنده : نیکوپندار؛ نیکوپندارنده .
ای بر در بامداد [ کذا ] پندار
فارغ چو همه خران نشسته
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته .
برو پیل پندار از کعبه ٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی .
چو خطبه ٔ لمن الملک بر جهان خواند
برون برد ز دماغ جهانیان پندار.
گرچه حجاب تو برون از حد است
هیچ حجابیت چو پندار نیست .
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست .
چون همه ٔ رخت تو خاکستر شود
ذرّه ٔ پندار تو کمتر شود.
یکی را که پندار در سر بود
مپندار هرگز که حق بشنود.
نبیند مدعی جزخویشتن را
که دارد پرده ٔ پندار در پیش .
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده ٔ پندار بماند.
رندی ئی کان سبب کم زنی من باشد
به ز زهدی که شود موجب پندار مرا.
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی .
فرمودند کار صاحب پندار در این راه بغایت مشکل است . (بخاری ). || خیال و تصور. (برهان قاطع). گمان . خیاله . تخیل . ظن . وهم . حَسبان . (منتهی الارب ). ترجمه ٔ هومت به پندار نیک ، خوب نیست و پنداشت نیک بهتر است . پندار بمعنی پنداشت و بمعنی کبر و عجب در فردوسی نیامده است . و در دو جا که در لغت نامه ها استشهاد کرده اند یکی غلط و مصحّف بیدار است و دیگری از ابیات الحاقی است :
بتو حاجت آنستم ای مهربان
که پندار باشی و روشن روان .
ز دشمن چه آید جز اینها بگوی
جز این است آیین و پندار اوی .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1638 س 23 در ابیات الحاقی ).
پای برفتار یقین سر شود
سنگ به پندار یقین زر شود.
بخسرو بیش از آنش بودپندار
کزان نیکوترش باشد طلبکار.
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد براین پندار.
گفت کان شهباز در نسرین گردون ننگرد
بر کبوتر پر گشاید اینت پنداری خطا.
هر جا که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لکن نصیب جانان پندار یا گمان نیست .
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم ترا تا یقینم نبود.
ندیدم چنین نیک پندار کس
که پنداشت عیب من اینست و بس .
مشو غرّه بر حسن گفتار خویش
بتحسین نادان و پندار خویش .
|| فکر. (برهان قاطع). اندیشه :
صد چون مسیح زنده ز انفاسش
روح الامین تجلی پندارش .
|| معنی پندار در اشعار ذیل معلوم نیست و شاید در بعض آنها ریاء و چشم دیدی باشد :
چه زنار مغ در میانت چه دلق
که در پوشی از بهر پندار خلق .
ای بناموس کرده جامه سفید
بهر پندار خلق و نامه سیاه .
|| پنداشتن . || (فعل امر) امر از پنداشتن و بر این قیاس ، پنداشت . (فرهنگ رشیدی ). || (نف مرخم ) مخفف پندارنده : نیکوپندار؛ نیکوپندارنده .