پند دادن
لغتنامه دهخدا
پند دادن . [ پ َ دَ] (مص مرکب ) نصیحت کردن . اندرز دادن . وعظ کردن . تذکیر. (تاج المصادر). تذکرة. عطة. (دهار). مناصحت . موعظت . نصاحت . نصاحیت . نُصح . (منتهی الارب ) :
هر آنکو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند او خود بود رستگار.
مردم را پیش خلق پند دادن چون ملامت باشد. (قابوسنامه ).
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خز و لاد.
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا.
پندیت داد حجّت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک ، پند پدرپذیر.
چون بدهی پندکس خویش را
ای متحیر شده در کار خویش .
از هر که دهد پند شنودن باید.
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش دادبسیار.
هر که پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خوار شد.
ملک را گفتن درویش استوار آمد گفت از من تمنائی بکن گفت آن همی خواهم که دگرباره زحمت من ندهی گفت مرا پندی ده ... (گلستان ).
تو بصد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی .
بهترین چیزی که بخوددهند پند است . (منسوب به هوشنگ از تاریخ گزیده ).
دهد مرده پند و جهان بشنود
ولی زنده ای کو که آن بشنود.
قضی علیه عهداً؛ پند داد او را. نصیح ؛ پند دهنده . (منتهی الارب ).
هر آنکو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند او خود بود رستگار.
مردم را پیش خلق پند دادن چون ملامت باشد. (قابوسنامه ).
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خز و لاد.
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا.
پندیت داد حجّت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک ، پند پدرپذیر.
چون بدهی پندکس خویش را
ای متحیر شده در کار خویش .
از هر که دهد پند شنودن باید.
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش دادبسیار.
هر که پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خوار شد.
ملک را گفتن درویش استوار آمد گفت از من تمنائی بکن گفت آن همی خواهم که دگرباره زحمت من ندهی گفت مرا پندی ده ... (گلستان ).
تو بصد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی .
بهترین چیزی که بخوددهند پند است . (منسوب به هوشنگ از تاریخ گزیده ).
دهد مرده پند و جهان بشنود
ولی زنده ای کو که آن بشنود.
قضی علیه عهداً؛ پند داد او را. نصیح ؛ پند دهنده . (منتهی الارب ).