پناه
لغتنامه دهخدا
پناه . [ پ َ ] (اِ) حمایت . (برهان قاطع). پشتی . زنهار. زینهار. امان . حفظ. کنف . (زمخشری ). ذَرا. ضَبع. ظل ّ. دَرف . خُفرة. خفارة. جِنح . جَناح . (منتهی الارب ) :
هر آنکس که در بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند
چو گستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد برزین ز تخم کیان ...
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه .
جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست .
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
گوان را همیداشتی در پناه .
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید.
که یکسر شما در پناه منید
نه جوینده ٔ تاج و گاه منید.
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران در پناه ویند.
هر آن کس که بر بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند.
همه یکسر اندر پناه منند
اگردشمن ار نیکخواه منند.
ز گیتی پناه ترا برگزید
چنان کرد کز نامداران سزید.
همه یکسره در پناه منید
اگر چند بدخواه گاه منید.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد
و اندر پناه ایزد در زینهار باشد.
ما در پناه دولت ... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم . (کلیله و دمنه ).و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه ).
عادل غضنفری تو و پروانه ٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است .
|| سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست ). حمایت . مهربانی :
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.
که گاهی پناه است و گاهی گزند
گهی ناز و نوش است و گاهی کمند.
|| حامی . حافظ. پشت . نگاهبان . نگاهدار. حارس . ثمال . مجیر :
زریر سپهبد برادرش [گشتاسب ] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشورسپهدار شاه .
نیاکان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند.
که ما را ز بدها تو باشی پناه
که گم شد کنون فر کاوس شاه .
ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه .
که ای خسرو خسروان جهان
پناه دلیران و پشت مهان .
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازنده ٔ اخترکاویان .
بمؤبد چنین گفت کین دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه .
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد پناه .
بر او [ به رستم ] آفرین کرد گودرز گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ترا جاودان باد ایزد پناه
بکام تو گردند خورشید و ماه .
پناهی بود گنج را پادشا
نوازنده ٔ مردم پارسا
تن شاه ، دین را پناهی بود
که دین بر سر اوکلاهی بود.
بجز داد و نیکی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان .
بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به بازآمدن تخت و گاه تو باد.
مر او را بخواند بدین رزمگاه
که اویست ایرانیان را پناه .
به هر نیک و بدها پناهم توئی
منم چون کنارنگ و شاهم توئی .
کمر بسته ٔ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود.
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه وپناه تو کیست .
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت و پناه .
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه .
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر سریر مونس جان تو ماه تو.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه .
ای بارخدا و ملک بارخدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفائی .
پناه سپه شاه نیک اختر است
چو شه شد سپه چون تن بی سر است .
پناهت جهان آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس .
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
کرا از مگس داشت باید نگاه
ز بد چون بوددیگران را پناه .
زلیخا زنش بود موصوف بود
بحسن اندر آفاق و معروف بود
عزیز هنرمند بر وی پناه
که تابنده تر بود رویش ز ماه .
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست .
|| پناهگاه . اندخسواره . جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب ). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف . کهف امان . عناص . مفاز. مفازه . مَعقل . مَفزَع . مَوئل . موئلة. (منتهی الارب ). مأوی . مثوی . محیص . مهرب . منجات .مُلتَحَد. حصن . وَزَر. معتَصَم . (منتهی الارب در ماده ٔ وَزَر) مجحر. عقل . (منتهی الارب ). حرز :
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه .
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشت ازیدر پناهش کجاست .
کجات آن بناهای کرده بلند
که بودت یکایک پناه از گزند.
از آن کرده ام دشت منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه .
دو دیگر که دارنده یار من است
پناهست و مهرش حصار من است .
توئی در همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه .
سیاوش که از شهر ایران برفت
پناه از جهان درگه او گرفت .
به اندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود.
چنین گفت با هوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه .
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم .
از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی .
عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی ).
خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم .
کسی کو ز جاهت ندارد پناه
کسی کو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش ندارد بصر.
بوزینگان ... پناهی میجستند.(کلیله و دمنه ). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی . (کلیله و دمنه ). شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است .
از حف [ظ: خسف ] چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم .
در زمانه پناه خویش الاّ
در شاه جهان نمی یابم .
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه .
تخفّر؛ پناه خواستن از کسی . خفیر؛ پناه یافته . استذراء؛ پناه گرفتن به چیزی .(منتهی الارب ). || سایه ٔ دیوار. (برهان قاطع). || (فعل امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن :
زهر بد بزال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه .
ز هر بد بدارای گیتی پناه
که اوراست بر نیک و بد دستگاه .
|| (اِ) چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی : الفت پناه . ایران پناه . جهان پناه . جان پناه . داراپناه . دولت پناه . دین پناه . رعیت پناه . زمانه پناه . صف پناه . عالم پناه . گیتی پناه . لشکرپناه . معدلت پناه . مغفرت پناه :
برفت از در شاه داراپناه
بکردار باد اندر آمدز راه .
قباد و چو کشواذ زرّین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه .
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه .
دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه .
خروش آمد از قلب ایران سپاه
چوپیروز شد گرد لشکرپناه .
- پشت و پناه . رجوع به پشت و پناه شود.
- پناه با کسی (یا بکسی ) دادن ؛ ملتجی شدن به او: استناد؛ پناه با کسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). لوث ؛ پناه باکسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). ارزاء؛ پناء با کسی دادن . (تاج المصادر). اعتصار؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن . (تاج المصادر) (زوزنی ). تعصر؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن . ارکاء؛ پناه بکسی دادن . (تاج المصادر).
- پناه بچیزی بردن ؛ ملتجی شدن . التجاء. اعتصار؛ پناه بچیزی بردن .
- پناه بر خدا ؛ اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ.
- پناه جهان ؛ ملجاء عالمیان :
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
- جای پناه ؛ پناهگاه . جای محفوظ. جای مصون : معاک ؛ جای پناه . عقل ؛ جای پناه . (منتهی الارب ). صَمد؛ پناه نیازمندان . لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود.
- در پناه ؛ در ظل . در کنف .
هر آنکس که در بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند
چو گستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد برزین ز تخم کیان ...
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه .
جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست .
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
گوان را همیداشتی در پناه .
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید.
که یکسر شما در پناه منید
نه جوینده ٔ تاج و گاه منید.
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران در پناه ویند.
هر آن کس که بر بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند.
همه یکسر اندر پناه منند
اگردشمن ار نیکخواه منند.
ز گیتی پناه ترا برگزید
چنان کرد کز نامداران سزید.
همه یکسره در پناه منید
اگر چند بدخواه گاه منید.
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد
و اندر پناه ایزد در زینهار باشد.
ما در پناه دولت ... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم . (کلیله و دمنه ).و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه ).
عادل غضنفری تو و پروانه ٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است .
|| سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست ). حمایت . مهربانی :
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.
که گاهی پناه است و گاهی گزند
گهی ناز و نوش است و گاهی کمند.
|| حامی . حافظ. پشت . نگاهبان . نگاهدار. حارس . ثمال . مجیر :
زریر سپهبد برادرش [گشتاسب ] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشورسپهدار شاه .
نیاکان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند.
که ما را ز بدها تو باشی پناه
که گم شد کنون فر کاوس شاه .
ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه .
که ای خسرو خسروان جهان
پناه دلیران و پشت مهان .
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازنده ٔ اخترکاویان .
بمؤبد چنین گفت کین دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه .
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد پناه .
بر او [ به رستم ] آفرین کرد گودرز گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ترا جاودان باد ایزد پناه
بکام تو گردند خورشید و ماه .
پناهی بود گنج را پادشا
نوازنده ٔ مردم پارسا
تن شاه ، دین را پناهی بود
که دین بر سر اوکلاهی بود.
بجز داد و نیکی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان .
بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به بازآمدن تخت و گاه تو باد.
مر او را بخواند بدین رزمگاه
که اویست ایرانیان را پناه .
به هر نیک و بدها پناهم توئی
منم چون کنارنگ و شاهم توئی .
کمر بسته ٔ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود.
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه وپناه تو کیست .
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت و پناه .
جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه .
اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر سریر مونس جان تو ماه تو.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه .
ای بارخدا و ملک بارخدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفائی .
پناه سپه شاه نیک اختر است
چو شه شد سپه چون تن بی سر است .
پناهت جهان آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس .
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
کرا از مگس داشت باید نگاه
ز بد چون بوددیگران را پناه .
زلیخا زنش بود موصوف بود
بحسن اندر آفاق و معروف بود
عزیز هنرمند بر وی پناه
که تابنده تر بود رویش ز ماه .
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست .
|| پناهگاه . اندخسواره . جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب ). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف . کهف امان . عناص . مفاز. مفازه . مَعقل . مَفزَع . مَوئل . موئلة. (منتهی الارب ). مأوی . مثوی . محیص . مهرب . منجات .مُلتَحَد. حصن . وَزَر. معتَصَم . (منتهی الارب در ماده ٔ وَزَر) مجحر. عقل . (منتهی الارب ). حرز :
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه .
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشت ازیدر پناهش کجاست .
کجات آن بناهای کرده بلند
که بودت یکایک پناه از گزند.
از آن کرده ام دشت منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه .
دو دیگر که دارنده یار من است
پناهست و مهرش حصار من است .
توئی در همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه .
سیاوش که از شهر ایران برفت
پناه از جهان درگه او گرفت .
به اندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود.
چنین گفت با هوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه .
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم .
از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی .
عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی ).
خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم .
کسی کو ز جاهت ندارد پناه
کسی کو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش ندارد بصر.
بوزینگان ... پناهی میجستند.(کلیله و دمنه ). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی . (کلیله و دمنه ). شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است .
از حف [ظ: خسف ] چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم .
در زمانه پناه خویش الاّ
در شاه جهان نمی یابم .
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه .
تخفّر؛ پناه خواستن از کسی . خفیر؛ پناه یافته . استذراء؛ پناه گرفتن به چیزی .(منتهی الارب ). || سایه ٔ دیوار. (برهان قاطع). || (فعل امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن :
زهر بد بزال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه .
ز هر بد بدارای گیتی پناه
که اوراست بر نیک و بد دستگاه .
|| (اِ) چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی : الفت پناه . ایران پناه . جهان پناه . جان پناه . داراپناه . دولت پناه . دین پناه . رعیت پناه . زمانه پناه . صف پناه . عالم پناه . گیتی پناه . لشکرپناه . معدلت پناه . مغفرت پناه :
برفت از در شاه داراپناه
بکردار باد اندر آمدز راه .
قباد و چو کشواذ زرّین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه .
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه .
دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه .
خروش آمد از قلب ایران سپاه
چوپیروز شد گرد لشکرپناه .
- پشت و پناه . رجوع به پشت و پناه شود.
- پناه با کسی (یا بکسی ) دادن ؛ ملتجی شدن به او: استناد؛ پناه با کسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). لوث ؛ پناه باکسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). ارزاء؛ پناء با کسی دادن . (تاج المصادر). اعتصار؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن . (تاج المصادر) (زوزنی ). تعصر؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن . ارکاء؛ پناه بکسی دادن . (تاج المصادر).
- پناه بچیزی بردن ؛ ملتجی شدن . التجاء. اعتصار؛ پناه بچیزی بردن .
- پناه بر خدا ؛ اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ.
- پناه جهان ؛ ملجاء عالمیان :
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
- جای پناه ؛ پناهگاه . جای محفوظ. جای مصون : معاک ؛ جای پناه . عقل ؛ جای پناه . (منتهی الارب ). صَمد؛ پناه نیازمندان . لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود.
- در پناه ؛ در ظل . در کنف .