پل
لغتنامه دهخدا
پل . [ پ ُ ] (اِ) طاقی باشد که بر رودخانه ٔ آب بندند و آن را به عربی قنطره خوانند. (برهان قاطع). طاقی که بر روی آب بندند.چیزی که روی رود برای عبور سازند. پول . مِعبَر. جِسْر. جَسْر. (منتهی الارب ). خَدَک . دَهلَة : و بر دجله پلی است از کشتیها کرده . (حدود العالم ).
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را بپی بسپرند.
یکی پل بفرمود موبد دگر
بفرمان آن کودک تاجور.
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن .
به ره بر هر آن پل که ویران بدید
رباطی که از کاردانان شنید.
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه سوی آن پل کشید.
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر
پزانوش گفتا اگر هندسی
پلی سازی این را چنان چون رسی
که ما بازگردیم و این پل بجای
بماند بدانائی رهنمای
برش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه آید بکار
... چو این پل برآید سوی خان خویش
برو تازئی باش مهمان خویش .
پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
مشو سوی رودی که نائی بدر
به یک ماه دیر آی و بر پل گذر.
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین .
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت وبگذار و خوش ازو بگذر.
همه ٔ آبها بزیر پل است .
بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست .
دست طمع که پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آب روی خویش .
پل بر زبر محیط قلزم بستن
راه گردش بچرخ انجم بستن .
چنین داد فرمان به خیل مغل
که بر روی جیحون ببستند پل .
مژگان نیارم برهم نهادن
بر روی دریا بندد کسی پل .
ز پلها بر آن رود پیدا نشان
چو در تیره شب بر فلک کهکشان .
- امثال :
هر که از پل بگذرد خندان بود .
قنطرة عتیقة و قنطرة جدید بالتاء و بلاتاء، پل کهنه و نو. قنطرة؛ پل بزرگ . جسر؛ پل بستن . (منتهی الارب ).
|| (اِخ ) کنایه از پل صراط :
گرت بپرسد ز کردهات خداوند
روز قیامت چگوئیش بسر پل .
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه : افراپل . انچه پل . چاله پل . چینه پل . سه پل . گالش پل . (سانسکریت ، اِ)قسمتی از دائره . || (اِ) کوله خاس . رجوع به کوله خاس شود. || مخفف پول که عرب فلوس میگویند. (برهان قاطع). نقدینه . فِلس . (نصاب ). دینار و درم . زر و سیم و مس و نیکل و جز آن چون مسکوک و رائج باشد :
بار حسرت میکشم از بی کسی
خاک بر سر میکنم از بی پلی .
|| آنچه مثل فلوس از پشت بعض اقسام ماهی برمی آید. (غیاث اللغات ). فِلس . پشیزه .
- بابت سر پل ؛ ناچیز. فرومایه . بلایه . زبون . بابت گلخن :
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بدهست بابت سر پل .
- پل آن سوی رود بودن ؛ کنایه از کار بیهوده است :
اگر خود پولی از سنگ کبود است
چو بی آبست پل آن سوی رود است .
- پل خربگیری ؛ تعبیری مثلی است که از آن مورد و موضع پدید آمدن خبط و خطا یا جرمی خواهند.
- پل رومی ؛ شادروان .
- پلش آن سر آب است ؛ بمعنی کارش بنهایت خراب و تباه است .
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را بپی بسپرند.
یکی پل بفرمود موبد دگر
بفرمان آن کودک تاجور.
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن .
به ره بر هر آن پل که ویران بدید
رباطی که از کاردانان شنید.
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه سوی آن پل کشید.
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر
پزانوش گفتا اگر هندسی
پلی سازی این را چنان چون رسی
که ما بازگردیم و این پل بجای
بماند بدانائی رهنمای
برش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه آید بکار
... چو این پل برآید سوی خان خویش
برو تازئی باش مهمان خویش .
پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
مشو سوی رودی که نائی بدر
به یک ماه دیر آی و بر پل گذر.
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین .
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت وبگذار و خوش ازو بگذر.
همه ٔ آبها بزیر پل است .
بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست .
دست طمع که پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آب روی خویش .
پل بر زبر محیط قلزم بستن
راه گردش بچرخ انجم بستن .
چنین داد فرمان به خیل مغل
که بر روی جیحون ببستند پل .
مژگان نیارم برهم نهادن
بر روی دریا بندد کسی پل .
ز پلها بر آن رود پیدا نشان
چو در تیره شب بر فلک کهکشان .
- امثال :
هر که از پل بگذرد خندان بود .
قنطرة عتیقة و قنطرة جدید بالتاء و بلاتاء، پل کهنه و نو. قنطرة؛ پل بزرگ . جسر؛ پل بستن . (منتهی الارب ).
|| (اِخ ) کنایه از پل صراط :
گرت بپرسد ز کردهات خداوند
روز قیامت چگوئیش بسر پل .
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه : افراپل . انچه پل . چاله پل . چینه پل . سه پل . گالش پل . (سانسکریت ، اِ)قسمتی از دائره . || (اِ) کوله خاس . رجوع به کوله خاس شود. || مخفف پول که عرب فلوس میگویند. (برهان قاطع). نقدینه . فِلس . (نصاب ). دینار و درم . زر و سیم و مس و نیکل و جز آن چون مسکوک و رائج باشد :
بار حسرت میکشم از بی کسی
خاک بر سر میکنم از بی پلی .
|| آنچه مثل فلوس از پشت بعض اقسام ماهی برمی آید. (غیاث اللغات ). فِلس . پشیزه .
- بابت سر پل ؛ ناچیز. فرومایه . بلایه . زبون . بابت گلخن :
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بدهست بابت سر پل .
- پل آن سوی رود بودن ؛ کنایه از کار بیهوده است :
اگر خود پولی از سنگ کبود است
چو بی آبست پل آن سوی رود است .
- پل خربگیری ؛ تعبیری مثلی است که از آن مورد و موضع پدید آمدن خبط و خطا یا جرمی خواهند.
- پل رومی ؛ شادروان .
- پلش آن سر آب است ؛ بمعنی کارش بنهایت خراب و تباه است .