پشت نمودن
لغتنامه دهخدا
پشت نمودن . [ پ ُ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) یا پشت بنمودن ؛ برگشتن . بازگشتن . روی برگردانیدن . روگردان شدن . (برهان قاطع). اِعراض . ادبار. پشت کردن :
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت .
بگفتندبا شاه چندی درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت .
تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب
تا چو فروردین درآید پشت بنماید غراب .
|| گریختن . (برهان قاطع). فرار کردن از جنگ . بهزیمت رفتن . منهزم شدن . پشت دادن :
بیفکند شمشیر هندی ز مشت
بنومیدی از جنگ بنمود پشت .
فراوان از آن نامداران بکشت
چو بیچاره تر گشت بنمود پشت .
فراوان کس از لشکر او بکشت
چو طایر چنان دید بنمود پشت .
بشمشیر از ایشان دو بهره بکشت
چو چوپان چنان دید بنمود پشت .
دلیران بدشمن نمودند پشت
از آن کار باد اندرآمد به مشت .
بدشمن هر آنکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت .
سرانجام گشتاسب بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت .
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفاپیشه ماهوی بنمود پشت .
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت .
چهل دیگر از نامداران بکشت
غمی شد سپهدار و بنمود پشت .
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران برفتند بنمود پشت .
نمودی بمن پشت همچو زنان
برفتی غریوان و مویه کنان .
ز پیش سواری نمودند پشت
بسی از دلیران توران بکشت .
بگفتش سخنها ازینسان درشت
به تندی از آنجای بنمود پشت .
وزان نامداران فراوان بکشت
بسی حمله بردند و ننمود پشت .
ز ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت .
از ایشان کس از بیم ننمود پشت
بسی نامور شاه ایران بکشت .
صد و شصت مرد از دلیران بکشت
چو گهرم چنان دید بنمود پشت .
نماید گهی رومی از بیم پشت
گریزان و آن زردخنجر به مشت .
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه در خون کشد پشت نباید نمود.
سواری که در جنگ بنمود پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت .
|| ترک دادن . (برهان قاطع).
- پشت نمودن خورشید ؛ غروب کردن آن :
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت .
ز پیش پدر گیو بنمود پشت
دلش پر ز گفتارهای درشت .
بگفتندبا شاه چندی درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت .
تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب
تا چو فروردین درآید پشت بنماید غراب .
|| گریختن . (برهان قاطع). فرار کردن از جنگ . بهزیمت رفتن . منهزم شدن . پشت دادن :
بیفکند شمشیر هندی ز مشت
بنومیدی از جنگ بنمود پشت .
فراوان از آن نامداران بکشت
چو بیچاره تر گشت بنمود پشت .
فراوان کس از لشکر او بکشت
چو طایر چنان دید بنمود پشت .
بشمشیر از ایشان دو بهره بکشت
چو چوپان چنان دید بنمود پشت .
دلیران بدشمن نمودند پشت
از آن کار باد اندرآمد به مشت .
بدشمن هر آنکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت .
سرانجام گشتاسب بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت .
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفاپیشه ماهوی بنمود پشت .
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت .
چهل دیگر از نامداران بکشت
غمی شد سپهدار و بنمود پشت .
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران برفتند بنمود پشت .
نمودی بمن پشت همچو زنان
برفتی غریوان و مویه کنان .
ز پیش سواری نمودند پشت
بسی از دلیران توران بکشت .
بگفتش سخنها ازینسان درشت
به تندی از آنجای بنمود پشت .
وزان نامداران فراوان بکشت
بسی حمله بردند و ننمود پشت .
ز ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت .
از ایشان کس از بیم ننمود پشت
بسی نامور شاه ایران بکشت .
صد و شصت مرد از دلیران بکشت
چو گهرم چنان دید بنمود پشت .
نماید گهی رومی از بیم پشت
گریزان و آن زردخنجر به مشت .
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه در خون کشد پشت نباید نمود.
سواری که در جنگ بنمود پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت .
|| ترک دادن . (برهان قاطع).
- پشت نمودن خورشید ؛ غروب کردن آن :
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت .