پشت
لغتنامه دهخدا
پشت . [ پ ُ ] (اِ) قسمت خلفی تن از کمر به بالا. ظهر.اَزْر. قرا. قری . قَروان و قَرَوان . حاذ. مطا. قصب .سَراة. قَرقَر. قِرقری ّ. (منتهی الارب ) :
پشت خوهل سر تویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره .
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروخفته چو پشت شمن .
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت .
نگه کرد گو اندر آن دشت جنگ
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ .
خم آورد پشت و سنان ستیخ
سراپرده برکند وهفتاد میخ .
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت .
بدو گفت کسری که رامش کراست
که دارد بشادی همی پشت راست .
کنون شد مرا و ترا پشت راست
نباید جز از زندگانیش خواست .
خداوند تاج آفریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست .
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی .
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.
از آن لشکر روم چندان بکشت
که یک دشت سر بود با پای وپشت .
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش .
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت .
یکی کفشگر دید برپشت شیر
نشسته چو بر خر سوار دلیر.
ز کوزی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار.
مرد را کرد گردن و سر و پشت
کوفته سربسر بکاج و بمشت .
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
وی ... اثرهای فرزانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی . (تاریخ بیهقی ).
ای خواجه ازین مار و ازین باز حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال .
دوتات شده ست پشت یکتا کن
زان پس که فزودی و همی کاهی .
تو غافلی و بهفتاد پشت ، شد چو کمان
تو خوش بخفته و عمرت چو تیر رفته ز شست .
برائی لشکری را بشکنی پشت
بشمشیری یکی تا ده توان کشت .
گفت کز چوب خدا این بنده اش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش .
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله می کنند نماز.
|| نشستنگاه . مقعد :
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
- امثال :
اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس یا فلان چیز را خواهی دید .
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من .
گل پشت و رو ندارد .
مهاصاة؛ پشت شکستن . هدم ؛ پشت شکستن . ظَهرُاَقطن ؛ پشت خم و منحنی . قَردَد؛ اعلای پشت . (منتهی الارب ). اسناد؛ پشت بکسی واگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ). سند الیه ُ سنوداً؛ پشت بازنهاد بسوی آن . استناد؛ پشت بازنهادن بسوی چیزی . تسانَدَ الیه ؛ پشت بازنهاد بسوی آن . قَلَب َ الشّی ٔ؛ پشت آن بجانب شکم گردانید. (منتهی الارب ). ارکاح ؛ پشت بجای بازنهادن . استناد؛ پشت بچیزی واگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ). سند، تساند؛پشت بچیزی بازنهادن . تدبیخ ؛ کوز کردن پشت . ادبار؛ پشت دادن . تبرقط؛ بر پشت افتادن . تمخُر؛ پشت بسوی بادکردن . (منتهی الارب ). تولیه ؛ پشت بگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). تقلیب ؛ پشت چیزی بسوی شکم__ش ک-ردن . صَلامطاط؛ پشت دراز. صَلاً مُطائط؛ پشت دراز. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی . (منتهی الارب ). || مقابل روی :
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ .
|| بالا. زبر :
کمربند بگرفت وز پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین .
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرش بندوی ناگه بکشت
چو بشنید دستش بدندان بکند
فرود آمد از پشت زین سمند.
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین ...
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت .
بر و یال و کتف سیاوش جز این
نخواهد همی نیز بر پشت زین .
فرود آوریدند از پشت زین
بر آن مهتران خواندند آفرین .
|| بام . سقف :
نشسته روز و شب بر پشت ایوان
نهاده چشم بر راه خراسان .
خروش من بدرّد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان .
نعمان منذر او را از پشت سدیر بزیر افکند. (لغت نامه ٔ اسدی ).
|| روی :
برآمد ز لشکرده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پرّ تیر
چو خورشید را پشت تاریک شد
بدیدار شب روز نزدیک شد.
از آن پوست کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای .
|| وراء. پس . سپس . خلف :
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه .
به پیش اندرون شهر و دریا به پشت
دژی بر سر کوه و راهی درشت .
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی .
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه .
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هرمرز بود.
|| آن سوی : خانه ٔ ما پشت بانک ملی است . پشت دیوار. || بیرون هر چیز را گویند. (برهان قاطع). جانب خارج . || پی . دنبال . متعاقب . در تِلو. تالی . || صلب (مقابل شکم . رحم ). هر نسلی از طرف اجداد یا اولاد. طبقه . سبط. نژاد. تبار. دودمان . تخمه . نَسب . اصل . دوده : و فرزندان را بگیرم به گناه پدران تا پشت چهارم . (توراة). جبرئیل گفت یا ابراهیم مردمان بحج خوان و علی کُل ضامر یأتین َ مِن کُل ّ فج ّ عمیق . (قرآن 22 / 27)، تا آخر آیه آنجا که فرماید وَ ﷲ عاقبةالامور. پس ابراهیم علیه السلام گفت کرا خوانم بدین کوهها اندر که هیچکس نیست جبرئیل گفت تو بخوان تا خدای عزوجل بشنواند آن کسی را که خواهد ابراهیم آواز کرد ایهاالناس قد بنااﷲ لکم بیتاً و دعاکم الی حجه فاجیبوه . خدای عزوجل آن آواز ابراهیم همه خلق جهان بشنوانید و ایشان که در پشتهای پدران نیز اندر بودند هر آن کسی که خدای عزوجل مرو راحج روزی کرده است آن روز پاسخ کردند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
کرا پشت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه [ شاید: ببالا و تن برز و ] پشت کیانی .
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت .
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.
بتوران یکی شهریار نو است
کجا نام او شاه کیخسرو است
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.
بدو داد پاسخ که من بهمنم
ز پشت جهاندار روئین تنم .
ز پشت من است این ونام اورمزد
درخشنده چون لاله اندر فرزد...
گرانمایه [ اورمزد ] از دختر مهرک است
ز پشت من [ شاپور ] است این مرا بیشک است .
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان .
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند.
چو خم در دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
همان من نه از پشت اهریمنم
که با فر و برز است جان و تنم .
بدو [ سیاوش ] گفت [ کاوس ] کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
همی خواند او زند زردشت را
بیزدان سپرده کئی پشت را.
گر این کودک از پاک پشت من است
نه از تخم بدگوهر آهرمنست .
از ایشان هر آنکس که دهقان بدند
از ایران و پشت دلیران بدند
تهمتنش خوانند و رستم بنام
پدر زال و از پشت دستان سام .
نبیره پسر خسرو زادشم
ز پشت فریدون و از تخم جم .
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر.
که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود.
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند ای و ربی ! .
کهنه گفتند از پشت تو بیرون آید فرزندی . (تاریخ سیستان ).
ده آزاده ٔ پاک پیکر همه
ز یک پشت فرخ برادر همه .
بی فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری .
از پشت اتابک چو تو شاهی زاید
زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید.
ای که بر روی زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در رحم مادر و پشت پدرند.
بهفت پشت ما هم بس است . || (ص ) مدد. قوت . یار. یاریگر. یاور. معاضد. معین .حامی . پناهگاه . پناه . کمک . پشتیبان . (برهان قاطع). ظهیر. ملاذ. ملجاء. سرپرست . ولی . مولی . نیرودهنده :
چو پشت است مر مرد را خواسته
کرا خواسته کار[ ش ] آراسته .
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
زریر سپهبدبرادرش [ گشتاسب ] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشور سپهدار شاه .
نگهدار شاهان ایران منم
به هر جای پشت دلیران منم .
همی گفت کاین اژدها را که کشت
مگر آنکه بودش جهاندار پشت .
بدو گفت زال ای دلیر جوان
سر نامداران و پشت گوان .
همی گفت پشت دلیران منم
یکی پهلوانی ز ایران منم .
یکی نامه بایدنوشتن درشت
ترا فر و نام و نژاد است و پشت .
برو [ رستم ] آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر...
توئی تاج ایران و پشت مهان
نخواهیم بی تو زمانی جهان .
توئی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربسته ٔ کارزار
دل شهریاران و پشت کیان
بفریاد هر کس کمر بر میان .
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت وپناه .
بدو گفت اگر شاه ایران توئی
نگهدار و پشت دلیران توئی .
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم .
ترا پشت باشم بهر کارزار
به هر انجمن خوانمت شهریار.
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود.
قباد آن زمان چون بمردی رسید
سر سوفرای از در تاج دید
بگفتار بدگوهرانش بکشت
که او بود در پادشاهیش پشت .
سپهدار چون قارن رزم خواه
چو شاپور نستوه پشت سپاه .
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست .
مرا پشت بودی گر ایدربدی
بقنوج و بر کشورم سر بدی .
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان .
نگوئی مرا کاین ددان را که کشت
که او را خدای جهان باد پشت .
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت و پناه .
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست .
توئی تاج ایران و پشت سران
سرافراز و ما پیش تو کهتران .
دل و پشت گردان ایران توئی
بچنگال و نیروی شیران توئی .
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای پشت مردی و کان هنر.
که اکنون چه سازیم از این رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه .
بدو [ سیاوش ] گفت پیران که ای سرفراز
مکن خیره اندیشه بر دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
بشاهی نگین اندر انگشت تست .
ستون کیان پشت ایران سپاه
چو کاوه نبد هیچکس نیکخواه .
ز هربد بزال و برستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه .
بدین کار پشت تو یزدان بود
هماواز تو بخت خندان بود.
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره شد آفتاب .
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه .
که اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت .
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان .
بگیو آنگهی گفت [ کیخسرو ] رستم کجاست
که پشت بزرگان و تخم وفاست .
نگهدار ایران وپشت مهان
سر تاجداران و شاه جهان .
دریغ آن برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان .
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازنده ٔ اختر کاویان .
چو خسرو نباشد ورا یار و پشت
ببیند ز من روزگار درشت .
خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت
بود ایمن از روزگاردرشت .
نگهدار ایران و مکران توئی
بهر جای پشت دلیران توئی .
لشکری را که چنو پشت بود
از همه خلق نباشد تیمار.
ای شهریار ملوک عالم
ای روی دنیی و ای پشت اسلام .
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار.
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر.
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار.
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار.
بشرف تاج ملوکی بسخا فخر ملوک
بلقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه .
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
واندر سریر مونس جان تو ماه تو.
جاودان شاد زیاد و بهمه کام رساد
پشت و یاری گر او باد هماره یزدان .
پشت سپه میر یوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون .
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان .
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین .
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه .
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ و دولت مؤمن فزا و کافر کاه .
سپیدروئی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صدهزار عنان .
بهمه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد الَّه .
امیریوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان .
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 246).
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم .
بدو گفت ای داور داد من
امید من و پشت و فریاد من .
چنین گفت کای جمله همزاد من
چراغ دل و پشت و فریاد من .
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت سپه و قوت ایشانی .
خداوند زمان و قبله ٔ حق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان .
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آنرا پشت و معین توئی .
ایا پناه و دل و پشت لشکر توران
که هست لشکر توران بتو گرفته جهان .
پشت صد لشکر سواری میشود.
چو دولت مساعد بود بخت پشت
برهنه نشاید بساطور کشت .
خردرهنمون بزرگ و پشت قویست . (تحفةالملوک ).
- امثال :
برادر پشت برادرزاده هم پشت .
یکی را چوب بپا میزدند میگفت وای پشتم ، گفتند چرا چنین گوئی گفت اگر پشت داشتمی کس مرا بر پای زدن نتوانستی .
یا مشت یا پشت ؛ یعنی یا زور یا حامی و مددکار.
|| یاوری . حمایت . مدد. پشتی :
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش بگفتار گوش
برانگیخت اسب ازمیان سپاه
بیامد دمان تا به آوردگاه
ز ایرانیان چند نامی بکشت
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت .
بقوت نعم و پشت نعمت (کذا) اویست
امید یافته بر لشکر نیاز ظفر.
|| تکیه . محل اتکاء. اتکاء :
پشت احکام قران بود بشمشیر خدای
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
از روزگار و خلق ملولم کنون از آنک
پشتم بکردگار و رسول است و ملتش .
گر ترا پشت بسلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم .
نیم یار دنیا بدین است پشتم
که سخت و بلند است محکم حصارش .
- پشت هشتن به ؛ تکیه کردن به :
سخن ها دراز است و کاری درشت
بیزدان کنون باز هشتیم پشت .
|| مقابل دمه و لبه : با پشت قمه زدن . کل ؛ پشت شمشیر. (منتهی الارب ). || هزیمت :
سپاهی بکردار کوچ و بلوچ
سگالنده ٔ جنگ مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
نبیند کسی پشت ما روز جنگ
اگر چرخ جنگ آرد و کوه سنگ .
|| باطن . || دنباله . بقیه . بازمانده : این باران پشت دارد؛ دیری خواهد بارید. || هر چیزی که برای تقویت سُکر داخل شراب کنند. (غیاث اللغات ). || فوجی از اهل خانه . (قاموس کتاب مقدس ). || یک دوره از حیات و عمر بنی نوع بشر که طولش مساوی عمر یک نفر باشد و یا مدت یکصد سال . (قاموس کتاب مقدس ). || صنفی از بنی نوع بشر(؟). (قاموس کتاب مقدس ). || وقتی از اوقات (؟). (قاموس کتاب مقدس ). || آنکه شهوت غیرطبیعی انفعالی دارد. جنایت ضد طبیعت . بدکار. مخنث . حیز. (برهان قاطع). پسر بد :
تو که خم گشته مگر پشتی .
|| چون مزید مؤخر در دنبال بعض الفاظ درآید که گاه بمعنی ظهر است مانند آزرده پشت . خارپشت . سنگ پشت . کاسه پشت . کوزپشت . گوژپشت . لاک - پشت . و گاه بمعنی روئیده مانند پرپشت . کم پشت (در موی و در کشت ). || و این کلمه در اسامی امکنه ٔذیل نیز چون مزید مؤخری آمده است : اثران پشت آب . بابل پشت . پهپشت . تالارپشت . جوب پشت . رودپشت . رودپشت پائین . کته پشت . گته پشت . لته پشت . ماچک پشت . هتکاپشت . هلی پشت .
- بر پشت ِ (پشت ِ نامه یا رقعه یا سند) ؛ ظهر آن : عبداﷲ چون جواب بر این جمله دید سخت غمناک شد رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل [ بن ربیع ] فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29). صد ریال که پرداخته ای در پشت سند بنویس . (لغت فرهنگستان ).
- بر پشت خفتن ؛ بر قفا خفتن . استلقاء. کنایه از فارغ البال و آسوده خاطر بودن است . آسوده خفتن :
جهان نو شد از داد نوشین روان
بخفتند بر پشت پیر و جوان .
بخت داری برو به پشت بخواب .
- بقدر پشت خاک انداز ؛ در تداول عوام ، خانه ای بقدر پشت خاک انداز یا خانه ای بقدر پشت غربال . خانه ای بسیار کوچک .
- به پشت افتادن ؛ ستان افتادن . طاق باز خفتن .
- به پشت افکندن یا به پشت باز افکندن ؛ ستان خوابانیدن . طاق باز افکندن : عبداﷲبن مسعود او را به پشت باز افکند و نیک بدیدش تا بشناختش . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
- به پشت اندرآمدن ؛ از دنبال آمدن :
تهمتن از ایشان فراوان بکشت
فرامرز و طوس اندرآمد به پشت .
- به پشت خفتن و به پشت بازخفتن ؛ طاق باز خفتن . بر قفا خفتن . استلقاء. مستلقی خفتن : واندر زکام گرم و سرد به پشت نشاید خفت تا ماده به سینه فرونرود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خداوند علت مستلقی بخسبد، یعنی به پشت بازخسبد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- پس پشت . پشت . دنبال . قفا :
ز خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خور در پس پشت اوی .
عماری به ماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته .
یکایک بنه در پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جای نبرد.
سراپرده زد گرد گیتی فروز
پس پشت او لشکر نیمروز.
و نیز رجوع به پس پشت در همین لغت نامه شود.
- پشت اندر پشت یا پشت در پشت یا پشت به پشت ؛ پدر بر پدر. پدر در پدر. نسلا بعد نسل . نسلی بعد نسلی . همه ٔ پدران و جدان :
والامنشی که پشت در پشت آگاه
بر شاه جهان عزیز و بر حاجب شاه .
- پشت باد خوردن کسی را یا پشت کسی باد خوردن ؛ در مورد کسی گویند که چندی بیکار گذرانیده و اکنون تحمل کار بر وی دشوار است .
- پشت بچیزی دادن ؛ اتکاء بدان کردن .
- پشت بر دیوار ماندن ؛ کنایه از بی رونق و خالی از جلوه گشتن :
گر ز روی خود براندازی نقاب
پشت بر دیوار ماند آفتاب .
- پشت به آفتاب ؛ آنجا که آفتاب نتابد.
- پشت پنجه ؛ ظاهر کف .
- پشت پیش کردن جامه ؛ جامه را وارونه کردن تا نو نماید و در مثلی عامیانه آمده است : قبام را پشت و پیش کردم و سرم را رشک و شپش کردم .
- پشت تاپو بار آمده بودن ؛ هنوز معاشرت با مردمان نکرده بودن .
- پشت جامه ؛ آن سوی که به تن ساید.
- پشت چشمها بازماندن ؛ در تداول عوام ، پشت چشمهایم باز میماند، به طعن و تعریض ، از این معنی هیچ مضطرب یا متأثر نخواهم شد.
- پشت چمن ؛ کنایه از صحن چمن باشد. (برهان قاطع).
- پشت چوگان ؛ پشت خمیده . کوزپشت :
بار چون برگرفت پرده ز روی
کِرو دندان و پشت چوگانست .
و در بیت ذیل معنی کلمه بر ما مجهول است :
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوگانت گردد ستیغ.
- پشت خم ؛ کنایه از مردم کوژ و راکع و خاضع باشد. (برهان قاطع).
- پشت خم دادن یا پشت خم کردن ؛ کوز کردن پشت را. خمیدن . خم شدن : رکوع ؛ پشت خم دادن . (منتهی الارب ).
- پشت دادن لشکر و پشت از هم دادن ؛ هزیمت شدن آن :
چو بینی که لشکر ز هم پشت داد
به تنها مده جان شیرین بباد.
- پشت دشمن دیدن ؛ دیدن گریز دشمن . فرار خصم :
چو تو پشت دشمن ببینی بچیز
میاز و مپرداز هم جای نیز.
- پشت دوتا بودن ؛ خمیده بودن و کنایه از خم شدن در برابر کسی تعظیم را :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتائید.
نیست آگه زانکه گر من فتنه ٔ دنیی بدم
پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی .
- پشت دوتا گشتن ؛ خمیدن . خمیده گشتن از پیری : اقسئنان ، اِقَسأن الرجل ؛ کلان سال و پشت دوتا گشت مرد. (منتهی الارب ).
- پشت ِ زمین ؛ روی زمین : طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم تا پشت زمین را وداع کند. (کلیله و دمنه ).
- پشت سر کسی افتادن ؛ او را تعاقب کردن . در عقب او برای خیالی بد رفتن . با اعمالی برای جلب او مشغول شدن .
- پشت سر هم ؛ پیاپی . متوالی .
- پشتش را آوردن ؛ نبریدن و قطع نکردن دنباله ٔ اقدامی و مذاکره و شعری را و جز آن .
- پشتش را به خاک رسانیدن یا پشتش را بزمین آوردن یا پشتش را بخاک مالیدن ؛ به رسم کشتی گیران او را بر پشت بر زمین زدن و مجازاً سخت مغلوب کردن .
- پشت قوی کردن ؛ قوت و نیرو بخشیدن :
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر.
- پشت قوی گشتن ؛ دلیر و امیدوار گشتن . جرأت یافتن : پس هرون گفت حق تعالی تو را چیز نوی داده است گفت بلی . عصا بر وی نمود و صفت آن عصا بگفت پشت ایشان قوی گشت . (قصص الانبیاء ص 98).
- پشت کسی شکستن ؛ فقر.
- پشت کمان دیدن دشمن ؛ کنایه از حمله کردن باشد :
نبیند ز من دشمن بدگمان
بجز روی شمشیر و پشت کمان .
- پشت کمان بر کسی افکندن ؛ کنایه از تیرانداختن بسوی کسی چه در حالت تیرانداختن پشت کمان جانب حریف باشد. (از مصطلحات غیاث اللغات ).
- پشت ملک ؛ کنایه از قوت ملک و کسی که قوام ملک به او باشد.
- پشت نادادن اسب ؛ توسنی کردن آن . شماس . (دهار). شموس .
- پشت و بازو ؛ حامی . مددکار. یاریگر. ظهیر :
بدو گفت هر کس که بانو توئی
به ایران و چین پشت و بازو توئی .
- پشت و پسله (از اتباع ) ؛ در نهانی .
- پشت هم ؛ متعاقب .متوالی . یکی در پی دیگری . یکی در دنبال دیگری .
- تا مرا داری پشت بده و چوب بخور ؛ مزاح گونه ای است که از آن این خواهند که از او برای تو یا دفاع از تو فایدتی نیست .
- در پشت کسی حرف زدن ؛ در غیاب او بدگوئی کردن .
- دیده یا سر از پشت پای خجلت برنگرفتن ؛ دیده یا چشم ها را از شرمندگی بزیر افکندن و برنداشتن : دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر برنیارد و دیده ٔ یأس از پشت پای خجالت برندارد. (گلستان ).
- شکسته پشت ؛آنکه استخوان ظهر وی خمیده یا شکسته باشد و کنایه از مغلوب و منکوب و رنج و مصیبت رسیده است :
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار.
- مثل پشت خر ؛ سخت مجروح ، با بسیار جراحت و خستگی .
- مثل پشت ماهی ؛ آبی را بدان تشبیه کنند که با نسیمی نرم موجهای بسیار چون پشیزه ٔ ماهی پیدا آرد.
- هم پشت ؛ یار. یاریگر. متحد. باهم :
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را بکاوس تنگ آورید.
نباید که هم پشت باشند هیچ
جز اندر گه رزم کردن بسیج .
تمالؤ؛ هم پشت شدن . (زوزنی ).
- یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک .
- امثال :
پشتش به کوه است یا پشتش به شاه کوه است (مثل )؛ یعنی وی حامی و پشتیبان نیرومند دارد.
پشت خوهل سر تویل و روی بر کردار قیر
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره .
بسته کف دست و کف پای شوخ
پشت فروخفته چو پشت شمن .
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت .
نگه کرد گو اندر آن دشت جنگ
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ .
خم آورد پشت و سنان ستیخ
سراپرده برکند وهفتاد میخ .
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت .
بدو گفت کسری که رامش کراست
که دارد بشادی همی پشت راست .
کنون شد مرا و ترا پشت راست
نباید جز از زندگانیش خواست .
خداوند تاج آفریدون کجاست
که پشت زمانه بدو بود راست .
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی .
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.
از آن لشکر روم چندان بکشت
که یک دشت سر بود با پای وپشت .
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش .
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت .
یکی کفشگر دید برپشت شیر
نشسته چو بر خر سوار دلیر.
ز کوزی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار.
مرد را کرد گردن و سر و پشت
کوفته سربسر بکاج و بمشت .
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
وی ... اثرهای فرزانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز بزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی . (تاریخ بیهقی ).
ای خواجه ازین مار و ازین باز حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال .
دوتات شده ست پشت یکتا کن
زان پس که فزودی و همی کاهی .
تو غافلی و بهفتاد پشت ، شد چو کمان
تو خوش بخفته و عمرت چو تیر رفته ز شست .
برائی لشکری را بشکنی پشت
بشمشیری یکی تا ده توان کشت .
گفت کز چوب خدا این بنده اش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش .
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله می کنند نماز.
|| نشستنگاه . مقعد :
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
- امثال :
اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس یا فلان چیز را خواهی دید .
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من .
گل پشت و رو ندارد .
مهاصاة؛ پشت شکستن . هدم ؛ پشت شکستن . ظَهرُاَقطن ؛ پشت خم و منحنی . قَردَد؛ اعلای پشت . (منتهی الارب ). اسناد؛ پشت بکسی واگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ). سند الیه ُ سنوداً؛ پشت بازنهاد بسوی آن . استناد؛ پشت بازنهادن بسوی چیزی . تسانَدَ الیه ؛ پشت بازنهاد بسوی آن . قَلَب َ الشّی ٔ؛ پشت آن بجانب شکم گردانید. (منتهی الارب ). ارکاح ؛ پشت بجای بازنهادن . استناد؛ پشت بچیزی واگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ). سند، تساند؛پشت بچیزی بازنهادن . تدبیخ ؛ کوز کردن پشت . ادبار؛ پشت دادن . تبرقط؛ بر پشت افتادن . تمخُر؛ پشت بسوی بادکردن . (منتهی الارب ). تولیه ؛ پشت بگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). تقلیب ؛ پشت چیزی بسوی شکم__ش ک-ردن . صَلامطاط؛ پشت دراز. صَلاً مُطائط؛ پشت دراز. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی . (منتهی الارب ). || مقابل روی :
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ .
|| بالا. زبر :
کمربند بگرفت وز پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین .
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرش بندوی ناگه بکشت
چو بشنید دستش بدندان بکند
فرود آمد از پشت زین سمند.
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین ...
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت زین و گهی زین به پشت .
بر و یال و کتف سیاوش جز این
نخواهد همی نیز بر پشت زین .
فرود آوریدند از پشت زین
بر آن مهتران خواندند آفرین .
|| بام . سقف :
نشسته روز و شب بر پشت ایوان
نهاده چشم بر راه خراسان .
خروش من بدرّد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان .
نعمان منذر او را از پشت سدیر بزیر افکند. (لغت نامه ٔ اسدی ).
|| روی :
برآمد ز لشکرده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پرّ تیر
چو خورشید را پشت تاریک شد
بدیدار شب روز نزدیک شد.
از آن پوست کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای .
|| وراء. پس . سپس . خلف :
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه .
به پیش اندرون شهر و دریا به پشت
دژی بر سر کوه و راهی درشت .
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی .
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه .
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هرمرز بود.
|| آن سوی : خانه ٔ ما پشت بانک ملی است . پشت دیوار. || بیرون هر چیز را گویند. (برهان قاطع). جانب خارج . || پی . دنبال . متعاقب . در تِلو. تالی . || صلب (مقابل شکم . رحم ). هر نسلی از طرف اجداد یا اولاد. طبقه . سبط. نژاد. تبار. دودمان . تخمه . نَسب . اصل . دوده : و فرزندان را بگیرم به گناه پدران تا پشت چهارم . (توراة). جبرئیل گفت یا ابراهیم مردمان بحج خوان و علی کُل ضامر یأتین َ مِن کُل ّ فج ّ عمیق . (قرآن 22 / 27)، تا آخر آیه آنجا که فرماید وَ ﷲ عاقبةالامور. پس ابراهیم علیه السلام گفت کرا خوانم بدین کوهها اندر که هیچکس نیست جبرئیل گفت تو بخوان تا خدای عزوجل بشنواند آن کسی را که خواهد ابراهیم آواز کرد ایهاالناس قد بنااﷲ لکم بیتاً و دعاکم الی حجه فاجیبوه . خدای عزوجل آن آواز ابراهیم همه خلق جهان بشنوانید و ایشان که در پشتهای پدران نیز اندر بودند هر آن کسی که خدای عزوجل مرو راحج روزی کرده است آن روز پاسخ کردند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
کرا پشت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه [ شاید: ببالا و تن برز و ] پشت کیانی .
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت .
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.
بتوران یکی شهریار نو است
کجا نام او شاه کیخسرو است
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.
بدو داد پاسخ که من بهمنم
ز پشت جهاندار روئین تنم .
ز پشت من است این ونام اورمزد
درخشنده چون لاله اندر فرزد...
گرانمایه [ اورمزد ] از دختر مهرک است
ز پشت من [ شاپور ] است این مرا بیشک است .
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان .
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند.
چو خم در دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
همان من نه از پشت اهریمنم
که با فر و برز است جان و تنم .
بدو [ سیاوش ] گفت [ کاوس ] کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
همی خواند او زند زردشت را
بیزدان سپرده کئی پشت را.
گر این کودک از پاک پشت من است
نه از تخم بدگوهر آهرمنست .
از ایشان هر آنکس که دهقان بدند
از ایران و پشت دلیران بدند
تهمتنش خوانند و رستم بنام
پدر زال و از پشت دستان سام .
نبیره پسر خسرو زادشم
ز پشت فریدون و از تخم جم .
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر.
که از پشت تو شهریاری بود
که اندر جهان یادگاری بود.
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند ای و ربی ! .
کهنه گفتند از پشت تو بیرون آید فرزندی . (تاریخ سیستان ).
ده آزاده ٔ پاک پیکر همه
ز یک پشت فرخ برادر همه .
بی فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری .
از پشت اتابک چو تو شاهی زاید
زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید.
ای که بر روی زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در رحم مادر و پشت پدرند.
بهفت پشت ما هم بس است . || (ص ) مدد. قوت . یار. یاریگر. یاور. معاضد. معین .حامی . پناهگاه . پناه . کمک . پشتیبان . (برهان قاطع). ظهیر. ملاذ. ملجاء. سرپرست . ولی . مولی . نیرودهنده :
چو پشت است مر مرد را خواسته
کرا خواسته کار[ ش ] آراسته .
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
زریر سپهبدبرادرش [ گشتاسب ] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشور سپهدار شاه .
نگهدار شاهان ایران منم
به هر جای پشت دلیران منم .
همی گفت کاین اژدها را که کشت
مگر آنکه بودش جهاندار پشت .
بدو گفت زال ای دلیر جوان
سر نامداران و پشت گوان .
همی گفت پشت دلیران منم
یکی پهلوانی ز ایران منم .
یکی نامه بایدنوشتن درشت
ترا فر و نام و نژاد است و پشت .
برو [ رستم ] آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر...
توئی تاج ایران و پشت مهان
نخواهیم بی تو زمانی جهان .
توئی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربسته ٔ کارزار
دل شهریاران و پشت کیان
بفریاد هر کس کمر بر میان .
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره
به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت وپناه .
بدو گفت اگر شاه ایران توئی
نگهدار و پشت دلیران توئی .
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم .
ترا پشت باشم بهر کارزار
به هر انجمن خوانمت شهریار.
به پشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود.
قباد آن زمان چون بمردی رسید
سر سوفرای از در تاج دید
بگفتار بدگوهرانش بکشت
که او بود در پادشاهیش پشت .
سپهدار چون قارن رزم خواه
چو شاپور نستوه پشت سپاه .
کرا پشت و یاور جهاندار نیست
ازو خوارتر در جهان خوار نیست .
مرا پشت بودی گر ایدربدی
بقنوج و بر کشورم سر بدی .
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان .
نگوئی مرا کاین ددان را که کشت
که او را خدای جهان باد پشت .
توانی مگر کردن او را تباه
که اویست سالار و پشت و پناه .
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست .
توئی تاج ایران و پشت سران
سرافراز و ما پیش تو کهتران .
دل و پشت گردان ایران توئی
بچنگال و نیروی شیران توئی .
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای پشت مردی و کان هنر.
که اکنون چه سازیم از این رزمگاه
چو شد پهلوان پشت توران سپاه .
بدو [ سیاوش ] گفت پیران که ای سرفراز
مکن خیره اندیشه بر دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست
بشاهی نگین اندر انگشت تست .
ستون کیان پشت ایران سپاه
چو کاوه نبد هیچکس نیکخواه .
ز هربد بزال و برستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه .
بدین کار پشت تو یزدان بود
هماواز تو بخت خندان بود.
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره شد آفتاب .
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه .
که اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت .
بدو گفت سیندخت کای پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان .
بگیو آنگهی گفت [ کیخسرو ] رستم کجاست
که پشت بزرگان و تخم وفاست .
نگهدار ایران وپشت مهان
سر تاجداران و شاه جهان .
دریغ آن برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان .
پناه گوان پشت ایرانیان
فرازنده ٔ اختر کاویان .
چو خسرو نباشد ورا یار و پشت
ببیند ز من روزگار درشت .
خنک آنکه باشد ورا چون تو پشت
بود ایمن از روزگاردرشت .
نگهدار ایران و مکران توئی
بهر جای پشت دلیران توئی .
لشکری را که چنو پشت بود
از همه خلق نباشد تیمار.
ای شهریار ملوک عالم
ای روی دنیی و ای پشت اسلام .
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار.
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر.
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار.
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار.
بشرف تاج ملوکی بسخا فخر ملوک
بلقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه .
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
واندر سریر مونس جان تو ماه تو.
جاودان شاد زیاد و بهمه کام رساد
پشت و یاری گر او باد هماره یزدان .
پشت سپه میر یوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون .
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان .
ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین .
میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه .
معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ و دولت مؤمن فزا و کافر کاه .
سپیدروئی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صدهزار عنان .
بهمه کار ترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد الَّه .
امیریوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان .
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 246).
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خارا شکن رهوار من شبدیز خال و رخش عم .
بدو گفت ای داور داد من
امید من و پشت و فریاد من .
چنین گفت کای جمله همزاد من
چراغ دل و پشت و فریاد من .
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت سپه و قوت ایشانی .
خداوند زمان و قبله ٔ حق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان .
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آنرا پشت و معین توئی .
ایا پناه و دل و پشت لشکر توران
که هست لشکر توران بتو گرفته جهان .
پشت صد لشکر سواری میشود.
چو دولت مساعد بود بخت پشت
برهنه نشاید بساطور کشت .
خردرهنمون بزرگ و پشت قویست . (تحفةالملوک ).
- امثال :
برادر پشت برادرزاده هم پشت .
یکی را چوب بپا میزدند میگفت وای پشتم ، گفتند چرا چنین گوئی گفت اگر پشت داشتمی کس مرا بر پای زدن نتوانستی .
یا مشت یا پشت ؛ یعنی یا زور یا حامی و مددکار.
|| یاوری . حمایت . مدد. پشتی :
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش بگفتار گوش
برانگیخت اسب ازمیان سپاه
بیامد دمان تا به آوردگاه
ز ایرانیان چند نامی بکشت
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت .
بقوت نعم و پشت نعمت (کذا) اویست
امید یافته بر لشکر نیاز ظفر.
|| تکیه . محل اتکاء. اتکاء :
پشت احکام قران بود بشمشیر خدای
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
از روزگار و خلق ملولم کنون از آنک
پشتم بکردگار و رسول است و ملتش .
گر ترا پشت بسلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم .
نیم یار دنیا بدین است پشتم
که سخت و بلند است محکم حصارش .
- پشت هشتن به ؛ تکیه کردن به :
سخن ها دراز است و کاری درشت
بیزدان کنون باز هشتیم پشت .
|| مقابل دمه و لبه : با پشت قمه زدن . کل ؛ پشت شمشیر. (منتهی الارب ). || هزیمت :
سپاهی بکردار کوچ و بلوچ
سگالنده ٔ جنگ مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
نبیند کسی پشت ما روز جنگ
اگر چرخ جنگ آرد و کوه سنگ .
|| باطن . || دنباله . بقیه . بازمانده : این باران پشت دارد؛ دیری خواهد بارید. || هر چیزی که برای تقویت سُکر داخل شراب کنند. (غیاث اللغات ). || فوجی از اهل خانه . (قاموس کتاب مقدس ). || یک دوره از حیات و عمر بنی نوع بشر که طولش مساوی عمر یک نفر باشد و یا مدت یکصد سال . (قاموس کتاب مقدس ). || صنفی از بنی نوع بشر(؟). (قاموس کتاب مقدس ). || وقتی از اوقات (؟). (قاموس کتاب مقدس ). || آنکه شهوت غیرطبیعی انفعالی دارد. جنایت ضد طبیعت . بدکار. مخنث . حیز. (برهان قاطع). پسر بد :
تو که خم گشته مگر پشتی .
|| چون مزید مؤخر در دنبال بعض الفاظ درآید که گاه بمعنی ظهر است مانند آزرده پشت . خارپشت . سنگ پشت . کاسه پشت . کوزپشت . گوژپشت . لاک - پشت . و گاه بمعنی روئیده مانند پرپشت . کم پشت (در موی و در کشت ). || و این کلمه در اسامی امکنه ٔذیل نیز چون مزید مؤخری آمده است : اثران پشت آب . بابل پشت . پهپشت . تالارپشت . جوب پشت . رودپشت . رودپشت پائین . کته پشت . گته پشت . لته پشت . ماچک پشت . هتکاپشت . هلی پشت .
- بر پشت ِ (پشت ِ نامه یا رقعه یا سند) ؛ ظهر آن : عبداﷲ چون جواب بر این جمله دید سخت غمناک شد رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی از آن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل [ بن ربیع ] فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29). صد ریال که پرداخته ای در پشت سند بنویس . (لغت فرهنگستان ).
- بر پشت خفتن ؛ بر قفا خفتن . استلقاء. کنایه از فارغ البال و آسوده خاطر بودن است . آسوده خفتن :
جهان نو شد از داد نوشین روان
بخفتند بر پشت پیر و جوان .
بخت داری برو به پشت بخواب .
- بقدر پشت خاک انداز ؛ در تداول عوام ، خانه ای بقدر پشت خاک انداز یا خانه ای بقدر پشت غربال . خانه ای بسیار کوچک .
- به پشت افتادن ؛ ستان افتادن . طاق باز خفتن .
- به پشت افکندن یا به پشت باز افکندن ؛ ستان خوابانیدن . طاق باز افکندن : عبداﷲبن مسعود او را به پشت باز افکند و نیک بدیدش تا بشناختش . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
- به پشت اندرآمدن ؛ از دنبال آمدن :
تهمتن از ایشان فراوان بکشت
فرامرز و طوس اندرآمد به پشت .
- به پشت خفتن و به پشت بازخفتن ؛ طاق باز خفتن . بر قفا خفتن . استلقاء. مستلقی خفتن : واندر زکام گرم و سرد به پشت نشاید خفت تا ماده به سینه فرونرود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خداوند علت مستلقی بخسبد، یعنی به پشت بازخسبد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- پس پشت . پشت . دنبال . قفا :
ز خورشید تابان نهان کرد روی
همی رفت خور در پس پشت اوی .
عماری به ماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته .
یکایک بنه در پس پشت کرد
بیامد نگه کرد جای نبرد.
سراپرده زد گرد گیتی فروز
پس پشت او لشکر نیمروز.
و نیز رجوع به پس پشت در همین لغت نامه شود.
- پشت اندر پشت یا پشت در پشت یا پشت به پشت ؛ پدر بر پدر. پدر در پدر. نسلا بعد نسل . نسلی بعد نسلی . همه ٔ پدران و جدان :
والامنشی که پشت در پشت آگاه
بر شاه جهان عزیز و بر حاجب شاه .
- پشت باد خوردن کسی را یا پشت کسی باد خوردن ؛ در مورد کسی گویند که چندی بیکار گذرانیده و اکنون تحمل کار بر وی دشوار است .
- پشت بچیزی دادن ؛ اتکاء بدان کردن .
- پشت بر دیوار ماندن ؛ کنایه از بی رونق و خالی از جلوه گشتن :
گر ز روی خود براندازی نقاب
پشت بر دیوار ماند آفتاب .
- پشت به آفتاب ؛ آنجا که آفتاب نتابد.
- پشت پنجه ؛ ظاهر کف .
- پشت پیش کردن جامه ؛ جامه را وارونه کردن تا نو نماید و در مثلی عامیانه آمده است : قبام را پشت و پیش کردم و سرم را رشک و شپش کردم .
- پشت تاپو بار آمده بودن ؛ هنوز معاشرت با مردمان نکرده بودن .
- پشت جامه ؛ آن سوی که به تن ساید.
- پشت چشمها بازماندن ؛ در تداول عوام ، پشت چشمهایم باز میماند، به طعن و تعریض ، از این معنی هیچ مضطرب یا متأثر نخواهم شد.
- پشت چمن ؛ کنایه از صحن چمن باشد. (برهان قاطع).
- پشت چوگان ؛ پشت خمیده . کوزپشت :
بار چون برگرفت پرده ز روی
کِرو دندان و پشت چوگانست .
و در بیت ذیل معنی کلمه بر ما مجهول است :
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوگانت گردد ستیغ.
- پشت خم ؛ کنایه از مردم کوژ و راکع و خاضع باشد. (برهان قاطع).
- پشت خم دادن یا پشت خم کردن ؛ کوز کردن پشت را. خمیدن . خم شدن : رکوع ؛ پشت خم دادن . (منتهی الارب ).
- پشت دادن لشکر و پشت از هم دادن ؛ هزیمت شدن آن :
چو بینی که لشکر ز هم پشت داد
به تنها مده جان شیرین بباد.
- پشت دشمن دیدن ؛ دیدن گریز دشمن . فرار خصم :
چو تو پشت دشمن ببینی بچیز
میاز و مپرداز هم جای نیز.
- پشت دوتا بودن ؛ خمیده بودن و کنایه از خم شدن در برابر کسی تعظیم را :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتائید.
نیست آگه زانکه گر من فتنه ٔ دنیی بدم
پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی .
- پشت دوتا گشتن ؛ خمیدن . خمیده گشتن از پیری : اقسئنان ، اِقَسأن الرجل ؛ کلان سال و پشت دوتا گشت مرد. (منتهی الارب ).
- پشت ِ زمین ؛ روی زمین : طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم تا پشت زمین را وداع کند. (کلیله و دمنه ).
- پشت سر کسی افتادن ؛ او را تعاقب کردن . در عقب او برای خیالی بد رفتن . با اعمالی برای جلب او مشغول شدن .
- پشت سر هم ؛ پیاپی . متوالی .
- پشتش را آوردن ؛ نبریدن و قطع نکردن دنباله ٔ اقدامی و مذاکره و شعری را و جز آن .
- پشتش را به خاک رسانیدن یا پشتش را بزمین آوردن یا پشتش را بخاک مالیدن ؛ به رسم کشتی گیران او را بر پشت بر زمین زدن و مجازاً سخت مغلوب کردن .
- پشت قوی کردن ؛ قوت و نیرو بخشیدن :
اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر.
- پشت قوی گشتن ؛ دلیر و امیدوار گشتن . جرأت یافتن : پس هرون گفت حق تعالی تو را چیز نوی داده است گفت بلی . عصا بر وی نمود و صفت آن عصا بگفت پشت ایشان قوی گشت . (قصص الانبیاء ص 98).
- پشت کسی شکستن ؛ فقر.
- پشت کمان دیدن دشمن ؛ کنایه از حمله کردن باشد :
نبیند ز من دشمن بدگمان
بجز روی شمشیر و پشت کمان .
- پشت کمان بر کسی افکندن ؛ کنایه از تیرانداختن بسوی کسی چه در حالت تیرانداختن پشت کمان جانب حریف باشد. (از مصطلحات غیاث اللغات ).
- پشت ملک ؛ کنایه از قوت ملک و کسی که قوام ملک به او باشد.
- پشت نادادن اسب ؛ توسنی کردن آن . شماس . (دهار). شموس .
- پشت و بازو ؛ حامی . مددکار. یاریگر. ظهیر :
بدو گفت هر کس که بانو توئی
به ایران و چین پشت و بازو توئی .
- پشت و پسله (از اتباع ) ؛ در نهانی .
- پشت هم ؛ متعاقب .متوالی . یکی در پی دیگری . یکی در دنبال دیگری .
- تا مرا داری پشت بده و چوب بخور ؛ مزاح گونه ای است که از آن این خواهند که از او برای تو یا دفاع از تو فایدتی نیست .
- در پشت کسی حرف زدن ؛ در غیاب او بدگوئی کردن .
- دیده یا سر از پشت پای خجلت برنگرفتن ؛ دیده یا چشم ها را از شرمندگی بزیر افکندن و برنداشتن : دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر برنیارد و دیده ٔ یأس از پشت پای خجالت برندارد. (گلستان ).
- شکسته پشت ؛آنکه استخوان ظهر وی خمیده یا شکسته باشد و کنایه از مغلوب و منکوب و رنج و مصیبت رسیده است :
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریغ را هنجار.
- مثل پشت خر ؛ سخت مجروح ، با بسیار جراحت و خستگی .
- مثل پشت ماهی ؛ آبی را بدان تشبیه کنند که با نسیمی نرم موجهای بسیار چون پشیزه ٔ ماهی پیدا آرد.
- هم پشت ؛ یار. یاریگر. متحد. باهم :
بکوشید و هم پشت جنگ آورید
جهان را بکاوس تنگ آورید.
نباید که هم پشت باشند هیچ
جز اندر گه رزم کردن بسیج .
تمالؤ؛ هم پشت شدن . (زوزنی ).
- یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک .
- امثال :
پشتش به کوه است یا پشتش به شاه کوه است (مثل )؛ یعنی وی حامی و پشتیبان نیرومند دارد.