پسی
لغتنامه دهخدا
پسی . [ پ َ ] (حامص ) تأخر. مقابل پیشی . تقدم :
تو بر نصیحت آن پیس جاهل پیشین
شده ستی از شرف مردمی بسوی پسی .
|| تنگی . نیازمندی : گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن . (گلستان ).
- در پسی ماندن ؛ در تداول عوام ، کامیاب نگردیدن و عقب ماندن .
تو بر نصیحت آن پیس جاهل پیشین
شده ستی از شرف مردمی بسوی پسی .
|| تنگی . نیازمندی : گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن . (گلستان ).
- در پسی ماندن ؛ در تداول عوام ، کامیاب نگردیدن و عقب ماندن .