پست
لغتنامه دهخدا
پست . [ پ َ ] (ص ) مقابل بالا. پائین . تحت . سفل . زیر. مقابل بالا و روی . مقابل علو و فوق :
بیامد چو گودرز را دید، دست
بکش کرد وسر پیش بنهاد پست .
بکش کرده دست و سرافکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست .
پراندیشه بنشست بر سان مست
بکش کرده دست و سرافکنده پست .
کسی کو جوان بود تاجی بدست
بر قیصر آمد سرافکنده پست .
بکش کرده دست و سرافکنده پست
بر تخت شاهی بزانو نشست .
توانا خداوند بر هر چه هست
خداوند بالا و دارای پست .
گرفته سپر پیش و ژوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست .
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست .
همه دستهاشان فرومانده پست
در زور یزدان بریشان ببست .
برستم درآویخت چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست .
فرویاختی سوی خورشید، پست
سر خویش ، چون مردم خورپرست .
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 117).
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست .
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست .
فراوان کس از پیل افتاد پست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست .
سپر نیمی و سرش با کتف و دست
بزخمی بیفکند هر چار پست .
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی ...
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرودوید و به پست آمداز بلند حصار.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست .
بعزت هر آنکس فروتر نشست
بخواری نیفتد ز بالا به پست .
اگر بصورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح .
|| (اِ) پستی . فرود :
چون آب ز بالا بگراید سوی پستی
وز پست چو آتش بگراید سوی بالا.
|| نشیب . قنوع . (منتهی الارب ). || (ص )دون . دانی :
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی است نابوده پست .
ابا سپهر کجا همت تو باشد پست
ابا بهشت کجا مجلس تو باشد خوار.
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه .
جدا مانده بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه .
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست .
|| (ص ) کوتاه . کوتاه و پهن شده . (لغت نامه ٔ اسدی ). کم ارتفاع . قصیر :
چراش ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین .
بپرسیدند صفت پیغامبر. علی گفت : ببالا میانه بود نه درازی درازو نه کوتاهی کوتاه پست . (مجمل التواریخ والقصص ).
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست .
از این رباط دودر چون ضرورتست رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست .
قُرزُحة؛ زن پست قد. قَرارَة؛ مرد پست قامت . اَهنع؛ پست گردن و خمیده قامت کوتاه . (منتهی الارب ). || آنچه با زمین راست باشد. هموار. یکسان با خاک . برابر با خاک . برابر با زمین :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست .
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست .
اگر تان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمین تان همانگاه پست .
سرانشان بگرز گران کرد پست
نشست از بر تخت جادوپرست .
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین بضحاک بر.
فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114).
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست .
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای .
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمه ها گشته پست .
بهر سو نگون هندوئی بود پست
چه افکنده بی سر چه بی پا و دست .
گیابد که چون سوی او مرد دست
کشیدی شدی خفته بر خاک پست .
یکی را فکنده ز تن پا و دست
یکی را سر و مغز از گرز پست .
یکی درع در بر سر از گرز پست
یکی را سر افتاده خنجر بدست .
زمانی بکردار مست اشتری
مرا پست بسپرد زیر سپل .
|| (اِ) زمین هموار. (برهان قاطع). || گو.مغاک . منخفض . فیج ؛ گو پست و نزدیک تک از زمین . حَیر؛ جای پست . قرار، قرارة؛ زمین پست هموار. هبطه ؛ زمین هموار پست . خَبز؛ جای پست و هموار. هبر؛ هموار و پست از زمین . هجل ؛ زمین هموار پست میان کوه یا عام است . هضم ؛ زمین پست و هموار. (منتهی الارب ) || گودی . گو. || (ص ) خراب (در مقابل آباد). (برهان قاطع) :
بگودرز فرمود پس شهریار [ کیخسرو ]
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست .
جهانی ز بیداد اوگشت پست
ز دستش بسر برنهاده دو دست .
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست .
بند گسسته گشت و سیل اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون و هیچ عمارت نماند مگر جائی که بر بلند بود. (مجمل التواریخ والقصص ).
نگر تا نیازی به بیداد دست
که آباد گردد ز بیداد پست .
|| ذلیل . زبون . بیمقدار. بی اعتبار. خوار. مغلوب :
کنون کین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بدارید دست .
ورا بر زمین هوم افکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست .
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست .
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افکند پست .
هرآنکس که شاعر ورا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست .
کنون بنده ٔ ناسزاوار پست
بیامد بتخت کیان برنشست .
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست .
برآشفت و گیسوی او را بدست
گرفت و بروی اندر افکند پست .
به تخت من و جای من برنشست
مرا سر بخاک اندرون کرد پست .
جزین تا بخاشاک ناچیز و پست
نیازدکسی ناسزاوار دست .
بینداختندش بشمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست .
|| نابود. معدوم :
سپهری که پشت مرا کرد گوز
نشد پست گردون [ ووارون ؟ ] بجایست نوز.
سخنها که گفتی تو بر گست باد
دل و جان آن بدکنش پست باد.
|| سفله . فرومایه . لئیم . خسیس . بخیل . (لغت نامه ٔ اسدی و برهان قاطع). خس . دون . دون همت . دنی . دنیه . رذیل . رذل . مرذول . رُذال . ماخ . بی ارج . حقیر. ناکس . رَدّی . هیچکاره . مهین . بی سروپا. درخور استخفاف و توهین . توهین کردنی . || تنگ چشم . اندک بین . کاسد. کاسده . || نزد محققین آنکه نتواند به بال همت پرواز عروج به مدارج کمالات حقانی یا مرتبه ای از مراتب دیگر کند. (برهان قاطع). || نبهره . || (ق ) از بن و بیخ :
فرستاده را سر ببرید پست
ز گردان چینی سواری بجست .
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سران شان ببرم بشمشیر پست .
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست .
که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست .
بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن تن و تیغ و دست .
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست .
سرش را بفرجام ببرید پست
بیفکند پیش و بخوردن نشست .
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و بر بارگی برنشست .
سر کرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت .
که بودند با من همه دوش مست
سران شان بخنجر ببرید پست .
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بریده ورازاد را یال پست .
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسب را دم بریدند پست
چو ببرید رستم سر دیو پست [ اکوان ]
بر آن باره ٔ پیل پیکر [ رخش ] نشست .
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرندشهر و برآرند دست .
|| آسان . سهل . تند. چابک . چالاک :
گرازه چو از باد بگشاد دست
بزین بر شدآن ترک بیدار پست .
|| ساده . سهل التناول . آسان :
پست میگویم به اندازه ی ْ عقول
عیب نبود این بود کار رسول .
|| فارغ بال . آسوده . مستریح . راحت . آرام . بی حرکت :
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل برو بر بخست .
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن .
ابر کوهه ٔ پیل در قلب گاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بَهو از بر تخت بنشسته پست
بسربر یکی تاج و گرزی بدست .
دویدند هر کش همی دید پست [ زنگی را ]
گرفت آفرین بر چنان زور دست
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جست و بفراخت دست .
بیفشرد با دشنه چنگش بدست
بیک مشتش از پای بفکند پست .
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی .
پست منشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر بر باید خاست .
بمن بر گذر داد ایزد ترا
تو در رهگذر پست بنشسته ای .
بخانه ی ْ کسان اندری پست منشین
مدان خانه ٔ خویش خانه ی ْ کسان را.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم .
ای فکنده امل درازآهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ .
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمکان
همی آید سوی من یک بیک هر چم همی باید.
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ .
پست بنشستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اجلی .
جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان
پست نشستستی و کنار پر ارزن .
شکم مادرت زندان اول بودت
که آنجا روزگاری پست بنشستی .
من بکنجی در، پست خفته بودم سرمست
... در زده دست از برای جلقو.
در بحر بلا فتاده ام پست
حیران چو صدف نه پا و نی دست .
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرودآ والسلام .
|| هراسان . مضطرب . مشوش :
همان جام زرین گرفته بدست
همه دل ز بیم شهنشاه پست .
|| ناگوار. تلخ :
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
به ایران یکی لشکر آرد بجنگ
بیابد بر آن پیر کاوس دست
شود کام و آرام ما جمله پست .
|| سست . ضعیف :
شگفت است کامد بر ایشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست .
|| بیهوش . بی خبر از خود :
بفرمود [ منیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند و چون خورد و شدمرد [ بیژن ] مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست .
برین گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل بر او بر بخست .
چون بلندی ِّ سخن میداددست
مستمع بیهوش می افتاد و پست .
|| سخت خرد و ریزه و نرم (لِه در تداول عوام ) :
چو بگرفت شاه اردشیر آن [ جام ] بدست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست .
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست .
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر یاقوت عنبر.
پیلان جنگی بخرطوم سواران درمی ربودند و در زیر پای پست می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 121). || در اصطلاح موسیقی ، بم (مقابل زیر و تیز) :
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
|| بیزار.نفور :
که پشت سپه شان بهم برشکست
دل پهلوانان شد از جنگ پست .
- اندیشه پست کردن ؛ مأیوس و ناامید شدن :
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کرد اندیشه پست .
- پست بالا، پست قامت ، پست قد ؛ کوتاه بالا. کوتاه قامت . کوتاه قد: امراءةُ ضِررة؛ زن پست بالای ناکس . سِنداو؛ مرد پست بالا، باریک تن ، پهناسر. ضکضاک و ضکضاکة؛ پست بالای فربه پرگوشت . قلهمَس ؛ پست بالا گرداندام . (منتهی الارب ). قزعملة؛ زن پست بالا. (دهار). قُلّی ؛ دختر پست بالا. کعنب ؛ پست بالا. کُواکیة و کوکاة؛ پست بالا. قُنبُع، قُفعدَد، قَنثر، کرتَع، کُنتع، کُنافث ، کُنفُث ، کَوالَل ؛ پست قامت . قَلیل ؛ پست قامت لاغر. قُفّة؛ مرد ریزه اندام یا پست قد. (منتهی الارب ).
- پست پریدن ؛ نزدیک زمین پریدن :اسفاف ؛ پست پریدن مرغ . سف الطائر علی وجه الأرض سفیفاً؛ پست پرید مرغ و مرور کرد بر روی زمین و رفت . (منتهی الارب ).
- پست رفتار ؛ سست رفتار: بعج ؛پست رفتار. مرد سست رفتار گویا معوّج البطن است . (منتهی الارب ).
- پست سرین ؛ آنکه سرین کوچک دارد. ثَطّاء؛ زن پست سرین . (منتهی الارب ).
- پست همت ؛ کوتاه همت . سست عنصر.
- پست و بلند دنیادیده ؛ مجرب و آزموده . صاحب تجربت . سرد و گرم چشیده .
بیامد چو گودرز را دید، دست
بکش کرد وسر پیش بنهاد پست .
بکش کرده دست و سرافکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست .
پراندیشه بنشست بر سان مست
بکش کرده دست و سرافکنده پست .
کسی کو جوان بود تاجی بدست
بر قیصر آمد سرافکنده پست .
بکش کرده دست و سرافکنده پست
بر تخت شاهی بزانو نشست .
توانا خداوند بر هر چه هست
خداوند بالا و دارای پست .
گرفته سپر پیش و ژوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست .
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست .
همه دستهاشان فرومانده پست
در زور یزدان بریشان ببست .
برستم درآویخت چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست .
فرویاختی سوی خورشید، پست
سر خویش ، چون مردم خورپرست .
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 117).
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست .
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست .
فراوان کس از پیل افتاد پست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست .
سپر نیمی و سرش با کتف و دست
بزخمی بیفکند هر چار پست .
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی ...
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرودوید و به پست آمداز بلند حصار.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست .
بعزت هر آنکس فروتر نشست
بخواری نیفتد ز بالا به پست .
اگر بصورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح .
|| (اِ) پستی . فرود :
چون آب ز بالا بگراید سوی پستی
وز پست چو آتش بگراید سوی بالا.
|| نشیب . قنوع . (منتهی الارب ). || (ص )دون . دانی :
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی است نابوده پست .
ابا سپهر کجا همت تو باشد پست
ابا بهشت کجا مجلس تو باشد خوار.
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه .
جدا مانده بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه .
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست .
|| (ص ) کوتاه . کوتاه و پهن شده . (لغت نامه ٔ اسدی ). کم ارتفاع . قصیر :
چراش ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین .
بپرسیدند صفت پیغامبر. علی گفت : ببالا میانه بود نه درازی درازو نه کوتاهی کوتاه پست . (مجمل التواریخ والقصص ).
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست .
از این رباط دودر چون ضرورتست رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست .
قُرزُحة؛ زن پست قد. قَرارَة؛ مرد پست قامت . اَهنع؛ پست گردن و خمیده قامت کوتاه . (منتهی الارب ). || آنچه با زمین راست باشد. هموار. یکسان با خاک . برابر با خاک . برابر با زمین :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست .
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست .
اگر تان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمین تان همانگاه پست .
سرانشان بگرز گران کرد پست
نشست از بر تخت جادوپرست .
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین بضحاک بر.
فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114).
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست .
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای .
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمه ها گشته پست .
بهر سو نگون هندوئی بود پست
چه افکنده بی سر چه بی پا و دست .
گیابد که چون سوی او مرد دست
کشیدی شدی خفته بر خاک پست .
یکی را فکنده ز تن پا و دست
یکی را سر و مغز از گرز پست .
یکی درع در بر سر از گرز پست
یکی را سر افتاده خنجر بدست .
زمانی بکردار مست اشتری
مرا پست بسپرد زیر سپل .
|| (اِ) زمین هموار. (برهان قاطع). || گو.مغاک . منخفض . فیج ؛ گو پست و نزدیک تک از زمین . حَیر؛ جای پست . قرار، قرارة؛ زمین پست هموار. هبطه ؛ زمین هموار پست . خَبز؛ جای پست و هموار. هبر؛ هموار و پست از زمین . هجل ؛ زمین هموار پست میان کوه یا عام است . هضم ؛ زمین پست و هموار. (منتهی الارب ) || گودی . گو. || (ص ) خراب (در مقابل آباد). (برهان قاطع) :
بگودرز فرمود پس شهریار [ کیخسرو ]
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست .
جهانی ز بیداد اوگشت پست
ز دستش بسر برنهاده دو دست .
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست .
بند گسسته گشت و سیل اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون و هیچ عمارت نماند مگر جائی که بر بلند بود. (مجمل التواریخ والقصص ).
نگر تا نیازی به بیداد دست
که آباد گردد ز بیداد پست .
|| ذلیل . زبون . بیمقدار. بی اعتبار. خوار. مغلوب :
کنون کین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بدارید دست .
ورا بر زمین هوم افکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست .
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست .
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افکند پست .
هرآنکس که شاعر ورا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست .
کنون بنده ٔ ناسزاوار پست
بیامد بتخت کیان برنشست .
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست .
برآشفت و گیسوی او را بدست
گرفت و بروی اندر افکند پست .
به تخت من و جای من برنشست
مرا سر بخاک اندرون کرد پست .
جزین تا بخاشاک ناچیز و پست
نیازدکسی ناسزاوار دست .
بینداختندش بشمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست .
|| نابود. معدوم :
سپهری که پشت مرا کرد گوز
نشد پست گردون [ ووارون ؟ ] بجایست نوز.
سخنها که گفتی تو بر گست باد
دل و جان آن بدکنش پست باد.
|| سفله . فرومایه . لئیم . خسیس . بخیل . (لغت نامه ٔ اسدی و برهان قاطع). خس . دون . دون همت . دنی . دنیه . رذیل . رذل . مرذول . رُذال . ماخ . بی ارج . حقیر. ناکس . رَدّی . هیچکاره . مهین . بی سروپا. درخور استخفاف و توهین . توهین کردنی . || تنگ چشم . اندک بین . کاسد. کاسده . || نزد محققین آنکه نتواند به بال همت پرواز عروج به مدارج کمالات حقانی یا مرتبه ای از مراتب دیگر کند. (برهان قاطع). || نبهره . || (ق ) از بن و بیخ :
فرستاده را سر ببرید پست
ز گردان چینی سواری بجست .
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سران شان ببرم بشمشیر پست .
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست .
که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست .
بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن تن و تیغ و دست .
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست .
سرش را بفرجام ببرید پست
بیفکند پیش و بخوردن نشست .
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و بر بارگی برنشست .
سر کرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت .
که بودند با من همه دوش مست
سران شان بخنجر ببرید پست .
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بریده ورازاد را یال پست .
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسب را دم بریدند پست
چو ببرید رستم سر دیو پست [ اکوان ]
بر آن باره ٔ پیل پیکر [ رخش ] نشست .
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرندشهر و برآرند دست .
|| آسان . سهل . تند. چابک . چالاک :
گرازه چو از باد بگشاد دست
بزین بر شدآن ترک بیدار پست .
|| ساده . سهل التناول . آسان :
پست میگویم به اندازه ی ْ عقول
عیب نبود این بود کار رسول .
|| فارغ بال . آسوده . مستریح . راحت . آرام . بی حرکت :
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل برو بر بخست .
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن .
ابر کوهه ٔ پیل در قلب گاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بَهو از بر تخت بنشسته پست
بسربر یکی تاج و گرزی بدست .
دویدند هر کش همی دید پست [ زنگی را ]
گرفت آفرین بر چنان زور دست
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جست و بفراخت دست .
بیفشرد با دشنه چنگش بدست
بیک مشتش از پای بفکند پست .
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی .
پست منشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر بر باید خاست .
بمن بر گذر داد ایزد ترا
تو در رهگذر پست بنشسته ای .
بخانه ی ْ کسان اندری پست منشین
مدان خانه ٔ خویش خانه ی ْ کسان را.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم .
ای فکنده امل درازآهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ .
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمکان
همی آید سوی من یک بیک هر چم همی باید.
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ .
پست بنشستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اجلی .
جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان
پست نشستستی و کنار پر ارزن .
شکم مادرت زندان اول بودت
که آنجا روزگاری پست بنشستی .
من بکنجی در، پست خفته بودم سرمست
... در زده دست از برای جلقو.
در بحر بلا فتاده ام پست
حیران چو صدف نه پا و نی دست .
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرودآ والسلام .
|| هراسان . مضطرب . مشوش :
همان جام زرین گرفته بدست
همه دل ز بیم شهنشاه پست .
|| ناگوار. تلخ :
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
به ایران یکی لشکر آرد بجنگ
بیابد بر آن پیر کاوس دست
شود کام و آرام ما جمله پست .
|| سست . ضعیف :
شگفت است کامد بر ایشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست .
|| بیهوش . بی خبر از خود :
بفرمود [ منیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند و چون خورد و شدمرد [ بیژن ] مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست .
برین گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل بر او بر بخست .
چون بلندی ِّ سخن میداددست
مستمع بیهوش می افتاد و پست .
|| سخت خرد و ریزه و نرم (لِه در تداول عوام ) :
چو بگرفت شاه اردشیر آن [ جام ] بدست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست .
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست .
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر یاقوت عنبر.
پیلان جنگی بخرطوم سواران درمی ربودند و در زیر پای پست می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 121). || در اصطلاح موسیقی ، بم (مقابل زیر و تیز) :
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
|| بیزار.نفور :
که پشت سپه شان بهم برشکست
دل پهلوانان شد از جنگ پست .
- اندیشه پست کردن ؛ مأیوس و ناامید شدن :
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کرد اندیشه پست .
- پست بالا، پست قامت ، پست قد ؛ کوتاه بالا. کوتاه قامت . کوتاه قد: امراءةُ ضِررة؛ زن پست بالای ناکس . سِنداو؛ مرد پست بالا، باریک تن ، پهناسر. ضکضاک و ضکضاکة؛ پست بالای فربه پرگوشت . قلهمَس ؛ پست بالا گرداندام . (منتهی الارب ). قزعملة؛ زن پست بالا. (دهار). قُلّی ؛ دختر پست بالا. کعنب ؛ پست بالا. کُواکیة و کوکاة؛ پست بالا. قُنبُع، قُفعدَد، قَنثر، کرتَع، کُنتع، کُنافث ، کُنفُث ، کَوالَل ؛ پست قامت . قَلیل ؛ پست قامت لاغر. قُفّة؛ مرد ریزه اندام یا پست قد. (منتهی الارب ).
- پست پریدن ؛ نزدیک زمین پریدن :اسفاف ؛ پست پریدن مرغ . سف الطائر علی وجه الأرض سفیفاً؛ پست پرید مرغ و مرور کرد بر روی زمین و رفت . (منتهی الارب ).
- پست رفتار ؛ سست رفتار: بعج ؛پست رفتار. مرد سست رفتار گویا معوّج البطن است . (منتهی الارب ).
- پست سرین ؛ آنکه سرین کوچک دارد. ثَطّاء؛ زن پست سرین . (منتهی الارب ).
- پست همت ؛ کوتاه همت . سست عنصر.
- پست و بلند دنیادیده ؛ مجرب و آزموده . صاحب تجربت . سرد و گرم چشیده .