پس
لغتنامه دهخدا
پس . [ پ َ ] (اِ)پشت (مقابل پیش ). پشت سر. از پشت . عقب . در عقب . دنبال . بدنبال . پی . در پی . خلف . وراء. ظهر :
چون رسنگر ز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کو بازپس اندازد تیر .
ما برفتیم و شده نوژان و کحلان (؟) از پس ما
بشبی گفتی تو کش سلب از انقاس است .
مجاشعبن مسعود السلمی را پس یزدجرد بفرستاد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). چون لشکر از بیابان بیرون آمد بازرگانان هنوز ازپس بودند و راه بیمناک نبود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود و خلق از پس وی سر بیرون نهادند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). اردشیر سپاه برگرفت و از پس اردوان برفت و او را اندر یافت . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). مروان از سپاه خود سرهنگی را بیرون کرد و چهل هزار مرد بدو داد و بدان راه فرستاد که هزار طرخان همی آمد و خود از پس او همیرفت . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
بیامد پس او گزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار.
به ایران شویم از پس کار اوی
نترسیم از آزار و پیکار اوی .
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی .
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخ ها تنگ بسته میان .
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر شیر جنگی بدرند چرم .
پس اندر دلیران زابلستان
برفتند با شاه کابلستان .
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی .
براز ستاره چنو کس نبود
ز رای و بزرگی ز کس پس نبود.
پس هریک اندر دگرگون درفش
همه با دل (؟) و تیغ و زرینه کفش .
گر او رفت ما از پس او رویم
بداد خدای جهان بگرویم .
همان تخت ِ[ طاقدیس ] پرویزده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ .
یلان سینه آمد پس او دوان
بر اسب تکاور ببسته میان .
بیامد پسش لشکر بی شمار
نشستند جمله بگرد حصار.
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن .
پس ساوه بهرام چون پیل مست
کمانی به بازو کمندی به دست .
بیاورد چون آگهی یافت شاه
فرستاد مردم پس ما براه .
چو بشنید کامد پس اوسپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه .
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند بر جای ناکام و بس .
ورا گفت بردار پااین زمان
بیا از پس ما به دل شادمان .
سپه رانی و ما ز پس برشویم
بگوئیم و زان در سخن بشنویم .
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب از پس او دوان .
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است .
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
شب آمد بر آن دشت سندی نماند
سکندر سپاه از پس اندر براند.
بر آئین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه و دین رویم .
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.
بگفت این و زان پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب .
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن .
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان .
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم بنزد تو ای پاکزاد.
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه .
پس اندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا برق شمشیر و باران تیر.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان .
پس رومیان در همی تاختند
در ودشت از ایشان بپرداختند.
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنائی ببرد.
هر آنکس کز ایشان گریزان برفت
پس اندر همی تاخت بهرام تفت .
پس اندر همی آمد اسفندیار
زره دار با گرزه ٔ گاوسار.
پس لشکر اندر همی راندند
ابر شهریار آفرین خواندند.
چو هشیار گردد پدر بی گمان
سواران فرستد پس من دوان .
پس او سپاهی بکردار آب
سپهدارشان شاه افراسیاب .
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان .
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه .
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و بخوردن نشست .
سپهدار با چار پیل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه .
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه .
همیرفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر.
فرستاد سوی دژ گنبدان
گرفته پس و پیش اسپهبدان .
پس ما بیاید سپاهی گران
همه نامداران و جنگ آوران .
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان .
پس از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام .
بفرمودمش تا بود بنده وار
چو آید پس پرده ٔ شهریار.
من اینک پس نامه بر سان باد
بیابم دهم هرچه دارم بیاد.
زواره در این بود کز پس دوان
سواری درآمد چو شیر ژیان .
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش .
جائی که برکشند مصاف از پی مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان .
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل اینک تن من را بره خویش بیار.
جهان را ز پس انداز و ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی بحلالی .
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .
سر و رویم شده چون نیل زبان گشت تمنده
ز بالا در باران ز پس و پیش بیابان .
برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش
این همچو باد بیزن و آن همچو باب زن .
در رز بست بزنجیر وبقفل از پس و پیش .
تن من جمله پس دل رودو دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند.
دیگر خدمتکاران او را [ احمد ارسلان را ] گفتند... که هرکس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی ص 68).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان .
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 55).
بامروز ما باز کی در رسیم
که تا بیش تازیم بیش از پسیم .
هر کز پس تو آید، از مکر و از مرائی
گوئی که من تراام چونانکه تو مرائی .
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست .
و همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه ). پس آن شب غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل . (مجمل التواریخ والقصص ).
حکیم نو زده چون پیر خفته پشت شود
گهی که از پس خود کنده ٔ جوان بیند.
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش .
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن .
برگ عیشی بگور خویش فرست
کس نیارد پس تو پیش فرست .
و لذت عیش دنیا را لذعة اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش . (گلستان ). گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس . (گلستان ). ما در این حالت بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان ).
- امثال :
آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله از پس بود.
از پا پس میزند با دست پیش میکشد .
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست .
در پس هر گریه آخر خنده ایست .
گفتندکی آمدی گفت پس فردا، گفتند پس فردا هنوز نیامده گفت پیش افتادم تا پس نیفتم .
مال مرده پس مرده میرود . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یک خواب وز پس اینهمه بیداریها !
- پس بودن هوا ؛ مساعد نبودن اوضاع و احوال و حوادث با مقصودی .
|| (ق ) کلمه ٔ موصول بمعنی بعد. گاهی برای تعقیب آید... و تعقیب آن است که ثانی را محض ، تأخر در زمان باشد و اول را مدخلی در وجود ثانی نبود چنانکه گوئی اول زید آید پس مفرد پدرش پس برادرش . (غیاث اللغات ). سپس . از پس . بعد از. من بعد. ثُم ّ. مُؤخّر. آخر. (زمخشری ) :
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن .
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت .
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
این آتش و این باد و سیم آب و ز پس خاک
هر چار موافق نه بیک جا و نه هامال .
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
پس از پس ِ داود پسرش سلیمان بپادشاهی بنشست . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). جرجیس هم بایام ملوک طوایف بود از پس عیسی . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). و گویندکه نخستین بنائی که از پس طوفان کرده اند این [ صنعا] است . (حدود العالم ).
بیامد پس از سروران سپاه
پس تهم جاماسپ دستور شاه .
از آن پس نشستند شاه و سپاه
بدیدار رستم یل رزمخواه .
بدان اژدها گفت برگوی نام
کزین پس نبینی تو گیتی بکام .
ز تختی که هستی فرود آرمت
از این پس بکس نیز نشمارمت .
نهادند خوان پیش یزدان پرست
گرفتند پس باژ و برسم بدست .
پس اندر نهادند ایرانیان
بدان لشکر بیمر چینیان .
بیادش یکی جام می درکشید
پس آن چرخ زه را به زه درکشید.
پس سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یکروز روشن روان .
بدرّند بر تنت بر پوست و رگ
سپارند پس استخوانت به سگ .
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم .
ز من هرچه گویند از این پس همان
ز تو بازگویند بر بدگمان .
بپوشید پس جامه را شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کز این پس مبینادخود روی بخت .
بدان تا زن و کودکانشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه .
که من از پس پور کاوس شاه
فریبرز نازان بدو تاج و گاه .
از آن پس بپرسیدش از رنج راه
از ایران و از شاه و کار سپاه .
نخواهند از آن پس بشاهی ترا
بره و گاو او را و ماهی ترا.
ز پیشین سخن وانکه گفتی ز پس
بگفتار دیدم ترا دسترس .
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند.
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کافرینش چه بود.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
پس از تو هر آنکس که قیصر شود
جهانگیر و با تخت و افسر شود.
پس از هر دوان [ بوبکر و عمر ] بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین .
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که آمد سیاوش از این روی آب .
نگه کرد پس شاه هاماوران
همه کشته دید از کران تا کران .
پس ارجاسب شاه سواران چین
بیاراست لشکرش را همچنین .
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز بند غمان پس دل آزاد کرد.
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بر آن نامور تخت شاهی نشاند.
به ایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه .
تا بدین شادی و نشاطخوریم
قدحی چند باده از پس نان .
همی از پس رنجهای دراز
بطرطاینوش اندر آمد فراز.
بشب از پس رنجهای دراز
بیکّی جزیره رسیدند باز.
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی .
امیر مسعود... زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت ... (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه چون این سخنان به امیرمحمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی ). این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان که وی زنده بود هنوز و پس از این به دوسال گذشته شد. (تاریخ بیهقی ). پس از وفات سلطان محمود صاحب دیوانی غزنه بدو داده آمد.(تاریخ بیهقی ). پس اگر بگویند اینک جواب آنچه ترا باید داد در این مشافهه فرمودیم نبشتن . (تاریخ بیهقی ). بدرون میدان شدم ... پس دویت و کاغذ آوردند. (تاریخ بیهقی ). و پس از او مثال داد آن مدت که بر درگاه بودیمی تا یکروز مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. (تاریخ بیهقی ). بیاورم پس از اینکه بر هر یکی از اینها چه رفت . (تاریخ بیهقی ). پس از وی [ اسکندر ] پانصدسال که ملک یونان در امان بماند در روی زمین از یک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد. (تاریخ بیهقی ). پس از وفات وی (پیغمبر ص ) چه کردند و اسلام را به کدام درجه رسانیدند. (تاریخ بیهقی ). چون ...شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه بنویسم پس براندن تاریخ مشغول شوم اکنون آن شرط نگاه دارم . (تاریخ بیهقی ). مودّب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود پس از آن به یک ساعت . (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی ). آنجا دوروز ببود... پس از آنجا ببار رفت . (تاریخ بیهقی ). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی . (تاریخ بیهقی ). قراتگین ... بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد. (تاریخ بیهقی ). ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی . (تاریخ بیهقی ). پس از این سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید. (تاریخ بیهقی ). خواجه بوسعید... آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخط خویش نبشت . (تاریخ بیهقی ). باید بیننده تأمل کند احوال مردمان را هرچه از ایشان وی را نیکو می آید بداند که نیکو است و پس حال خویش را با آن مقابله کند. (تاریخ بیهقی ). پس از این عصر مردمان دیگر عصرها به آن رجوع کنند. (تاریخ بیهقی ). بیاورده ام ... آنچه بر دست وی رفت ... پس از آنکه امیرمحمود از ری بازگشت . (تاریخ بیهقی ). من [ مسعود] میخواستم که وی را [ التونتاش را ] به بلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی ). از نشابور حرکت کردیم پس از عیددوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب . (تاریخ بیهقی ). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید. (تاریخ بیهقی ). گفته آمد تا... جمله ٔ لشکر بدرگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی ). امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد پس مرا بخواند و... گفت چنین مینماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است . (تاریخ بیهقی ). پس از آن چون خواجه بزرگ احمددررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی ). آنچه ... بفراغ دل بازگردد بباید نبشت ... پس بسر کار شویم . (تاریخ بیهقی ). پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام راست شد و پس از آن ... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی ). بیاورده ام ... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... پس از وفات پدرش . (تاریخ بیهقی ). قصد شکارگاه کردم ... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده پس بخرگاه رفته . (تاریخ بیهقی ). ایشان را به حرس بردندپس از آن نان خواست . (تاریخ بیهقی ). خواجه ... دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر نشست . (تاریخ بیهقی ). امیر سبکتکین مدتی بنشابور ببود... پس بسوی هرات بازگشت . (تاریخ بیهقی ). امام بوصادق را نگاه داشتند... پس از آن به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان وی را داد. (تاریخ بیهقی ). پس از این مجلس نیز بوسهل البته باز نایستاد از کار. (تاریخ بیهقی ). پس از برافتادن آل برمک جریده ٔ کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته ... (تاریخ بیهقی ). پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی ). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت . (تاریخ بیهقی ). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم . (تاریخ بیهقی ). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی ). دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. (تاریخ بیهقی ). فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قضیه تمام کنم . (تاریخ بیهقی ). پس از این هشیارتر و خویشتن دارتر باش . (تاریخ بیهقی ). ایزد... سبکتکین را... مسلمانی عطا داد وپس برکشید. (تاریخ بیهقی ). اردشیر بابکان ... سنتی از عدل میان ملوک بنهاد و پس از وی گروهی بر آن رفتند. (تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت ... پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ). اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم ... (تاریخ بیهقی ). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه این نامها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ . (تاریخ بیهقی ). پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی ). پس از این آشکارا گردید کار رضا علیه السلام . (تاریخ بیهقی ). عاقبت وی آن حق را فراموش کرد پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان ، دیو راه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی ). مردیها و جدهای وی را اندازه نبود و پس از این بیاورم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آنرا خداوند بخط خویش جواب نویسد و پس از جواب توقیع کند. (تاریخ بیهقی ). انگشتری ... ملکست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان و مثالهای ما مثالهای خواجه است . (تاریخ بیهقی ). آن سوگندنامه پیش داشتند... پس خواجه بر آن خط خویش نبشت . (تاریخ بیهقی ). یکی بود از ندیمان این پادشاه ... بگریست و پس بدیهه ٔ نیکو گفت . (تاریخ بیهقی ). امیر... چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت . (تاریخ بیهقی ). و هم از استاد عبدالرحمن قوال شنودم پس از آنکه این تاریخ شروع کرده بودم . (تاریخ بیهقی ). و پس از این بیارم آنچه رفت در باب این بازداشتن بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی ). فضل ربیع را بخواند و وزارت او داشت از پس آل برمک . (تاریخ بیهقی ).
پس تیرگی روشنی گیردآب
برآید پس تیره شب آفتاب .
نشود غره خردمند بدان کز پس من
چو پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر.
تو که ندانی همیش روز پس او
من که بدانسته ام چگونه ندانم .
و از پس او طهمورث بنشست . (نوروزنامه ).
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان بسلسله ٔ او مرا اسیر.
من غریب خواهم بود کز پس یک ماه
بر آن رباط مرا نیز میهمان بیند.
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرّمی صفر است .
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت .
پس بگفتندش امیران کاین فنی است
از عنایتهاست ، کار جهد نیست .
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه بصدق آمده بود آنکه به آزار برفت .
نوشیروان اگرچه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشیروان نماند.
|| حرف عطف برای بیان نتیجه . گاه برای تفریع آید و تفریع آن است که اول را با وجود تقدم ذاتی و زمانی دخل در وجود ثانی بود چنانکه گفته شود که زید به اکل سقمونیا مبادرت کرد پس او را اسهال شد اکل سقمونیا علت و سبب است برای اسهال . (غیاث اللغات ). از این رو. بنابراین . لذا. لهذا. بناء علیهذا. بناء علیه . علیهذا. معادل فاء تفریعیّه ٔ عرب . در این صورت ، در این حال :
گر او شهریار است پس من کیم
بدین تنگ زندان ز بهر چیم .
چرا پس تو ما را نجوئی همی
بشاهی ز خسرو نگوئی همی .
چو از یک تن این رنج شاید ترا
پس این پادشاهی چه باید ترا.
شنیدی که او گفت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست .
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست .
از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد... اسکندر... وی را بزد و بکشت پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض . (تاریخ بیهقی ). بازگرد وکار راست کن تا به نزدیک سلطان روی پس بازگشتم و کار رفتن ساختم . (تاریخ بیهقی ).
ما را ز غم عشق تو ای دوست بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر بازنگردد بکند روی پس آخر.
حسن [ بصری ] مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قران بشنودی خویشتن را بر زمین زدی ، یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ می کنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معامله ٔ جمله ٔ عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی . (تذکرةالاولیاء ج 1 ص 28). هر کس که او را هرچه آید باید، پس هرچه او را باید آید. (اوصاف الاشراف خواجه ٔ طوسی ). || آنگاه . آنگه . آن وقت . آن زمان . اذن :
پس آمد بدان پیکر پرنیان
که یال یلان داشت و فر کیان .
رسیدند پس پیش سام سوار
بزرگان ابا نوذر نامدار.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه .
بدیشان چنین گفت پس پیلتن
که با هم چه گفتید از من سخن .
بدان نامداران چنین گفت پس
کزینسان دلاور ندیده ست کس .
|| عاقبت . آخرالامر. بعد از همه . آخر کار. || (اِ) یکی از نهایت های طول را پیش نام است و دیگری پس . (التفهیم ). || دُبُر. کون . عَوّاء. شرج :
آهی کن و ز جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر، بر پس ایزار.
حقیقی صوفی (از لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ).
|| چون مزید مقدم در اسماء و افعال بکار رود بمعنی عقب و پشت یا بعد: پس افتادن ، پس افکندن ، پس انداختن ، پس رفتن ، پس نشستن ، پس گرفتن ، پس انداز، پس اندیش ، پس خورده ، و از خواص لفظ پس یکی آن است که مقطوع الاضافت هم می آید چون پس کوچه و پس دیوار و پس فردا و پس نگاه . (غیاث اللغات ).
- پس و پیش نگر ؛ محتاط، حَذُور :
تا همی ساده دل خویش نگهداشتمی
بخدا بودمی از عشق پس و پیش نگر.
- از پس افکندن ؛ بدنبال انداختن . بتأخیر انداختن .
- از پس انداختن ؛ بدنبال انداختن .
- از پس کسی برنیامدن ؛ از عهده ٔ او برنیامدن . با او برنیامدن . طاقت و توانائی مقاومت با کسی نداشتن .
- باز پس تر ؛ عقب تر.
- بازپس دادن ؛ بازگرداندن . رد کردن بدو :
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر بازپس نخواهد داد.
- بازپس شدن ؛ بازگشتن .
- بازپس نهادن ؛ بجا نهادن ، ماندن چیزی را پس از خود.
- پای پس ؛ عوض : ضیافت پای پس هم دارد.
چون رسنگر ز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کو بازپس اندازد تیر .
ما برفتیم و شده نوژان و کحلان (؟) از پس ما
بشبی گفتی تو کش سلب از انقاس است .
مجاشعبن مسعود السلمی را پس یزدجرد بفرستاد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). چون لشکر از بیابان بیرون آمد بازرگانان هنوز ازپس بودند و راه بیمناک نبود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود و خلق از پس وی سر بیرون نهادند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). اردشیر سپاه برگرفت و از پس اردوان برفت و او را اندر یافت . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). مروان از سپاه خود سرهنگی را بیرون کرد و چهل هزار مرد بدو داد و بدان راه فرستاد که هزار طرخان همی آمد و خود از پس او همیرفت . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
بیامد پس او گزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار.
به ایران شویم از پس کار اوی
نترسیم از آزار و پیکار اوی .
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی .
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخ ها تنگ بسته میان .
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر شیر جنگی بدرند چرم .
پس اندر دلیران زابلستان
برفتند با شاه کابلستان .
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی .
براز ستاره چنو کس نبود
ز رای و بزرگی ز کس پس نبود.
پس هریک اندر دگرگون درفش
همه با دل (؟) و تیغ و زرینه کفش .
گر او رفت ما از پس او رویم
بداد خدای جهان بگرویم .
همان تخت ِ[ طاقدیس ] پرویزده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ .
یلان سینه آمد پس او دوان
بر اسب تکاور ببسته میان .
بیامد پسش لشکر بی شمار
نشستند جمله بگرد حصار.
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن .
پس ساوه بهرام چون پیل مست
کمانی به بازو کمندی به دست .
بیاورد چون آگهی یافت شاه
فرستاد مردم پس ما براه .
چو بشنید کامد پس اوسپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه .
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند بر جای ناکام و بس .
ورا گفت بردار پااین زمان
بیا از پس ما به دل شادمان .
سپه رانی و ما ز پس برشویم
بگوئیم و زان در سخن بشنویم .
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب از پس او دوان .
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است .
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
شب آمد بر آن دشت سندی نماند
سکندر سپاه از پس اندر براند.
بر آئین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه و دین رویم .
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.
بگفت این و زان پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب .
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن .
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان .
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم بنزد تو ای پاکزاد.
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه .
پس اندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا برق شمشیر و باران تیر.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان .
پس رومیان در همی تاختند
در ودشت از ایشان بپرداختند.
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنائی ببرد.
هر آنکس کز ایشان گریزان برفت
پس اندر همی تاخت بهرام تفت .
پس اندر همی آمد اسفندیار
زره دار با گرزه ٔ گاوسار.
پس لشکر اندر همی راندند
ابر شهریار آفرین خواندند.
چو هشیار گردد پدر بی گمان
سواران فرستد پس من دوان .
پس او سپاهی بکردار آب
سپهدارشان شاه افراسیاب .
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان .
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه .
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و بخوردن نشست .
سپهدار با چار پیل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه .
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه .
همیرفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر.
فرستاد سوی دژ گنبدان
گرفته پس و پیش اسپهبدان .
پس ما بیاید سپاهی گران
همه نامداران و جنگ آوران .
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان .
پس از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام .
بفرمودمش تا بود بنده وار
چو آید پس پرده ٔ شهریار.
من اینک پس نامه بر سان باد
بیابم دهم هرچه دارم بیاد.
زواره در این بود کز پس دوان
سواری درآمد چو شیر ژیان .
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش .
جائی که برکشند مصاف از پی مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان .
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل اینک تن من را بره خویش بیار.
جهان را ز پس انداز و ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی بحلالی .
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .
سر و رویم شده چون نیل زبان گشت تمنده
ز بالا در باران ز پس و پیش بیابان .
برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش
این همچو باد بیزن و آن همچو باب زن .
در رز بست بزنجیر وبقفل از پس و پیش .
تن من جمله پس دل رودو دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند.
دیگر خدمتکاران او را [ احمد ارسلان را ] گفتند... که هرکس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی ص 68).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان .
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 55).
بامروز ما باز کی در رسیم
که تا بیش تازیم بیش از پسیم .
هر کز پس تو آید، از مکر و از مرائی
گوئی که من تراام چونانکه تو مرائی .
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست .
و همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه ). پس آن شب غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل . (مجمل التواریخ والقصص ).
حکیم نو زده چون پیر خفته پشت شود
گهی که از پس خود کنده ٔ جوان بیند.
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش .
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن .
برگ عیشی بگور خویش فرست
کس نیارد پس تو پیش فرست .
و لذت عیش دنیا را لذعة اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش . (گلستان ). گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس . (گلستان ). ما در این حالت بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان ).
- امثال :
آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله از پس بود.
از پا پس میزند با دست پیش میکشد .
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست .
در پس هر گریه آخر خنده ایست .
گفتندکی آمدی گفت پس فردا، گفتند پس فردا هنوز نیامده گفت پیش افتادم تا پس نیفتم .
مال مرده پس مرده میرود . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یک خواب وز پس اینهمه بیداریها !
- پس بودن هوا ؛ مساعد نبودن اوضاع و احوال و حوادث با مقصودی .
|| (ق ) کلمه ٔ موصول بمعنی بعد. گاهی برای تعقیب آید... و تعقیب آن است که ثانی را محض ، تأخر در زمان باشد و اول را مدخلی در وجود ثانی نبود چنانکه گوئی اول زید آید پس مفرد پدرش پس برادرش . (غیاث اللغات ). سپس . از پس . بعد از. من بعد. ثُم ّ. مُؤخّر. آخر. (زمخشری ) :
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن .
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت .
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
این آتش و این باد و سیم آب و ز پس خاک
هر چار موافق نه بیک جا و نه هامال .
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
پس از پس ِ داود پسرش سلیمان بپادشاهی بنشست . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). جرجیس هم بایام ملوک طوایف بود از پس عیسی . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). و گویندکه نخستین بنائی که از پس طوفان کرده اند این [ صنعا] است . (حدود العالم ).
بیامد پس از سروران سپاه
پس تهم جاماسپ دستور شاه .
از آن پس نشستند شاه و سپاه
بدیدار رستم یل رزمخواه .
بدان اژدها گفت برگوی نام
کزین پس نبینی تو گیتی بکام .
ز تختی که هستی فرود آرمت
از این پس بکس نیز نشمارمت .
نهادند خوان پیش یزدان پرست
گرفتند پس باژ و برسم بدست .
پس اندر نهادند ایرانیان
بدان لشکر بیمر چینیان .
بیادش یکی جام می درکشید
پس آن چرخ زه را به زه درکشید.
پس سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یکروز روشن روان .
بدرّند بر تنت بر پوست و رگ
سپارند پس استخوانت به سگ .
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم .
ز من هرچه گویند از این پس همان
ز تو بازگویند بر بدگمان .
بپوشید پس جامه را شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کز این پس مبینادخود روی بخت .
بدان تا زن و کودکانشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه .
که من از پس پور کاوس شاه
فریبرز نازان بدو تاج و گاه .
از آن پس بپرسیدش از رنج راه
از ایران و از شاه و کار سپاه .
نخواهند از آن پس بشاهی ترا
بره و گاو او را و ماهی ترا.
ز پیشین سخن وانکه گفتی ز پس
بگفتار دیدم ترا دسترس .
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند.
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کافرینش چه بود.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
پس از تو هر آنکس که قیصر شود
جهانگیر و با تخت و افسر شود.
پس از هر دوان [ بوبکر و عمر ] بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین .
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که آمد سیاوش از این روی آب .
نگه کرد پس شاه هاماوران
همه کشته دید از کران تا کران .
پس ارجاسب شاه سواران چین
بیاراست لشکرش را همچنین .
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز بند غمان پس دل آزاد کرد.
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بر آن نامور تخت شاهی نشاند.
به ایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه .
تا بدین شادی و نشاطخوریم
قدحی چند باده از پس نان .
همی از پس رنجهای دراز
بطرطاینوش اندر آمد فراز.
بشب از پس رنجهای دراز
بیکّی جزیره رسیدند باز.
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی .
امیر مسعود... زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت ... (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه چون این سخنان به امیرمحمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی ). این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان که وی زنده بود هنوز و پس از این به دوسال گذشته شد. (تاریخ بیهقی ). پس از وفات سلطان محمود صاحب دیوانی غزنه بدو داده آمد.(تاریخ بیهقی ). پس اگر بگویند اینک جواب آنچه ترا باید داد در این مشافهه فرمودیم نبشتن . (تاریخ بیهقی ). بدرون میدان شدم ... پس دویت و کاغذ آوردند. (تاریخ بیهقی ). و پس از او مثال داد آن مدت که بر درگاه بودیمی تا یکروز مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. (تاریخ بیهقی ). بیاورم پس از اینکه بر هر یکی از اینها چه رفت . (تاریخ بیهقی ). پس از وی [ اسکندر ] پانصدسال که ملک یونان در امان بماند در روی زمین از یک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد. (تاریخ بیهقی ). پس از وفات وی (پیغمبر ص ) چه کردند و اسلام را به کدام درجه رسانیدند. (تاریخ بیهقی ). چون ...شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه بنویسم پس براندن تاریخ مشغول شوم اکنون آن شرط نگاه دارم . (تاریخ بیهقی ). مودّب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود پس از آن به یک ساعت . (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی ). آنجا دوروز ببود... پس از آنجا ببار رفت . (تاریخ بیهقی ). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی . (تاریخ بیهقی ). قراتگین ... بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد. (تاریخ بیهقی ). ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی . (تاریخ بیهقی ). پس از این سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید. (تاریخ بیهقی ). خواجه بوسعید... آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخط خویش نبشت . (تاریخ بیهقی ). باید بیننده تأمل کند احوال مردمان را هرچه از ایشان وی را نیکو می آید بداند که نیکو است و پس حال خویش را با آن مقابله کند. (تاریخ بیهقی ). پس از این عصر مردمان دیگر عصرها به آن رجوع کنند. (تاریخ بیهقی ). بیاورده ام ... آنچه بر دست وی رفت ... پس از آنکه امیرمحمود از ری بازگشت . (تاریخ بیهقی ). من [ مسعود] میخواستم که وی را [ التونتاش را ] به بلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی ). از نشابور حرکت کردیم پس از عیددوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب . (تاریخ بیهقی ). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید. (تاریخ بیهقی ). گفته آمد تا... جمله ٔ لشکر بدرگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی ). امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد پس مرا بخواند و... گفت چنین مینماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است . (تاریخ بیهقی ). پس از آن چون خواجه بزرگ احمددررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی ). آنچه ... بفراغ دل بازگردد بباید نبشت ... پس بسر کار شویم . (تاریخ بیهقی ). پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام راست شد و پس از آن ... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی ). بیاورده ام ... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... پس از وفات پدرش . (تاریخ بیهقی ). قصد شکارگاه کردم ... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده پس بخرگاه رفته . (تاریخ بیهقی ). ایشان را به حرس بردندپس از آن نان خواست . (تاریخ بیهقی ). خواجه ... دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر نشست . (تاریخ بیهقی ). امیر سبکتکین مدتی بنشابور ببود... پس بسوی هرات بازگشت . (تاریخ بیهقی ). امام بوصادق را نگاه داشتند... پس از آن به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان وی را داد. (تاریخ بیهقی ). پس از این مجلس نیز بوسهل البته باز نایستاد از کار. (تاریخ بیهقی ). پس از برافتادن آل برمک جریده ٔ کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته ... (تاریخ بیهقی ). پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی ). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت . (تاریخ بیهقی ). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم . (تاریخ بیهقی ). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی ). دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. (تاریخ بیهقی ). فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قضیه تمام کنم . (تاریخ بیهقی ). پس از این هشیارتر و خویشتن دارتر باش . (تاریخ بیهقی ). ایزد... سبکتکین را... مسلمانی عطا داد وپس برکشید. (تاریخ بیهقی ). اردشیر بابکان ... سنتی از عدل میان ملوک بنهاد و پس از وی گروهی بر آن رفتند. (تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت ... پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ). اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم ... (تاریخ بیهقی ). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی ). پس از آنکه این نامها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ . (تاریخ بیهقی ). پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی ). پس از این آشکارا گردید کار رضا علیه السلام . (تاریخ بیهقی ). عاقبت وی آن حق را فراموش کرد پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان ، دیو راه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی ). مردیها و جدهای وی را اندازه نبود و پس از این بیاورم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آنرا خداوند بخط خویش جواب نویسد و پس از جواب توقیع کند. (تاریخ بیهقی ). انگشتری ... ملکست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان و مثالهای ما مثالهای خواجه است . (تاریخ بیهقی ). آن سوگندنامه پیش داشتند... پس خواجه بر آن خط خویش نبشت . (تاریخ بیهقی ). یکی بود از ندیمان این پادشاه ... بگریست و پس بدیهه ٔ نیکو گفت . (تاریخ بیهقی ). امیر... چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت . (تاریخ بیهقی ). و هم از استاد عبدالرحمن قوال شنودم پس از آنکه این تاریخ شروع کرده بودم . (تاریخ بیهقی ). و پس از این بیارم آنچه رفت در باب این بازداشتن بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی ). فضل ربیع را بخواند و وزارت او داشت از پس آل برمک . (تاریخ بیهقی ).
پس تیرگی روشنی گیردآب
برآید پس تیره شب آفتاب .
نشود غره خردمند بدان کز پس من
چو پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر.
تو که ندانی همیش روز پس او
من که بدانسته ام چگونه ندانم .
و از پس او طهمورث بنشست . (نوروزنامه ).
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان بسلسله ٔ او مرا اسیر.
من غریب خواهم بود کز پس یک ماه
بر آن رباط مرا نیز میهمان بیند.
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرّمی صفر است .
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت .
پس بگفتندش امیران کاین فنی است
از عنایتهاست ، کار جهد نیست .
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه بصدق آمده بود آنکه به آزار برفت .
نوشیروان اگرچه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشیروان نماند.
|| حرف عطف برای بیان نتیجه . گاه برای تفریع آید و تفریع آن است که اول را با وجود تقدم ذاتی و زمانی دخل در وجود ثانی بود چنانکه گفته شود که زید به اکل سقمونیا مبادرت کرد پس او را اسهال شد اکل سقمونیا علت و سبب است برای اسهال . (غیاث اللغات ). از این رو. بنابراین . لذا. لهذا. بناء علیهذا. بناء علیه . علیهذا. معادل فاء تفریعیّه ٔ عرب . در این صورت ، در این حال :
گر او شهریار است پس من کیم
بدین تنگ زندان ز بهر چیم .
چرا پس تو ما را نجوئی همی
بشاهی ز خسرو نگوئی همی .
چو از یک تن این رنج شاید ترا
پس این پادشاهی چه باید ترا.
شنیدی که او گفت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست .
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست .
از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد... اسکندر... وی را بزد و بکشت پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض . (تاریخ بیهقی ). بازگرد وکار راست کن تا به نزدیک سلطان روی پس بازگشتم و کار رفتن ساختم . (تاریخ بیهقی ).
ما را ز غم عشق تو ای دوست بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر بازنگردد بکند روی پس آخر.
حسن [ بصری ] مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قران بشنودی خویشتن را بر زمین زدی ، یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ می کنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معامله ٔ جمله ٔ عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی . (تذکرةالاولیاء ج 1 ص 28). هر کس که او را هرچه آید باید، پس هرچه او را باید آید. (اوصاف الاشراف خواجه ٔ طوسی ). || آنگاه . آنگه . آن وقت . آن زمان . اذن :
پس آمد بدان پیکر پرنیان
که یال یلان داشت و فر کیان .
رسیدند پس پیش سام سوار
بزرگان ابا نوذر نامدار.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه .
بدیشان چنین گفت پس پیلتن
که با هم چه گفتید از من سخن .
بدان نامداران چنین گفت پس
کزینسان دلاور ندیده ست کس .
|| عاقبت . آخرالامر. بعد از همه . آخر کار. || (اِ) یکی از نهایت های طول را پیش نام است و دیگری پس . (التفهیم ). || دُبُر. کون . عَوّاء. شرج :
آهی کن و ز جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر، بر پس ایزار.
حقیقی صوفی (از لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ).
|| چون مزید مقدم در اسماء و افعال بکار رود بمعنی عقب و پشت یا بعد: پس افتادن ، پس افکندن ، پس انداختن ، پس رفتن ، پس نشستن ، پس گرفتن ، پس انداز، پس اندیش ، پس خورده ، و از خواص لفظ پس یکی آن است که مقطوع الاضافت هم می آید چون پس کوچه و پس دیوار و پس فردا و پس نگاه . (غیاث اللغات ).
- پس و پیش نگر ؛ محتاط، حَذُور :
تا همی ساده دل خویش نگهداشتمی
بخدا بودمی از عشق پس و پیش نگر.
- از پس افکندن ؛ بدنبال انداختن . بتأخیر انداختن .
- از پس انداختن ؛ بدنبال انداختن .
- از پس کسی برنیامدن ؛ از عهده ٔ او برنیامدن . با او برنیامدن . طاقت و توانائی مقاومت با کسی نداشتن .
- باز پس تر ؛ عقب تر.
- بازپس دادن ؛ بازگرداندن . رد کردن بدو :
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر بازپس نخواهد داد.
- بازپس شدن ؛ بازگشتن .
- بازپس نهادن ؛ بجا نهادن ، ماندن چیزی را پس از خود.
- پای پس ؛ عوض : ضیافت پای پس هم دارد.