پریز
لغتنامه دهخدا
پریز. [ پ َ ] (اِ) فریاد. فغان . نعره :
از پریزت چنان بلرزد کوه
که زمین بومهن بلغزاند.
|| بیدگیا. (کازیمیرسیکی ) (شلیمر). || سبزه ای که در کنار جوی و رودخانه و تالاب و جائی که آب بسیار باشد بروید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ). || مخفف پرویزن . آردبیز. غربال .
از پریزت چنان بلرزد کوه
که زمین بومهن بلغزاند.
|| بیدگیا. (کازیمیرسیکی ) (شلیمر). || سبزه ای که در کنار جوی و رودخانه و تالاب و جائی که آب بسیار باشد بروید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ). || مخفف پرویزن . آردبیز. غربال .