پریرخ
لغتنامه دهخدا
پریرخ . [ پ َ ری رُ] (ص مرکب ) که روی چون پری دارد. پریرخسار. پریچهره . پریروی . خوبروی . بسیارزیبا. فرشته روی :
خردمند را گردیه نام بود
پریرخ دلارام بهرام بود.
پریرخ شده شادمان نوید
همی بدنهان را ز دل بد امید.
بتی پریرخ و آهن دلی و بی رخ تو
چنین پریزده کردار و شیفته ست شَمن .
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری رخ زبان برگشود.
خردمند را گردیه نام بود
پریرخ دلارام بهرام بود.
پریرخ شده شادمان نوید
همی بدنهان را ز دل بد امید.
بتی پریرخ و آهن دلی و بی رخ تو
چنین پریزده کردار و شیفته ست شَمن .
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری رخ زبان برگشود.