پرچین
لغتنامه دهخدا
پرچین . [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرشکن . پرشکنج . پرآژنگ . پرنورد. پرژنگ . پرماز.(منوچهری ). پرکیس . پرانجوغ . پرانجوخ . پرکوس . پرپیچ .پرپیچ و تاب . پیر شده . صاحب چین بسیار :
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست .
سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی .
ببینی بروهای پرچین من
فدای تو دارم جهان بین من .
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی .
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی .
شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است
گوئی دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست .
پرچین شود ز درد رخ بی دین
چون گرد خود کنی تو زدین پَرچین .
زلف پرچینش بسی فتنه و بیدادی کرد
چون خط آید بکم از زلف پر از چین نکند.
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین .
دهش کان ز ابروی پرچین دهند
بود زهر اگر شهد شیرین دهند.
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست .
سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی .
ببینی بروهای پرچین من
فدای تو دارم جهان بین من .
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی .
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی .
شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است
گوئی دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست .
پرچین شود ز درد رخ بی دین
چون گرد خود کنی تو زدین پَرچین .
زلف پرچینش بسی فتنه و بیدادی کرد
چون خط آید بکم از زلف پر از چین نکند.
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین .
دهش کان ز ابروی پرچین دهند
بود زهر اگر شهد شیرین دهند.