پروردگار
لغتنامه دهخدا
پروردگار. [ پ َرْ وَ دْ / دَ / دِ ] (ص مرکب ) پرورنده . پرورش دهنده . مربی . تربیت کننده . مُرَشِّح . تیمارکننده . معلم : پیران را دید که پروردگار کیخسرو بود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
چو دستان که پروردگارمنست
تهمتن که خرم بهار منست .
که پروردگار سیاوش توئی
بگیتی خردمند وخامش توئی .
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستار منست .
چنین گفت کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم من او را که پروردگار.
جان شیرین را فدای آن خداوندی کند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار.
درختی بس شگرف و میوه دار است
مر او را باغبان پروردگار است .
همه دادده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده ٔ بردبار.
که پروردگار از پدر برتر است
همان زاده را مهر با مادر است
نه آبادبوم و نه پروردگار
نه آن خستگان را کسی خواستار.
ببینید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی .
چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندرآید به پروردگار.
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ .
چو دندان برآورد وشد تیزچنگ
بپروردگار آیدش رای جنگ .
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشه ٔ وفائی هم ریشه ٔ سخائی .
گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود که پروردگار او بود. (نوروزنامه ). || پادشاه که پروردگار گونه و پرورنده نیز گویند. (برهان قاطع) :
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردی پی کارزار.
بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار.
|| (اِخ ) یکی از نامهای باری تعالی که پرورنده ٔ همه است بصورت اسمی و وصفی . رب ّ. خالق . صانع. مربی :
سپاس از جهاندار پروردگار
کز اویست نیک و بد روزگار.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد بپروردگار بلند.
جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
بکوشش مکن هیچ سستی بکار
بگیتی جز او نیست پروردگار.
چوپروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
شنیدم که رستم ز آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
بر این است دهقان که پروردگار
چو بخشود راهت نماید بکار.
سه روز اندران جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار.
چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.
چه گوئی چو پرسند روز شمار
که پوزش کنی پیش پروردگار.
که بر جان ما بود زآن شهریار
ز دستش بنالم به پروردگار.
به یزدان گرایم بفرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار.
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار.
چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز پروردگار.
به یزدان دادار پروردگار
ببزم و برزم و بدشت شکار.
کسی را که یزدان پروردگار
ز نیکان بنیکی کند اختیار.
ترا کردگاریست پروردگار
توئی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.
بترسم که او هم بفرجام کار
بپیچد سر از شاه و پروردگار.
نصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا که پروردگارش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). تا وقتی که برسم بپروردگار خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
نگویم صانع هفت و چهار اوست
ولیکن عقل را پروردگار اوست .
به نا کردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت ازو روزگار.
|| (ص مرکب ) در دو بیت ذیل اگر تصحیفی راه نیافته باشد ظاهراً پروردگار معنی مفعولی یعنی پرورده و پروریده میدهد :
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.
|| (اِ مرکب ) رب النوع .
چو دستان که پروردگارمنست
تهمتن که خرم بهار منست .
که پروردگار سیاوش توئی
بگیتی خردمند وخامش توئی .
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستار منست .
چنین گفت کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم من او را که پروردگار.
جان شیرین را فدای آن خداوندی کند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار.
درختی بس شگرف و میوه دار است
مر او را باغبان پروردگار است .
همه دادده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده ٔ بردبار.
که پروردگار از پدر برتر است
همان زاده را مهر با مادر است
نه آبادبوم و نه پروردگار
نه آن خستگان را کسی خواستار.
ببینید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی .
چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندرآید به پروردگار.
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ .
چو دندان برآورد وشد تیزچنگ
بپروردگار آیدش رای جنگ .
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشه ٔ وفائی هم ریشه ٔ سخائی .
گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود که پروردگار او بود. (نوروزنامه ). || پادشاه که پروردگار گونه و پرورنده نیز گویند. (برهان قاطع) :
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردی پی کارزار.
بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار.
|| (اِخ ) یکی از نامهای باری تعالی که پرورنده ٔ همه است بصورت اسمی و وصفی . رب ّ. خالق . صانع. مربی :
سپاس از جهاندار پروردگار
کز اویست نیک و بد روزگار.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد بپروردگار بلند.
جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
بکوشش مکن هیچ سستی بکار
بگیتی جز او نیست پروردگار.
چوپروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
شنیدم که رستم ز آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
بر این است دهقان که پروردگار
چو بخشود راهت نماید بکار.
سه روز اندران جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار.
چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.
چه گوئی چو پرسند روز شمار
که پوزش کنی پیش پروردگار.
که بر جان ما بود زآن شهریار
ز دستش بنالم به پروردگار.
به یزدان گرایم بفرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار.
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار.
چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز پروردگار.
به یزدان دادار پروردگار
ببزم و برزم و بدشت شکار.
کسی را که یزدان پروردگار
ز نیکان بنیکی کند اختیار.
ترا کردگاریست پروردگار
توئی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.
بترسم که او هم بفرجام کار
بپیچد سر از شاه و پروردگار.
نصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا که پروردگارش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). تا وقتی که برسم بپروردگار خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
نگویم صانع هفت و چهار اوست
ولیکن عقل را پروردگار اوست .
به نا کردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت ازو روزگار.
|| (ص مرکب ) در دو بیت ذیل اگر تصحیفی راه نیافته باشد ظاهراً پروردگار معنی مفعولی یعنی پرورده و پروریده میدهد :
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.
|| (اِ مرکب ) رب النوع .