پروردن
لغتنامه دهخدا
پروردن . [ پ َرْ وَ دَ ] (مص ) پروراندن . پروریدن . پرورانیدن . پرورش کردن . پرورش دادن .تنبیت . تربیت کردن . رب ّ. تربیت . (تاج المصادر بیهقی ). ترشیح . (تاج المصادر). تأدیب . تعلیم کردن . آموختن . فرهنجیدن . بزرگ کردن . بار آوردن (چنانکه طفلی را) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری .
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
به روی ورد مرا ترک من همی پرورد.
بداد و بدانش بدین وخرد
ورا پاک یزدان همی پرورد.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری .
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد وپرورده ٔ خویش کشت .
همان را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
مرا کاش هرگز نپروردیم
چو پرورده بودی نیازردیم .
کسی دشمن خویشتن پرورد
بگیتی درون نام بد گسترد.
بپرورده بودم تنت را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
بپرورد تا بر تنش بد رسید
وز آن بهر ماهوی نفرین سزید.
گذشته سخن یاد دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد.
تو مر بیژن خرد را درکنار
بپرور نگهدارش از روزگار.
بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان کژی و جادوئی .
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترانیز دربر بپرورده ام .
ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است .
چه گوئید گفتا که آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای .
بداند که چندان نداری خرد
که مغزت بدانش سخن پرورد.
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان رابدانش خرد پرورد.
بپروردیم چون پدر در کنار
همی شادی آورد بختم ببار.
کز آن گنج دیگر کسی برخورد
جهاندار دشمن چرا پرورد.
خداوند هوش و روان و خرد
خردمند را داد او پرورد.
به رنج و به سختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم .
و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن . (التفهیم ).
رز مسکین بمهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان .
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه بپروردنشان باشد باژیر همی .
و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی . (تاریخ بیهقی ).
ویران شده دلها به می آبادان گردد
آباد بر آن دست که پروردش آباد.
چنان است پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن .
همه درد تن در فزون خوردن است
درستیش به اندازه پروردن است .
جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند.
جان را بنکو سخن بپرور
زین بیش مگرد گرد دیوان .
و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی . (قصص الانبیاء ص 150). [ سلطان محمود زن را ] گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه ). دانه مادام که در پرده ٔ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه ).
جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن
هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد.
من آنم که اسبان شه پرورم
بخدمت در این مرغزار اندرم .
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش .
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم .
فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری .
درختی که پروردی آمد ببار
هم اکنون بدیدی برش در کنار.
|| تغذیه کردن . غذا دادن . غذو. اِغذاء. اطعام . خورانیدن :
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد.
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.
بخونش بپرورد بر سان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.
می آن مایه باید که جان پرورد
نه چندان که یابد نکوهش خرد.
نه گویا زبان ونه جویا خرد
ز خار و ز خاشاک تن پرورد.
|| حمایت کردن :
چنین پادشاهان که دین پرورند
ببازوی دین گوی دولت برند.
علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن . (گلستان ). || پرستش . پرستیدن .پرستش کردن :
بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی .
|| درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای . اطراء. تطریه : آمله ٔ پرورده . هلیله ٔ پرورده . زنجبیل پرورده : همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آب پرورده با او یعنی [ با برف ] بهتر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || نهادن . قرار دادن . مواضعه کردن : امیر حاجب جمال الدین ... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحةالصدور).
- خرد پروردن ؛ بکار بردن عقل و درایت .
|| انشاء، تنشئة، انشاء؛ پروردن . (صراح اللغة). ابو، اباوة؛ پروردن . (تاج المصادر بیهقی ) :
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری .
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد.
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده ای کو خرد پرورد.
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری .
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
به روی ورد مرا ترک من همی پرورد.
بداد و بدانش بدین وخرد
ورا پاک یزدان همی پرورد.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری .
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد وپرورده ٔ خویش کشت .
همان را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
مرا کاش هرگز نپروردیم
چو پرورده بودی نیازردیم .
کسی دشمن خویشتن پرورد
بگیتی درون نام بد گسترد.
بپرورده بودم تنت را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
بپرورد تا بر تنش بد رسید
وز آن بهر ماهوی نفرین سزید.
گذشته سخن یاد دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد.
تو مر بیژن خرد را درکنار
بپرور نگهدارش از روزگار.
بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان کژی و جادوئی .
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترانیز دربر بپرورده ام .
ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است .
چه گوئید گفتا که آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای .
بداند که چندان نداری خرد
که مغزت بدانش سخن پرورد.
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان رابدانش خرد پرورد.
بپروردیم چون پدر در کنار
همی شادی آورد بختم ببار.
کز آن گنج دیگر کسی برخورد
جهاندار دشمن چرا پرورد.
خداوند هوش و روان و خرد
خردمند را داد او پرورد.
به رنج و به سختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم .
و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن . (التفهیم ).
رز مسکین بمهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان .
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه بپروردنشان باشد باژیر همی .
و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی . (تاریخ بیهقی ).
ویران شده دلها به می آبادان گردد
آباد بر آن دست که پروردش آباد.
چنان است پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن .
همه درد تن در فزون خوردن است
درستیش به اندازه پروردن است .
جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند.
جان را بنکو سخن بپرور
زین بیش مگرد گرد دیوان .
و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی . (قصص الانبیاء ص 150). [ سلطان محمود زن را ] گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه ). دانه مادام که در پرده ٔ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه ).
جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن
هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد.
من آنم که اسبان شه پرورم
بخدمت در این مرغزار اندرم .
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش .
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم .
فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری .
درختی که پروردی آمد ببار
هم اکنون بدیدی برش در کنار.
|| تغذیه کردن . غذا دادن . غذو. اِغذاء. اطعام . خورانیدن :
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد.
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.
بخونش بپرورد بر سان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.
می آن مایه باید که جان پرورد
نه چندان که یابد نکوهش خرد.
نه گویا زبان ونه جویا خرد
ز خار و ز خاشاک تن پرورد.
|| حمایت کردن :
چنین پادشاهان که دین پرورند
ببازوی دین گوی دولت برند.
علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن . (گلستان ). || پرستش . پرستیدن .پرستش کردن :
بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی .
|| درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای . اطراء. تطریه : آمله ٔ پرورده . هلیله ٔ پرورده . زنجبیل پرورده : همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آب پرورده با او یعنی [ با برف ] بهتر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || نهادن . قرار دادن . مواضعه کردن : امیر حاجب جمال الدین ... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحةالصدور).
- خرد پروردن ؛ بکار بردن عقل و درایت .
|| انشاء، تنشئة، انشاء؛ پروردن . (صراح اللغة). ابو، اباوة؛ پروردن . (تاج المصادر بیهقی ) :
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری .
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد.
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده ای کو خرد پرورد.