پروانه
لغتنامه دهخدا
پروانه . [ پ َرْ ن َ / ن ِ ] (اِ) حیوانی گوشت خوار شبیه به یوز که در شمال افریقا زید.و گویند که پیشاپیش شیر رود و آواز کند تا جانوران آواز او شنیده خود را بر کنار کشند و شیر را با او الفتی عظیم است و پس مانده ٔ صید شیر خورد. فرانق . فرانک . فرانه . سیاه گوش . برید. قره قولاخ . تفه . عناق الارض . غنجل . پروانک :
شاها غضنفری تو و پروانه ٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است .
پروانه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان .
|| دلیل . رهبر. || پیشرو لشکر. || حشره ای است پرنده ، سیاه رنگ ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانه ٔ چراغ . چراغ واره . و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی ). ام ّ طارق . فراش . فراشه . (زمخشری ). شب پره . خِرطیط. برنده :
بیاموز تا بد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
کی شود پروانه از آتش نفور
زانکه او را هست در آتش حضور.
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت ...
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم .
چراغ روی ترا شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه .
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه
که در فراق ، تو سوزان تری بگو یا من .
|| مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم ) (از غیاث اللغات ). || فرمان پادشاهان . حکم نامه . حکم :
شمعی است چهره ٔ تو که هر شب ز نور خویش
پروانه ٔضیا به مه آسمان دهد.
نگردند پروانه ٔ شمع کس
که پروانه کس نخوانند بس .
و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی . (جهانگشای جوینی ). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی ).
پروانه ٔ او گر رسدم در طلب جان
چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم .
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه ٔ کیست .
پروانه ٔ راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم .
پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم ) (از غیاث اللغات ). || اذن . جواز. اجازه . اجازه نامه . تذکره ٔ عبور و مرور. گذرنامه . بار :
گر نامه ای دهد نه به پروانه ٔ تو تیر
شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد.
آنانکه چو من بی پر و پروانه ٔ عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند.
بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه .
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه ٔ دخول .
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه ٔ مرادرسید ای محب خموش .
در شب هجران مرا پروانه ٔ وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع.
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد.
|| برات . حواله : و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی . (تاریخ طبرستان ). || قاصد. پیک . برید. پروانچه . حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم ). || حاجب . || فرمان رساننده . || گلی است . || مَلَخک (هواپیما، کشتی ). || حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصاره ٔ گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پَرَک (و به غلط شب پره ) نامند.
شاها غضنفری تو و پروانه ٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است .
پروانه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان .
|| دلیل . رهبر. || پیشرو لشکر. || حشره ای است پرنده ، سیاه رنگ ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانه ٔ چراغ . چراغ واره . و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یاشمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی ). ام ّ طارق . فراش . فراشه . (زمخشری ). شب پره . خِرطیط. برنده :
بیاموز تا بد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
کی شود پروانه از آتش نفور
زانکه او را هست در آتش حضور.
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت ...
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم .
چراغ روی ترا شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه .
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه
که در فراق ، تو سوزان تری بگو یا من .
|| مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم ) (از غیاث اللغات ). || فرمان پادشاهان . حکم نامه . حکم :
شمعی است چهره ٔ تو که هر شب ز نور خویش
پروانه ٔضیا به مه آسمان دهد.
نگردند پروانه ٔ شمع کس
که پروانه کس نخوانند بس .
و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی . (جهانگشای جوینی ). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی ).
پروانه ٔ او گر رسدم در طلب جان
چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم .
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه ٔ کیست .
پروانه ٔ راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم .
پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم ) (از غیاث اللغات ). || اذن . جواز. اجازه . اجازه نامه . تذکره ٔ عبور و مرور. گذرنامه . بار :
گر نامه ای دهد نه به پروانه ٔ تو تیر
شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد.
آنانکه چو من بی پر و پروانه ٔ عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند.
بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه .
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه ٔ دخول .
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه ٔ مرادرسید ای محب خموش .
در شب هجران مرا پروانه ٔ وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع.
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد.
|| برات . حواله : و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی . (تاریخ طبرستان ). || قاصد. پیک . برید. پروانچه . حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم ). || حاجب . || فرمان رساننده . || گلی است . || مَلَخک (هواپیما، کشتی ). || حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصاره ٔ گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پَرَک (و به غلط شب پره ) نامند.