پرواس
لغتنامه دهخدا
پرواس . [ پ َرْ ] (اِ) پرداختن بود و هر که هرچه بساود گوید که بپرواسیدم . (فرهنگ اسدی ). لمس باشد یعنی بسودن : دست بساویدن یعنی بسودن دست تا بدانند که نرمست یا درشت . (اوبهی ). بساوش . ببساوش . مجش . رجوع به برمجیدن شود. پرماس . برماس . || ترس و بیم . (برهان ). || فراغ . خلاص . نجات . (برهان ). پرواز. رستگاری :
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیر او بود از شر این جهان پرواس .
رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی . مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست . || پاداش . بادافراه . معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود.
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیر او بود از شر این جهان پرواس .
رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی . مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست . || پاداش . بادافراه . معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود.