پرواری
لغتنامه دهخدا
پرواری . [ پ َرْ ] (ص نسبی ) فربه . فربی . فربه کرده . پروری . بشبیون . مُسمَّن (گوسفند و مانند آن ). اَکُولَه . علوفه . علیفه :
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوّار
عهدنامه ٔ وفات زیر پر است
گنج نامه ٔ بقات در منقار
دانه از خوشه ٔ فلک خوردی
که بپروار رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پرواری
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار.
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است .
اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان نه گاو پرواری .
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوّار
عهدنامه ٔ وفات زیر پر است
گنج نامه ٔ بقات در منقار
دانه از خوشه ٔ فلک خوردی
که بپروار رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پرواری
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار.
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است .
اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان نه گاو پرواری .