پرهیزیدن
لغتنامه دهخدا
پرهیزیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پرهیز کردن . دور شدن . دوری کردن . دوری جستن . اجتناب . تجنب . مجانبت . تحرّز. احتراز. حَذَر کردن . تحذیر. خودداری کردن . اِتقاء. امساک . اشاحه . مَأن :
بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردَدْش چنگ .
که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر.
از ایشان مپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه و کارزار.
تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی
که ما را دگرگونه گشته ست رای .
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو درد و رنج و گزند.
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیداد برخیره خون ریختن .
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد و گنج .
کسی کو نپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما...
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر زاهنی زو نیابی رها.
کسی کو بپرهیزد از بدکنش
نیالاید اندر بدیها تنش .
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای .
بپرهیزو خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز.
بپرهیز تا بد نگردَدْت نام
که بدنام گیتی نبیند بکام .
سدیگر که بر بد توانا بود
بپرهیزد و ویژه دانا بود.
اگر بد بود گردش آسمان
بپرهیز بیشی نگیرد زمان .
بپرهیز و تن را بیزدان سپار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار.
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی .
و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود وبپرهیزد. (تاریخ بیهقی ).
مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در رهگذار.
تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ).
به بیوسی چو گربه چند کنم
زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد.
تو و من گمرهیست زو پرهیز
در من و تو به ابلهی ماویز.
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی .
پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت
بگریزم از آن مگس که بر مار نشست .
|| تقوی جستن . پارسائی کردن .اتّقاء. تقیه . بازایستادن از حرام . تَورّع . || حفظ کردن . نگاهبانی کردن . نگاه داشتن :
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
که این بنده را اندر آن قعر چاه
بپرهیز و از آب دارش نگاه .
بپرهیز ز اهریمن بیرهم
همی داردست از بدی کوتهم .
بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردَدْش چنگ .
که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر.
از ایشان مپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه و کارزار.
تو از من مپرهیز و خیز ایدر آی
که ما را دگرگونه گشته ست رای .
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو درد و رنج و گزند.
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیداد برخیره خون ریختن .
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد و گنج .
کسی کو نپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما...
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
چه پرهیزی از تیزچنگ اژدها
که گر زاهنی زو نیابی رها.
کسی کو بپرهیزد از بدکنش
نیالاید اندر بدیها تنش .
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای .
بپرهیزو خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز.
بپرهیز تا بد نگردَدْت نام
که بدنام گیتی نبیند بکام .
سدیگر که بر بد توانا بود
بپرهیزد و ویژه دانا بود.
اگر بد بود گردش آسمان
بپرهیز بیشی نگیرد زمان .
بپرهیز و تن را بیزدان سپار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار.
کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد
ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی .
و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود وبپرهیزد. (تاریخ بیهقی ).
مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در رهگذار.
تلاتوف آن کسی را گویند که خویشتن را از پلید پاک ندارد و نپرهیزد. (لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ).
به بیوسی چو گربه چند کنم
زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد.
تو و من گمرهیست زو پرهیز
در من و تو به ابلهی ماویز.
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی .
پرهیزم از آن عسل که با شهد آمیخت
بگریزم از آن مگس که بر مار نشست .
|| تقوی جستن . پارسائی کردن .اتّقاء. تقیه . بازایستادن از حرام . تَورّع . || حفظ کردن . نگاهبانی کردن . نگاه داشتن :
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
که این بنده را اندر آن قعر چاه
بپرهیز و از آب دارش نگاه .
بپرهیز ز اهریمن بیرهم
همی داردست از بدی کوتهم .