پرهیزکار
لغتنامه دهخدا
پرهیزکار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پارسا. تقی ، متقی . باتقوی . دوری کننده ٔ از حرام . خویشتن دار (از حرام ). بارّ. زاهد. ناسک . مرتاض . صالح . برز. برزی ّ. وَرع . عفیف . عفیفه . پاکدامن . آبدست . هیرسا. (برهان قاطع) :
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نُسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی .
دوان خود بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار.
شو او را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزکار.
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز بامرد پرهیزکار.
همه پاک بودند و پرهیزکار
سخنهایشان برگذشت از شمار.
دبیری نگه کرد پرهیزکار
بدانسان که دانست کردن شمار.
بر این و بر آن بگذرد روزگار
خنک مردم پاک پرهیزکار.
به دل گفت کین مرد پرهیزکار
همی از لب آب گیرد شکار.
گشادی سر بدرها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزکار.
بدو گفت کای مرد پرهیزکار
نهانی چه داری بکن آشکار.
چودانست کان مرد پرهیزکار
ببخشید بر ناله ٔ شهریار.
از آن سوگواران پرهیزکار
بیامد یکی تا لب رودبار.
یکی روز پیران پرهیزکار
سیاوخش را گفت کای شهریار.
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند بر شهریار.
برین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزکار.
خنک مرد بیرنج و پرهیزکار
بویژه کسی کو بود شهریار.
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری ...
و چون به تنهائی خود نقل فرمود [ باری تعالی ] امام پرهیزکار القادر باﷲ را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زندگی . (تاریخ بیهقی ص 309). و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند. (مجمل التواریخ والقصص ص 53).
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.
خداترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزکار.
نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند.
اگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار.
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
|| قانع. || بااحتیاط. ج ، پرهیزکاران . پارسایان . اتقیاء. صلحاء. مرتاضان . برَرَة :
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزکاران سخن .
- پرهیزکار بودن ؛ ورع داشتن . پارسا بودن . پاکدامن بودن . اتّقاء. تقیه .
- پرهیزکار شدن ؛ تقوی گزیدن . پارسائی کردن . پارسا گردیدن . دوری از حرام و منکَر. اِحصان . تورّع .
- پرهیزکار گردانیدن ؛ بازگردانیدن کسی را از حرام . پارسا کردن . اعفاف .
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نُسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی .
دوان خود بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار.
شو او را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزکار.
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز بامرد پرهیزکار.
همه پاک بودند و پرهیزکار
سخنهایشان برگذشت از شمار.
دبیری نگه کرد پرهیزکار
بدانسان که دانست کردن شمار.
بر این و بر آن بگذرد روزگار
خنک مردم پاک پرهیزکار.
به دل گفت کین مرد پرهیزکار
همی از لب آب گیرد شکار.
گشادی سر بدرها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزکار.
بدو گفت کای مرد پرهیزکار
نهانی چه داری بکن آشکار.
چودانست کان مرد پرهیزکار
ببخشید بر ناله ٔ شهریار.
از آن سوگواران پرهیزکار
بیامد یکی تا لب رودبار.
یکی روز پیران پرهیزکار
سیاوخش را گفت کای شهریار.
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند بر شهریار.
برین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزکار.
خنک مرد بیرنج و پرهیزکار
بویژه کسی کو بود شهریار.
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری ...
و چون به تنهائی خود نقل فرمود [ باری تعالی ] امام پرهیزکار القادر باﷲ را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زندگی . (تاریخ بیهقی ص 309). و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند. (مجمل التواریخ والقصص ص 53).
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.
خداترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزکار.
نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند.
اگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار.
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
|| قانع. || بااحتیاط. ج ، پرهیزکاران . پارسایان . اتقیاء. صلحاء. مرتاضان . برَرَة :
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزکاران سخن .
- پرهیزکار بودن ؛ ورع داشتن . پارسا بودن . پاکدامن بودن . اتّقاء. تقیه .
- پرهیزکار شدن ؛ تقوی گزیدن . پارسائی کردن . پارسا گردیدن . دوری از حرام و منکَر. اِحصان . تورّع .
- پرهیزکار گردانیدن ؛ بازگردانیدن کسی را از حرام . پارسا کردن . اعفاف .