پرهراس
لغتنامه دهخدا
پرهراس . [ پ ُ هََ ] (ص مرکب ) پرترس . پربیم :
همی بود ازیشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس .
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس .
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس .
به یزدان نباید شدن ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس .
ز دیوان هر آنکس که بد ناسپاس
وزیشان دل انجمن پرهراس .
بیامد، به یزدان شده ناسپاس
سری پر ز کین و دلی پرهراس .
از آن رقعه بودی دلش پرهراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس .
جهان را ازو بود دل پرهراس
همی داشتندی شب و روز پاس .
ز نوشین روان شد دلش پرهراس
همی رای زد روز و در شب سه پاس .
همی بود ازیشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس .
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس .
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس .
به یزدان نباید شدن ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس .
ز دیوان هر آنکس که بد ناسپاس
وزیشان دل انجمن پرهراس .
بیامد، به یزدان شده ناسپاس
سری پر ز کین و دلی پرهراس .
از آن رقعه بودی دلش پرهراس
نیایش کنان بود در شب سه پاس .
جهان را ازو بود دل پرهراس
همی داشتندی شب و روز پاس .
ز نوشین روان شد دلش پرهراس
همی رای زد روز و در شب سه پاس .