پرمنش
لغتنامه دهخدا
پرمنش . [ پ ُ م َ ن ِ ](ص مرکب ) مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش :
چونزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش .
بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس ...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش .
وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش .
چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست .
بپرسید خسرو [ از راهب ] کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام ...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.
یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم .
|| سرکش :
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش .
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.
خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت .
|| خردمند. پرخرد :
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش .
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام .
وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام .
وی از خشم برآشفت [ قاید ] و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی ). || پرمایه . بلیغ. رسا. کامل :
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
زسر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن .
|| ارجمند. بزرگ :
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش ...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان .
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان .
زن پرمنش گفت کای پاک رای
بدین ده فراوان کس است و سرای .
چو لشکر چنان گردش اندرگرفت
شه پرمنش دست بر سر گرفت .
که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه .
از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیکنام .
بدو گفت بهرام کای پرمنش
هم اکنون بخاک اندرآید تنش .
یکایک همی خواندند آفرین
بر آن پرمنش پادشاه زمین .
بکشتند چندان ز گردان هند
هم از پرمنش نامداران سند.
بگفتند کاین کودک پرمنش
ز بیغاره دورست و از سرزنش .
که پیغمبر شاه توران سپاه
گو پرمنش با درفش سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدش تاگذارد پیام .
همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی .
همه پاک در زینهار منید
وزان پرمنش یادگار منید.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتردیوبند.
|| پرقوت . جَسور.
چونزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش .
بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس ...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش .
وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش .
چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست .
بپرسید خسرو [ از راهب ] کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام ...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.
یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم .
|| سرکش :
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش .
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.
خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت .
|| خردمند. پرخرد :
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش .
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام .
وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام .
وی از خشم برآشفت [ قاید ] و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی ). || پرمایه . بلیغ. رسا. کامل :
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
زسر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن .
|| ارجمند. بزرگ :
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش ...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان .
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان .
زن پرمنش گفت کای پاک رای
بدین ده فراوان کس است و سرای .
چو لشکر چنان گردش اندرگرفت
شه پرمنش دست بر سر گرفت .
که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه .
از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیکنام .
بدو گفت بهرام کای پرمنش
هم اکنون بخاک اندرآید تنش .
یکایک همی خواندند آفرین
بر آن پرمنش پادشاه زمین .
بکشتند چندان ز گردان هند
هم از پرمنش نامداران سند.
بگفتند کاین کودک پرمنش
ز بیغاره دورست و از سرزنش .
که پیغمبر شاه توران سپاه
گو پرمنش با درفش سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدش تاگذارد پیام .
همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی .
همه پاک در زینهار منید
وزان پرمنش یادگار منید.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتردیوبند.
|| پرقوت . جَسور.