پرستنده
لغتنامه دهخدا
پرستنده .[ پ َ رَ ت َ دَ / دِ ] (نف ) پرستار. بنده . عبد. برده . چاکر. خادم . غلام . نوکر. خدمتکار. قَین . وصیف : عبدالرحمن [ بن مسلم ] گفت برادرم قتیبة از این نیندیشد اگر من پرستنده ای از آن خویش بفرستم ایشان بجهان اندر بپراکنند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
گنهکار و افکندگان تواَند
پرستنده و بندگان تواند.
پرستنده ٔ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و گنج .
به آمل پرستندگان تواند
بساری همه بندگان تواند.
همه گرد کن خواسته هرچه هست
پرستنده و جامه های نشست .
اگر رای باشد ترا بنده است
بپیش تو اندر پرستنده است .
بیاورد از آن پس دوصد گاو میش
پرستنده ٔ او همی راند پیش .
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه .
پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو براه .
بدو گفت شاپور کای ماهروی
چرا رنجه گشتی بدین گفت و گوی
که هستند با من پرستنده مرد
کزین چاه بن برکشند آب سرد...
پرستنده ای را بفرمود شاه
که بشتاب و زود آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان
چو آن دلودر چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت ...
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این چرخ و دلو و رسن .
چنین گفت رستم که با بخت تو [ کیخسرو ]
نترسد پرستنده ٔ تخت تو.
وزان پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه .
ز ماهرچه خواهی همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم .
سر و تن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ .
یکی جام پر می بدست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر.
تو ای پهلوان یل ارجمند
همی دست بگشای و دشمن ببند
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز بخت تو هرگز مبراد مهر.
پرستنده ٔ کرم بد شست مرد
نپرداختی یکتن از کارکرد.
گر ایدون که فرمان کنی با سپاه
به ایران خرامی بنزدیک شاه
ستانمت از او خلعت و خواسته
پرستنده و اسب آراسته .
پرستنده ای را بفرمود شاه
که در باغ گلشن بیارای گاه .
بدست چپش بود کندا گشسپ
پرستنده ٔ فرخ آذرگشسپ [ کذا ] .
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش و کم .
چرا تاختی پیش فرزند اوی
پرستنده ای تو نه پیوند اوی .
پرستنده فغفور هر بامداد
همی شاه را نو بنو هدیه داد.
ز چین تا بگلزریون لشکر است
بر ایشان چو خاقان چینی سر است
نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته .
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی بجای
برین گونه فرسنگ صد برگذشت
نه دژ ماند آباد و نه کوه و دشت .
پرستنده را گفت نزدیک شاه
فراوان بود یاره و تاج و گاه .
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون درکنار...
پرستنده ٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز...
به ایران پرستنده و تختگاه
همانجا نگین و همانجا کلاه .
پرستنده با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار.
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستنده ای چند نیو.
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه رسم کئی بد نه آئین و کیش .
بر آئین شاهان پیشین رویم
همان از پی فره و دین رویم
پرستندگان را همه برکشیم
ستمکارگان را بخون درکشیم .
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود.
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده در پیش ایرانیان .
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزدیک شاه آمدند.
چو رفتی بر شه پرستنده باش
کمربسته فرمانش را بنده باش .
از اسپ و پرستنده و سیم و زر
ز مهر و ز تیغ و کلاه و کمر.
شما یک به یک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید.
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود.
چو بر تخت بنشست و آنجای دید
پرستنده بسیار برپای دید.
پرستنده و اسب و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر براه .
چه از جامهای گرانمایه نیز
پرستنده و اسب و هرگونه چیز.
تژاوست شاه و فرستنده ام
بنزدیک او من پرستنده ام .
چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستنده ٔ تخت تو.
پرستنده خرم دل و شاد باد
چنانی سراپای کو کرد یاد.
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم .
پرستنده چون تو فریدون نداشت
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت .
نشست آن ستم دیده با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار.
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند.
چنین هم شب تیره بیدار بود
پرستنده پیش جهاندار بود.
پرستنده بودی بگرد اندرش
که مردم ندیدی بلند افسرش .
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد همی با یکی انجمن .
گرامی کن این خانه ٔ ما بسور
مباش از پرستنده ٔ خویش دور.
پرستنده خوان پیش بهمن نهاد
تهمتن سخنهاهمی کرد یاد.
یکی جام پُر می بدست دگر
پرستنده برپای پیشش پسر.
همه پارس چون بنده ٔ او شدند
بزرگان پرستنده ٔ او شدند.
ز ما هرچه خواهی همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم .
سکندر بیامد بنزدیک شاه
پرستنده برخاست از بارگاه .
ششم بر پرستنده ٔ تخت خویش
چنان مهر دارد که بربخت خویش .
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستنده ٔ اردوان .
ابا هر سواری پرستنده سی
ز ترک و زرومی و از پارسی .
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستاده شد با یکی پهلوان .
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد بر سان خربندگان .
چهارست نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان .
پرستنده مائیم و فرمان تراست
نگر تا چه خواهی تن و جان تراست .
پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک براه .
به بیچارگی گرد دارای چیز
همی گردد و چیز ندهند نیز
شود رایگانی پرستنده ای
و یا بی بهایی یکی بنده ای .
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده ٔ سایه فرّ و تاج .
یکی خویش بودش دلیر و جوان
پرستنده ٔ شاه نوشین روان .
شب تیره گون رفت بهرام گور
پرستنده یکتن ز بهر ستور.
ز گیتی پرستنده ٔ فرّ نصر
زید شاه در سایه ٔ شاه عصر.
بنیک و بد شاه خرسند باش
پرستنده باش و خردمند باش .
نیای تو ما را پرستنده بود
پدر پیش شاهان ما بنده بود.
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده در پیش ایرانیان .
کشیدی پرستنده هر سو رده
همه جامه هاشان بزر آژده .
زمین هفت کشور ترا بنده شد
به پیش تو دولت پرستنده شد.
پرستنده پیر آفرین برگرفت
چنین گفت کایدر بس است این شگفت .
بگرد آیدت مال و بنگاه و رخت
فروزنده گردد ترا روی بخت
ز هر در پرستندگانت بوند
هم آزاد و هم بندگانت بوند.
شبانانم اکنون یکی لشکرند
پرستندگان بندگان بی مرند.
|| پرستار. اَمه . کنیز. کنیزک . حاضنه . خادمه . داه . قینه . وَلیدَه . (السامی ). زن خدمتکار:
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان
پرستنده صد پیش هردختری
ز یاقوت بر هر سری افسری .
غلامان و اسب و پرستندگان
همان نامور خوب رخ بندگان .
غلام وپرستندگان ده هزار
بیاورد شایسته ٔ شهریار.
چون آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده ای را که ای خوب جفت .
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت .
پرستندگان پرده برداشتند
به اسبش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج ...
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده پیشش بپای .
در آن خانه [ خانه منیژه ] سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید وسرود.
بفرمود [ منیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
مر او را بدان کاخ در جای کرد
غلام و پرستنده برپای کرد.
بر آن دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پرآب
پس پرده ٔ شاهشان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.
کجا نامور دختری خوبروی
بپرده درون پاک بی گفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش ...
پرستنده زین بیشتر با کلاه
به چهره به کردار تابنده ماه .
برین هم نشان نزد رستم غلام
پرستنده و اسب زرین ستام .
پرستندگان نیز با خواهران
زبرجد فشانند با زعفران .
یکی خوب چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماه آفرید
که ایرج بدو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت .
بشد با پرستندگان مادرش [ مادر فرود ]
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فکندند بر تخت عاج
بشد شاه راروز و هنگام تاج
همه غالیه جعد مشکین کمند
پرستنده با مادراز بن بکند.
یکی چشم بر کرد و زد باد سرد [ فرود ]
رخش سوی مام و پرستنده کرد.
پرستندگانم اسیران کنند
دژ و باره و کوه ویران کنند.
فرود سیاوخش بی کام و نام
چو شد زین جهان نارسیده بکام
پرستندگان بر سر دژشدند
همه خویشتن بر زمین برزدند.
سراسر سپه کوه بفروختی
پرستنده و دژهمی سوختی .
غلام وپرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری .
پرستنده ٔ تست [ روشنک ] و ما بنده ایم
بفرمان و رایت سر افکنده ایم .
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان
پرستنده ای کش ببر داشتی
زمین را به پی هیچ نگذاشتی .
چنین گفت با ریدک ماهروی
که رو آن پرستندگان را بگوی .
پرستندگان را سوی گلستان
فرستد همی ماه کابلستان .
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
پرستندگان را شگفت آمد آن
که بدکاری آمد ز دخت شهان .
پرستنده برخاست از پیش اوی
بر آن چاره بیچاره بنهاد روی .
چنین گفت پس بانوی بانوان
پرستنده ای را کز ایدر دمان .
پرستنده شد سوی دستان سام
که شد ساخته کام بگذار گام .
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر.
پرستندگان تیز برخاستند
بهر سویکی غلغل آراستند.
مرا نیز پیوسته بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار.
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی .
برون رفت سیندخت با بندگان
میان بسته سیصد پرستندگان .
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل .
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی بجای .
همی گفت گر زن ز غم بیهشست
پرستنده با وی چرا خامشست .
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستنده پیش اندرون شاهوار.
پرستندگان را چنین گفت شاه
که گلنار را از چه بستست راه .
بخوردند چیزی و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند.
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار.
نشستند بر زین پرستندگان
دل آرا و هر گونه ٔ بندگان .
ز هر شهر زیبا پرستنده ای
پر از شرم و بیداردل بنده ای .
پرستنده و دایه ٔ بیشمار
ز بازارگه تا در شهریار.
برفتند یکسر سوی خوابگاه
پرستندگان را بفرمود ماه .
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش .
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان مشک و می خواستند.
هوا و حسد هر دواَم بنده اند
همان خشم وآزَم پرستنده اند.
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده ای دست چابک دبیر.
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت .
پرستنده ای سوی در بنگرید
بباغ اندرون چهره ٔ جم بدید.
|| پرستار. عابد. عبادت کننده . متعبد. ستایشگر. زاهد :
من از داد تو چون یکی بنده ام
پرستنده ٔ آفریننده ام .
ابا این هنرها یکی بنده ام
جهان آفرین را پرستنده ام .
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
که آباد بادا بداد تو بوم .
پرستنده باشی و جوینده راه
بژرفی بفرمانش کردن نگاه .
گروهی که کاتوزیان خوانیش
به رسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه .
پرستنده [ هوم ] آگه شد از راز اوی
چو بشنید دل خسته آواز اوی .
بیاورد گنجی درم ، صد هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.
پرستنده ٔ آذر زردهشت
همی رفت با باژ و برسم بمشت .
چه داری بدین مرز بی ارز رای
نشست پرستندگان خدای .
پذیرفتم از پاک یزدان که من
پرستنده باشم به رای و به تن .
ندید اندرو شاه گشتاسپ را
پرستندگان دید و لهراسپ را.
بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاک دل بخردان .
چنین داد پاسخ که آن پادشا
که باشد پرستنده و پارسا.
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش .
ز لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد.
پرستش پرستنده را داشت سود
بر آن برتری برتریهافزود.
پرستنده ٔ فرخ آتش کنم
دل موبد و هیربد خوش کنم .
چنین پیر گشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود.
به پیری بر آن تخت بریان شده ست
پرستنده ٔ پاک یزدان شده ست .
ندید اندرو شاه گشتاسپ را
پرستندگان دید و لهراسپ را.
بداد آفریننده دادار داد
دل و جان پاکم پرستنده باد.
پرستنده چون پرتو شمع دید
زتاریکی غار بیرون دوید.
|| دوستدار. ستاینده :
پرستنده ٔ آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین .
که بیداردل پهلوان شاد باد
ز دانش پرستنده ٔ داد باد.
بباشم پرستنده ٔ پند تو
که چون بنده در پیش فرزند تو.
سخاوت پرستنده ٔ دست اوست
بت است آن همانا و او برهمن .
- پرستنده ٔ خیال ؛ کنایه از شاعر و منشی باشد و پرسنده ٔ خیال هم آمده است که بحذف فوقانی باشد. (برهان ).
- پرستنده ٔ باده ؛ ساقی . میگسار. باده دهنده . باده ده :
پرستنده ٔ باده را پیش خواند
بچربی فراوان سخنها براند
بدو گفت کامشب توئی باده ده
بطائر همه باده ٔ ساده ده ...
بدو گفت ساقی که من بنده ام
بفرمان تو در جهان زنده ام .
و برای کلمات مرکبه با پرستنده مانند یزدان پرستنده (فردوسی ) و بت پرستنده (فردوسی ) رجوع به همان کلمات شود.
گنهکار و افکندگان تواَند
پرستنده و بندگان تواند.
پرستنده ٔ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و گنج .
به آمل پرستندگان تواند
بساری همه بندگان تواند.
همه گرد کن خواسته هرچه هست
پرستنده و جامه های نشست .
اگر رای باشد ترا بنده است
بپیش تو اندر پرستنده است .
بیاورد از آن پس دوصد گاو میش
پرستنده ٔ او همی راند پیش .
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه .
پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو براه .
بدو گفت شاپور کای ماهروی
چرا رنجه گشتی بدین گفت و گوی
که هستند با من پرستنده مرد
کزین چاه بن برکشند آب سرد...
پرستنده ای را بفرمود شاه
که بشتاب و زود آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان
چو آن دلودر چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت ...
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این چرخ و دلو و رسن .
چنین گفت رستم که با بخت تو [ کیخسرو ]
نترسد پرستنده ٔ تخت تو.
وزان پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه .
ز ماهرچه خواهی همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم .
سر و تن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ .
یکی جام پر می بدست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر.
تو ای پهلوان یل ارجمند
همی دست بگشای و دشمن ببند
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز بخت تو هرگز مبراد مهر.
پرستنده ٔ کرم بد شست مرد
نپرداختی یکتن از کارکرد.
گر ایدون که فرمان کنی با سپاه
به ایران خرامی بنزدیک شاه
ستانمت از او خلعت و خواسته
پرستنده و اسب آراسته .
پرستنده ای را بفرمود شاه
که در باغ گلشن بیارای گاه .
بدست چپش بود کندا گشسپ
پرستنده ٔ فرخ آذرگشسپ [ کذا ] .
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش و کم .
چرا تاختی پیش فرزند اوی
پرستنده ای تو نه پیوند اوی .
پرستنده فغفور هر بامداد
همی شاه را نو بنو هدیه داد.
ز چین تا بگلزریون لشکر است
بر ایشان چو خاقان چینی سر است
نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته .
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی بجای
برین گونه فرسنگ صد برگذشت
نه دژ ماند آباد و نه کوه و دشت .
پرستنده را گفت نزدیک شاه
فراوان بود یاره و تاج و گاه .
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون درکنار...
پرستنده ٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز...
به ایران پرستنده و تختگاه
همانجا نگین و همانجا کلاه .
پرستنده با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار.
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستنده ای چند نیو.
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه رسم کئی بد نه آئین و کیش .
بر آئین شاهان پیشین رویم
همان از پی فره و دین رویم
پرستندگان را همه برکشیم
ستمکارگان را بخون درکشیم .
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود.
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده در پیش ایرانیان .
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزدیک شاه آمدند.
چو رفتی بر شه پرستنده باش
کمربسته فرمانش را بنده باش .
از اسپ و پرستنده و سیم و زر
ز مهر و ز تیغ و کلاه و کمر.
شما یک به یک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید.
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود.
چو بر تخت بنشست و آنجای دید
پرستنده بسیار برپای دید.
پرستنده و اسب و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر براه .
چه از جامهای گرانمایه نیز
پرستنده و اسب و هرگونه چیز.
تژاوست شاه و فرستنده ام
بنزدیک او من پرستنده ام .
چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستنده ٔ تخت تو.
پرستنده خرم دل و شاد باد
چنانی سراپای کو کرد یاد.
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم .
پرستنده چون تو فریدون نداشت
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت .
نشست آن ستم دیده با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار.
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند.
چنین هم شب تیره بیدار بود
پرستنده پیش جهاندار بود.
پرستنده بودی بگرد اندرش
که مردم ندیدی بلند افسرش .
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد همی با یکی انجمن .
گرامی کن این خانه ٔ ما بسور
مباش از پرستنده ٔ خویش دور.
پرستنده خوان پیش بهمن نهاد
تهمتن سخنهاهمی کرد یاد.
یکی جام پُر می بدست دگر
پرستنده برپای پیشش پسر.
همه پارس چون بنده ٔ او شدند
بزرگان پرستنده ٔ او شدند.
ز ما هرچه خواهی همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم .
سکندر بیامد بنزدیک شاه
پرستنده برخاست از بارگاه .
ششم بر پرستنده ٔ تخت خویش
چنان مهر دارد که بربخت خویش .
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستنده ٔ اردوان .
ابا هر سواری پرستنده سی
ز ترک و زرومی و از پارسی .
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستاده شد با یکی پهلوان .
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد بر سان خربندگان .
چهارست نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان .
پرستنده مائیم و فرمان تراست
نگر تا چه خواهی تن و جان تراست .
پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک براه .
به بیچارگی گرد دارای چیز
همی گردد و چیز ندهند نیز
شود رایگانی پرستنده ای
و یا بی بهایی یکی بنده ای .
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده ٔ سایه فرّ و تاج .
یکی خویش بودش دلیر و جوان
پرستنده ٔ شاه نوشین روان .
شب تیره گون رفت بهرام گور
پرستنده یکتن ز بهر ستور.
ز گیتی پرستنده ٔ فرّ نصر
زید شاه در سایه ٔ شاه عصر.
بنیک و بد شاه خرسند باش
پرستنده باش و خردمند باش .
نیای تو ما را پرستنده بود
پدر پیش شاهان ما بنده بود.
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده در پیش ایرانیان .
کشیدی پرستنده هر سو رده
همه جامه هاشان بزر آژده .
زمین هفت کشور ترا بنده شد
به پیش تو دولت پرستنده شد.
پرستنده پیر آفرین برگرفت
چنین گفت کایدر بس است این شگفت .
بگرد آیدت مال و بنگاه و رخت
فروزنده گردد ترا روی بخت
ز هر در پرستندگانت بوند
هم آزاد و هم بندگانت بوند.
شبانانم اکنون یکی لشکرند
پرستندگان بندگان بی مرند.
|| پرستار. اَمه . کنیز. کنیزک . حاضنه . خادمه . داه . قینه . وَلیدَه . (السامی ). زن خدمتکار:
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان
پرستنده صد پیش هردختری
ز یاقوت بر هر سری افسری .
غلامان و اسب و پرستندگان
همان نامور خوب رخ بندگان .
غلام وپرستندگان ده هزار
بیاورد شایسته ٔ شهریار.
چون آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده ای را که ای خوب جفت .
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت .
پرستندگان پرده برداشتند
به اسبش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج ...
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده پیشش بپای .
در آن خانه [ خانه منیژه ] سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید وسرود.
بفرمود [ منیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
مر او را بدان کاخ در جای کرد
غلام و پرستنده برپای کرد.
بر آن دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پرآب
پس پرده ٔ شاهشان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.
کجا نامور دختری خوبروی
بپرده درون پاک بی گفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش ...
پرستنده زین بیشتر با کلاه
به چهره به کردار تابنده ماه .
برین هم نشان نزد رستم غلام
پرستنده و اسب زرین ستام .
پرستندگان نیز با خواهران
زبرجد فشانند با زعفران .
یکی خوب چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماه آفرید
که ایرج بدو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت .
بشد با پرستندگان مادرش [ مادر فرود ]
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فکندند بر تخت عاج
بشد شاه راروز و هنگام تاج
همه غالیه جعد مشکین کمند
پرستنده با مادراز بن بکند.
یکی چشم بر کرد و زد باد سرد [ فرود ]
رخش سوی مام و پرستنده کرد.
پرستندگانم اسیران کنند
دژ و باره و کوه ویران کنند.
فرود سیاوخش بی کام و نام
چو شد زین جهان نارسیده بکام
پرستندگان بر سر دژشدند
همه خویشتن بر زمین برزدند.
سراسر سپه کوه بفروختی
پرستنده و دژهمی سوختی .
غلام وپرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری .
پرستنده ٔ تست [ روشنک ] و ما بنده ایم
بفرمان و رایت سر افکنده ایم .
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان
پرستنده ای کش ببر داشتی
زمین را به پی هیچ نگذاشتی .
چنین گفت با ریدک ماهروی
که رو آن پرستندگان را بگوی .
پرستندگان را سوی گلستان
فرستد همی ماه کابلستان .
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
پرستندگان را شگفت آمد آن
که بدکاری آمد ز دخت شهان .
پرستنده برخاست از پیش اوی
بر آن چاره بیچاره بنهاد روی .
چنین گفت پس بانوی بانوان
پرستنده ای را کز ایدر دمان .
پرستنده شد سوی دستان سام
که شد ساخته کام بگذار گام .
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر.
پرستندگان تیز برخاستند
بهر سویکی غلغل آراستند.
مرا نیز پیوسته بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار.
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی .
برون رفت سیندخت با بندگان
میان بسته سیصد پرستندگان .
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل .
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی بجای .
همی گفت گر زن ز غم بیهشست
پرستنده با وی چرا خامشست .
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستنده پیش اندرون شاهوار.
پرستندگان را چنین گفت شاه
که گلنار را از چه بستست راه .
بخوردند چیزی و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند.
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار.
نشستند بر زین پرستندگان
دل آرا و هر گونه ٔ بندگان .
ز هر شهر زیبا پرستنده ای
پر از شرم و بیداردل بنده ای .
پرستنده و دایه ٔ بیشمار
ز بازارگه تا در شهریار.
برفتند یکسر سوی خوابگاه
پرستندگان را بفرمود ماه .
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش .
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان مشک و می خواستند.
هوا و حسد هر دواَم بنده اند
همان خشم وآزَم پرستنده اند.
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده ای دست چابک دبیر.
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت .
پرستنده ای سوی در بنگرید
بباغ اندرون چهره ٔ جم بدید.
|| پرستار. عابد. عبادت کننده . متعبد. ستایشگر. زاهد :
من از داد تو چون یکی بنده ام
پرستنده ٔ آفریننده ام .
ابا این هنرها یکی بنده ام
جهان آفرین را پرستنده ام .
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
که آباد بادا بداد تو بوم .
پرستنده باشی و جوینده راه
بژرفی بفرمانش کردن نگاه .
گروهی که کاتوزیان خوانیش
به رسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه .
پرستنده [ هوم ] آگه شد از راز اوی
چو بشنید دل خسته آواز اوی .
بیاورد گنجی درم ، صد هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.
پرستنده ٔ آذر زردهشت
همی رفت با باژ و برسم بمشت .
چه داری بدین مرز بی ارز رای
نشست پرستندگان خدای .
پذیرفتم از پاک یزدان که من
پرستنده باشم به رای و به تن .
ندید اندرو شاه گشتاسپ را
پرستندگان دید و لهراسپ را.
بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاک دل بخردان .
چنین داد پاسخ که آن پادشا
که باشد پرستنده و پارسا.
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش .
ز لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد.
پرستش پرستنده را داشت سود
بر آن برتری برتریهافزود.
پرستنده ٔ فرخ آتش کنم
دل موبد و هیربد خوش کنم .
چنین پیر گشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود.
به پیری بر آن تخت بریان شده ست
پرستنده ٔ پاک یزدان شده ست .
ندید اندرو شاه گشتاسپ را
پرستندگان دید و لهراسپ را.
بداد آفریننده دادار داد
دل و جان پاکم پرستنده باد.
پرستنده چون پرتو شمع دید
زتاریکی غار بیرون دوید.
|| دوستدار. ستاینده :
پرستنده ٔ آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین .
که بیداردل پهلوان شاد باد
ز دانش پرستنده ٔ داد باد.
بباشم پرستنده ٔ پند تو
که چون بنده در پیش فرزند تو.
سخاوت پرستنده ٔ دست اوست
بت است آن همانا و او برهمن .
- پرستنده ٔ خیال ؛ کنایه از شاعر و منشی باشد و پرسنده ٔ خیال هم آمده است که بحذف فوقانی باشد. (برهان ).
- پرستنده ٔ باده ؛ ساقی . میگسار. باده دهنده . باده ده :
پرستنده ٔ باده را پیش خواند
بچربی فراوان سخنها براند
بدو گفت کامشب توئی باده ده
بطائر همه باده ٔ ساده ده ...
بدو گفت ساقی که من بنده ام
بفرمان تو در جهان زنده ام .
و برای کلمات مرکبه با پرستنده مانند یزدان پرستنده (فردوسی ) و بت پرستنده (فردوسی ) رجوع به همان کلمات شود.