پرستش
لغتنامه دهخدا
پرستش . [ پ َ رَ ت ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از پرستیدن . عبادت . نیایش . عبودیت . تَعَبﱡد. طاعت . نماز. ستایش :
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت وی کارمن گشت راست .
اگر تاج ایران سپارد بمن
پرستش کنم چون بتان را شمن .
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی .
چو شوئی ز بهر پرستش رخان
بمن بر جهان آفرین را بخوان .
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان .
مرا جایگاه پرستش بسست
که این گنج من بهر دیگر کسست .
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش .
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست .
سدیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت .
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب .
تأخیر نمیکند بندگی و پرستش را از استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن . (تاریخ بیهقی ) . || خدمتکاری . (برهان ). خدمت . پرستاری :
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان بِرِنجست و شیر
بدستوری سرپرستان سه روز
مر او [ کرم هفتواد ] را بخوردن منم دلفروز...
برآمد همه کام وی زین سخن
بگفتند کاو را پرستش تو کن .
برآرید کامش به نیکی تمام
پرستش کنیدش همه چون غلام .
یکی باره ٔ تیزتک برنشست
میان را ز بهر پرستش ببست .
اگر جان بتن خواهی و تن بجای
فرود آی و پیشم پرستش نمای .
چو آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدارگیتی فروز
که بر تخت بنشست فرخنده کی [ کیخسرو ]
بچرخ بزرگی برافکنده پی
بخواند او سپاهش ز هر جایگاه
بدان تا نماید پرستش بشاه .
بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پرورده ٔ شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی
بیاموز تا کوشش افزون کنی .
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز.
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
وگر روز است وگر شب گاه و بیگاه
کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه
کمرها بسته افسر برنهاده
پرستش را به پیشش ایستاده .
یکی زیرک ترک با او براه
ز بهر پرستش به هر جایگاه .
بلی آن بدی مرو را گوشمال
که چون بنده کردی پرستش دو سال
بخدمت ببستی میان بنده وار
نبودی بجز خدمتش هیچ کار.
|| بیمارداری را نیز گفته اند که خدمت بیمار کردن باشد. (برهان ).
- پرستش کردن ؛ عبادت . عبادت کردن . الهه :
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم .
پرستش کنم پیش یزدان بپای
نبیند مرا کس بآرام جای .
- || خدمت کردن :
وزان پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بنده وار.
که او شاه باشد بمازندران
پرستش کنندش همه مهتران .
- جای پرستش ؛ عبادتگاه . معبد :
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد بر نهاد آن کیانی کلاه .
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نبودش توان
بهشتم ز جای پرستش برفت
بر تخت شاهی خرامید تفت .
بیامد بجای پرستش به شب
بدادار دارنده بگشاد لب .
- جایگاه پرستش ؛ جای پرستش . عبادتگاه :
مرا جایگاه پرستش بسست
که این گنج من بهر دیگر کسست .
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب ّ.
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت وی کارمن گشت راست .
اگر تاج ایران سپارد بمن
پرستش کنم چون بتان را شمن .
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی .
چو شوئی ز بهر پرستش رخان
بمن بر جهان آفرین را بخوان .
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان .
مرا جایگاه پرستش بسست
که این گنج من بهر دیگر کسست .
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش .
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست .
سدیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت .
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب .
تأخیر نمیکند بندگی و پرستش را از استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن . (تاریخ بیهقی ) . || خدمتکاری . (برهان ). خدمت . پرستاری :
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان بِرِنجست و شیر
بدستوری سرپرستان سه روز
مر او [ کرم هفتواد ] را بخوردن منم دلفروز...
برآمد همه کام وی زین سخن
بگفتند کاو را پرستش تو کن .
برآرید کامش به نیکی تمام
پرستش کنیدش همه چون غلام .
یکی باره ٔ تیزتک برنشست
میان را ز بهر پرستش ببست .
اگر جان بتن خواهی و تن بجای
فرود آی و پیشم پرستش نمای .
چو آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدارگیتی فروز
که بر تخت بنشست فرخنده کی [ کیخسرو ]
بچرخ بزرگی برافکنده پی
بخواند او سپاهش ز هر جایگاه
بدان تا نماید پرستش بشاه .
بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پرورده ٔ شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی
بیاموز تا کوشش افزون کنی .
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز.
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
وگر روز است وگر شب گاه و بیگاه
کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه
کمرها بسته افسر برنهاده
پرستش را به پیشش ایستاده .
یکی زیرک ترک با او براه
ز بهر پرستش به هر جایگاه .
بلی آن بدی مرو را گوشمال
که چون بنده کردی پرستش دو سال
بخدمت ببستی میان بنده وار
نبودی بجز خدمتش هیچ کار.
|| بیمارداری را نیز گفته اند که خدمت بیمار کردن باشد. (برهان ).
- پرستش کردن ؛ عبادت . عبادت کردن . الهه :
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم .
پرستش کنم پیش یزدان بپای
نبیند مرا کس بآرام جای .
- || خدمت کردن :
وزان پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بنده وار.
که او شاه باشد بمازندران
پرستش کنندش همه مهتران .
- جای پرستش ؛ عبادتگاه . معبد :
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد بر نهاد آن کیانی کلاه .
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نبودش توان
بهشتم ز جای پرستش برفت
بر تخت شاهی خرامید تفت .
بیامد بجای پرستش به شب
بدادار دارنده بگشاد لب .
- جایگاه پرستش ؛ جای پرستش . عبادتگاه :
مرا جایگاه پرستش بسست
که این گنج من بهر دیگر کسست .
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب ّ.