پرس پرسان
لغتنامه دهخدا
پرس پرسان . [ پ ُ پ ُ ] (ق مرکب ) پرسان پرسان . با سؤال از بسیار کس :
پرس پرسان می کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر.
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد.
پرس پرسان می کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر.
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد.