پردخته
لغتنامه دهخدا
پردخته . [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پرداخته . اداشده . تأدیه شده . || پرداخته . تهی . خالی . مخلی . صافی :
نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین .
پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه .
چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به .
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی .
|| فارغ . آسوده . فارغ شده از جمیع علائق و عوایق . (برهان ) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین .
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.
بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.
ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
بر او آفرین کرد [ سیاوش ] بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد [ کاوس ] براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.
وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.
|| تمام . انجام گرفته . انجام یافته . تمام شده . بپایان رسیده . به آخر رسیده . کمال یافته . ساخته . و رجوع به پردخته شدن شود. || خلوت . خالی . رجوع به پردخته کردن شود :
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
|| ساخته . آماده . حاضر. مهیا. مرتب . ترتیب یافته . ترتیب داده . || جلاداده . صیقل زده . || آراسته . زینت داده . || سرگرم . مشغول . درساخته . مشغول شده . اشتغال یافته . مشغول گردیده . (برهان ). || انگیخته . || ترک داده . || دورکرده .
- پردخته شدن ؛ تمام شدن . به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . بپایان رسیدن :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.
بفر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال .
چو پردخته شد نامه را مهرکرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت .
- || خالی شدن . تهی شدن . صافی شدن . مخلی شدن . پاک شدن . پاک گردیدن :
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای .
بآذرمه اندر بدو روز هور
که از شیر پردخته شدپشت گور.
- || فارغ شدن . آسوده شدن . فارغ گشتن از. فراغت یافتن از:
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین .
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گرد آمده باز کرد.
چو پردخته شد ماه برپای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست .
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه ازین کارزار.
نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین .
پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه .
چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به .
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی .
|| فارغ . آسوده . فارغ شده از جمیع علائق و عوایق . (برهان ) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین .
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.
بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.
ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
بر او آفرین کرد [ سیاوش ] بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد [ کاوس ] براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.
وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.
|| تمام . انجام گرفته . انجام یافته . تمام شده . بپایان رسیده . به آخر رسیده . کمال یافته . ساخته . و رجوع به پردخته شدن شود. || خلوت . خالی . رجوع به پردخته کردن شود :
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
|| ساخته . آماده . حاضر. مهیا. مرتب . ترتیب یافته . ترتیب داده . || جلاداده . صیقل زده . || آراسته . زینت داده . || سرگرم . مشغول . درساخته . مشغول شده . اشتغال یافته . مشغول گردیده . (برهان ). || انگیخته . || ترک داده . || دورکرده .
- پردخته شدن ؛ تمام شدن . به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . بپایان رسیدن :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.
بفر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال .
چو پردخته شد نامه را مهرکرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت .
- || خالی شدن . تهی شدن . صافی شدن . مخلی شدن . پاک شدن . پاک گردیدن :
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای .
بآذرمه اندر بدو روز هور
که از شیر پردخته شدپشت گور.
- || فارغ شدن . آسوده شدن . فارغ گشتن از. فراغت یافتن از:
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین .
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گرد آمده باز کرد.
چو پردخته شد ماه برپای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست .
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه ازین کارزار.