پردختن
لغتنامه دهخدا
پردختن . [ پ َ دَ ت َ ] (مص ) اداء. ادا کردن . تفریغ حساب . گزاردن حقی و دینی و جز آن . توختن وامی . تأدیه کردن . رد کردن دینی . دادن . کارسازی کردن . پرداختن . واپس دادن . پرداختن پولی بکسی . مبلغی را بکسی پرداختن . || خلوت کردن . پرداختن . خالی کردن . تهی کردن . صافی کردن . پاک کردن . تخلیه . مخلی کردن :
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده ورهنمای .
بدو داد پس نامه ای سوفرای
سرافراز لشکر بپردخت جای .
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش بپای .
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد بر تخت او رهنمای .
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای
بپردخت و بنشست با رهنمای .
نخستین بر آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت .
بپردخت سغد و سمرقند و چاچ
بقجغار باشی فرستاد تاج .
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
چو ایشان بدینگونه دیدند رای
بپردخت خسرو ز بیگانه جای .
چو پردخت گنج اندرآمد باسپ
چو گردی بکردار آذرگشسپ .
همی برد یکسال از آن شهر رنج
بپردخت با رنج بسیار گنج .
|| خالی شدن . تهی شدن :
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت از آن خسروانی درخت .
|| فارغ شدن . تفرغ . فراغ . بپایان رسانیدن . فراغت یافتن . آسودن از.آسوده شدن از :
بیاراست روی زمین را بداد
بپردخت از آن تاج بر سر نهاد.
یکی شارسان نام شاپور گرد
برآورد و پردخت از آن روز ارد.
چو طوس سپهبد ز جنگ فرود
بپردخت و آمد از آن که فرود
سه روزش درنگ آمد اندر حرم
چهارم برآمد ز شیپور دم .
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده
قضا پردخته بود از کار ایشان
نوشته یک بیک کردار ایشان .
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت .
|| مشغول شدن . اشتغال ورزیدن . توجه . اشتغال . متوجه شدن :
بپردخت از آن پس بکار سپاه
درم داد یکساله از گنج شاه .
بپردخت از آن پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب .
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
نپردخت یک تن بآرام و خواب .
چنین گفت طوس سپهبد به گیو
که ای پرخرد نامبردار نیو
سه روز است تا زین نشان رفته ایم
بخواب و بخوردن نپردخته ایم .
فرستاده را داد بیداد شاه
بپردخت از آن پس بکار سپاه .
|| تمام شدن . (برهان ). به آخر رسیدن . بانجام رسیدن . || تمام کردن . به اتمام رسانیدن . بانجام رسانیدن . انجام دادن . اتمام . اکمال .به آخر رسانیدن :
چو پردخت آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی را ابرنام جانو سیار
دگر همچنان از در ماهیار.
- پردختن از جائی ؛ خالی کردن آنجا را. رخت بردن از آنجا :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون گرد بماندستم تنها من و این باهو.
- پردختن جای از کسی ؛ کشتن او :
همه هرچه دید اندر او چارپای
بیفکند وزیشان بپردخت جای .
|| برگرفتن :
ز زابلشه اختر بپردخت بخت
بدوتخته داد و بشیدسپ تخت .
- پردختن از کسی ؛ کشتن او. بقتل آوردن او :
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
بکیوان برآورد ز ایوان دمار.
وز آن پس بخواری و چوب و به بند
بپردخت ازو شهریار بلند.
دگر بدکنش باشد و شوخ و شوم
بپردخت باید از او روی بوم .
سوم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیماه برزین بپردخت شاه .
بخنجر تن هردو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد...
چو پردخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان .
|| حاضر کردن . مهیا کردن . آمادن . آماده کردن . ترتیب دادن . فراهم کردن . تهیه کردن . مرتب گردانیدن . || درگذشتن . مردن :
چو خسرو بپردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوب چهر.
|| صرف کردن . || واگذار کردن . || عمارت کردن . ساختن . تمام کردن بنائی :
کهن دز بشهر نشابور کرد
بیاورد و پردخت در روز ارد.
|| گرفتن . ربودن . || نواختن ساز. خواندن نغمه . || بس کردن . || خوردن بتمام . || رفع نمودن . برداشتن . (برهان ). || مقید شدن . مقید گردیدن . || با کسی درساختن . || تمام شدن . (برهان ). به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . || آراستن . (برهان ). زینت دادن . || شرح دادن . توضیح دادن . || جلا دادن . صیقل دادن . صقل . پرداخت کردن . صیقلی کردن . لغزنده و تابان کردن . پاک کردن . به برق انداختن . روشن کردن . مجلی و سخت صیقلی کردن . زنگ بردن . زنگ زدودن . || منصرف گردانیدن . || بقبض دادن . اقباض کردن . || ترک دادن . || ترک کردن . || دور شدن . جدا شدن . || برانگیختن . و رجوع به پرداختن شود.
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده ورهنمای .
بدو داد پس نامه ای سوفرای
سرافراز لشکر بپردخت جای .
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش بپای .
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد بر تخت او رهنمای .
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای
بپردخت و بنشست با رهنمای .
نخستین بر آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت .
بپردخت سغد و سمرقند و چاچ
بقجغار باشی فرستاد تاج .
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
چو ایشان بدینگونه دیدند رای
بپردخت خسرو ز بیگانه جای .
چو پردخت گنج اندرآمد باسپ
چو گردی بکردار آذرگشسپ .
همی برد یکسال از آن شهر رنج
بپردخت با رنج بسیار گنج .
|| خالی شدن . تهی شدن :
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت از آن خسروانی درخت .
|| فارغ شدن . تفرغ . فراغ . بپایان رسانیدن . فراغت یافتن . آسودن از.آسوده شدن از :
بیاراست روی زمین را بداد
بپردخت از آن تاج بر سر نهاد.
یکی شارسان نام شاپور گرد
برآورد و پردخت از آن روز ارد.
چو طوس سپهبد ز جنگ فرود
بپردخت و آمد از آن که فرود
سه روزش درنگ آمد اندر حرم
چهارم برآمد ز شیپور دم .
هنوز آن هر دو از مادر نزاده
نه تخم هر دو در بوم اوفتاده
قضا پردخته بود از کار ایشان
نوشته یک بیک کردار ایشان .
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت .
|| مشغول شدن . اشتغال ورزیدن . توجه . اشتغال . متوجه شدن :
بپردخت از آن پس بکار سپاه
درم داد یکساله از گنج شاه .
بپردخت از آن پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب .
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
نپردخت یک تن بآرام و خواب .
چنین گفت طوس سپهبد به گیو
که ای پرخرد نامبردار نیو
سه روز است تا زین نشان رفته ایم
بخواب و بخوردن نپردخته ایم .
فرستاده را داد بیداد شاه
بپردخت از آن پس بکار سپاه .
|| تمام شدن . (برهان ). به آخر رسیدن . بانجام رسیدن . || تمام کردن . به اتمام رسانیدن . بانجام رسانیدن . انجام دادن . اتمام . اکمال .به آخر رسانیدن :
چو پردخت آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی را ابرنام جانو سیار
دگر همچنان از در ماهیار.
- پردختن از جائی ؛ خالی کردن آنجا را. رخت بردن از آنجا :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون گرد بماندستم تنها من و این باهو.
- پردختن جای از کسی ؛ کشتن او :
همه هرچه دید اندر او چارپای
بیفکند وزیشان بپردخت جای .
|| برگرفتن :
ز زابلشه اختر بپردخت بخت
بدوتخته داد و بشیدسپ تخت .
- پردختن از کسی ؛ کشتن او. بقتل آوردن او :
بپردخت از ارجاسپ اسفندیار
بکیوان برآورد ز ایوان دمار.
وز آن پس بخواری و چوب و به بند
بپردخت ازو شهریار بلند.
دگر بدکنش باشد و شوخ و شوم
بپردخت باید از او روی بوم .
سوم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیماه برزین بپردخت شاه .
بخنجر تن هردو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد...
چو پردخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان .
|| حاضر کردن . مهیا کردن . آمادن . آماده کردن . ترتیب دادن . فراهم کردن . تهیه کردن . مرتب گردانیدن . || درگذشتن . مردن :
چو خسرو بپردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوب چهر.
|| صرف کردن . || واگذار کردن . || عمارت کردن . ساختن . تمام کردن بنائی :
کهن دز بشهر نشابور کرد
بیاورد و پردخت در روز ارد.
|| گرفتن . ربودن . || نواختن ساز. خواندن نغمه . || بس کردن . || خوردن بتمام . || رفع نمودن . برداشتن . (برهان ). || مقید شدن . مقید گردیدن . || با کسی درساختن . || تمام شدن . (برهان ). به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . || آراستن . (برهان ). زینت دادن . || شرح دادن . توضیح دادن . || جلا دادن . صیقل دادن . صقل . پرداخت کردن . صیقلی کردن . لغزنده و تابان کردن . پاک کردن . به برق انداختن . روشن کردن . مجلی و سخت صیقلی کردن . زنگ بردن . زنگ زدودن . || منصرف گردانیدن . || بقبض دادن . اقباض کردن . || ترک دادن . || ترک کردن . || دور شدن . جدا شدن . || برانگیختن . و رجوع به پرداختن شود.