پرتاب
لغتنامه دهخدا
پرتاب . [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرپیچ . بسیار پیچاپیچ . شکن برشکن . پرشکن . مقابل کم تاب :
حلقه ٔ جعدش پرتاب و گره
حلقه ٔ زلفش از آن تافته تر.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
|| پرگره .پرچین :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی .
|| بسیارتاب . که سخت تافته شده است . مقابل کم تاب : نخی یا ابریشمی پرتاب . || خشمگین . خشمناک . غضبناک . برافروخته . پرخشم :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
|| پرمکر و فریب . پر از ترفند و دروغ :
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ .
- پرتاب کردن رخساره و روی ، پرتاب گشتن رخساره و روی ؛ سرخ شدن ، شادمان شدن :
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت .
|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد : لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده . (راحةالصدور راوندی ).
حلقه ٔ جعدش پرتاب و گره
حلقه ٔ زلفش از آن تافته تر.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
|| پرگره .پرچین :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی .
|| بسیارتاب . که سخت تافته شده است . مقابل کم تاب : نخی یا ابریشمی پرتاب . || خشمگین . خشمناک . غضبناک . برافروخته . پرخشم :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
|| پرمکر و فریب . پر از ترفند و دروغ :
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ .
- پرتاب کردن رخساره و روی ، پرتاب گشتن رخساره و روی ؛ سرخ شدن ، شادمان شدن :
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت .
|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد : لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده . (راحةالصدور راوندی ).