پربها
لغتنامه دهخدا
پربها. [ پ ُ ب َ ](ص مرکب ) گران قیمت . که قیمت بسیار دارد. پُرارزش . ثمین . پرقیمت . گرانمایه . قیمتی . گران . بهاگیر. گران بها. گران سنگ . بهاوَر. نفیس . مقابل کم بها : 
پشیمان تر آنکس که خود برنداشت
از آن گوهر پربها سر بگاشت .
 
نداد آن سر پربها رایگان
همی تاخت تا آذرآبادگان .
 
یکی پربها تیز طنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست .
 
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان .
 
همیشه تا که بوددر جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پربها دینار.
 
بدین بی کران گوهر پربها
هم از چنگ مرگش نیامد رها.
 
قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است
بل قدر مرد از سخن و علم پربهاست .
 
گر همی جوئید دُرّ پربها
ادخلوا الأبیات من ابوابها.
پشیمان تر آنکس که خود برنداشت
از آن گوهر پربها سر بگاشت .
نداد آن سر پربها رایگان
همی تاخت تا آذرآبادگان .
یکی پربها تیز طنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست .
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان .
همیشه تا که بوددر جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پربها دینار.
بدین بی کران گوهر پربها
هم از چنگ مرگش نیامد رها.
قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است
بل قدر مرد از سخن و علم پربهاست .
گر همی جوئید دُرّ پربها
ادخلوا الأبیات من ابوابها.