پرامید
لغتنامه دهخدا
پرامید. [ پ ُ اُ / پ ُ اُم ْ می ](ص مرکب ) که امید بسیار دارد. امیدوار :
چو بیدار گشتم شدم پرامید
از آن تاج رخشان و باز سپید.
بپوشید پس جامه ٔ نو سپید
نیایش کنان رفت و دل پرامید.
هشیوار با جامهای سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.
بیامد پرامید دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان .
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج ...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و با ترس و باک .
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصه ٔ من به هرطرف .
چو بیدار گشتم شدم پرامید
از آن تاج رخشان و باز سپید.
بپوشید پس جامه ٔ نو سپید
نیایش کنان رفت و دل پرامید.
هشیوار با جامهای سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.
بیامد پرامید دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان .
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج ...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و با ترس و باک .
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصه ٔ من به هرطرف .