پذیره
لغتنامه دهخدا
پذیره . [ پ َ رَ / رِ ] (اِمص ) استقبال . (برهان ). پیشواز. (برهان ). پیشباز :
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی .
چو خسرو بر اینگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگون کرده کوس
رخ نامداران شده آبنوس .
جز نیکوئی پذیره نیاید تراگذر [ کذا ]
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی .
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال .
و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیره ٔ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را به سیستان آوردند. (تاریخ سیستان ).و افریدون پذیره ٔ وی [ گرشاسپ ] بازآمد و او را بر تخت نشاند. (تاریخ سیستان ). فرمود نقیبی را دو که پذیره ٔ وی [ امیر یوسف ] روند. (تاریخ بیهقی ) . امیر [مسعود ] دو حاجب را فرمود پذیره ٔ سپاهسالار روید. (تاریخ بیهقی ). استادم به تهنیت برنشست ... حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و هر دو تن شکر کردن گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
|| مستقبل . استقبال کننده . پیشبازشونده :
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار.
چو آگاهی آمد بکاوس کی
از آن پهلوان زاده ٔ نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
چو بینند بار نمک ناگهان
پذیره دوندت کهان و مهان .
به هیچگونه باور نداشته بودندکه علی به هرات آید و معتمدان میفرستادند پذیره ٔ وی دُمادُم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی . (تاریخ بیهقی ) .
پذیره فرستادشان سر بسر
بسی گونه گون هدیه با هر پسر.
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل .
همه لشکر و پیل و بالای خویش
بشادی پذیره فرستاد پیش .
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالا و پیل .
خبر شد بیوسف که آمد پدر
پذیره فرستاد فرخ پسر.
منزل عفو او بدشت گناه
لشکر لطف او پذیره ٔ آه .
|| قبول امر کسی . (نسخه ٔ میرزا). استقبال فرمانی . فرمانبرداری . قبول کردن . || امر کسی قبول کننده . || راهگذر. (برهان ). || بمقابله ، بجنگ : قتیبه چهارصد مرد بگزید از خویشان و یاران و مهتران لشکر و به سمرقند درآمد و غورک پذیره ٔ او آمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
پذیره شده دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی .
چون خبر او [ حسین بن علی علیهماالسلام ] بشنید دیگر روز بیرون شدند پذیره ٔ محمدبن حمدان . (تاریخ سیستان ). عمر سعد را پذیره با سپاه بازفرستاد به کربلا. (تاریخ سیستان ). یکچند ببغداد متواری بود [ یزیدبن فرید ] تا روزی بجسر خواست که بگذرد جماعتی از خوارج سیستان پذیره ٔ او بازخوردند و او را بشناختند و با او حرب کردند. (تاریخ سیستان ). چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد. (تاریخ بیهقی ). در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره ٔ بنه ٔ او رودی و همه ٔ بند پاک غارت کندی . (تاریخ بیهقی ). و سپاه سالار غازی از پذیره ٔ بنه ٔ وی بازگشت . (تاریخ بیهقی ).
ز کینه بخون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره بجنگ .
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی .
پس ایشان [ ایرانیان ] بهمن جادو را پذیره [ خالدبن ولید را ] فرستادند وخالد ایشان را هزیمت کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). به هر جانب که میشتافت شیر محنت چنگال تیز کرده پذیره میدید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- پذیره آمدن ؛ به استقبال شدن . به استقبال آمدن : چون به نیمه ٔ بادیه رسید فرزدق شاعر و همام بن غالب پذیره ٔ او آمدند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). چون ارباط بیرون آمد ابرهه پذیره ٔ وی آمد و گفت بچه کار آمدی گفت بدانکه ملک فرموده است که سپاه و مملکت از تو بستانم و ترا بدر ملک فرستم . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
سیاوش نکرد ایچ بر من نگاه
پذیره نیامد مرا خود براه .
چورستم درفش سرافراز شاه [ کیخسرو ]
نگه کرد کآمد پذیره براه
فرودآمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس .
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی .
که از بهر من برنخیزی ز گاه
بپیشم پذیره نیائی براه .
چو رستم بفرّ جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد از اسب و بردش نماز
غمی گشت از رنج راه دراز.
عباس گوید که من بزرگ بودم از پس پدر همی رفتم تا کهنه ٔ قریش پذیره ٔ او آمدند. (تاریخ سیستان ). چون یعقوب [ لیث ] به کرمان رسید محمدبن واصل پذیره ٔ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمانبرداری . (تاریخ سیستان ). چون به میان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را[ احمدبن حسن را ] پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی ). امیر [ مسعود ] گفت عمّم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد. (تاریخ بیهقی ).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع ازرحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت کای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگوی گفت چو سیم .
بر او بجان گرامی اگر سؤال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سؤال .
- || بمقابله آمدن . بجنگ آمدن :
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیایدمرا نره شیر.
قلون دلاور شد آگه ز کار
پذیره بیامد سوی کارزار.
|| تصادف کردن . مصادف شدن .تلاقی کردن . برخوردن به : [ امیر ابوجعفر ]رسولی فرستاد سوی ماکان به میانه ٔ زره رسول پذیره ٔ بوالحسین خارجی آمد بوالحسین گفت کجا روی گفت نزدیک ماکان همی فرستد ملک بنده را به رسولی . (تاریخ سیستان ).
- پذیره رفتن ؛ به استقبال رفتن . به پیشباز رفتن . به پیشواز شدن :
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی .
چو آمد شادمان در کشور ماه
پذیره رفت شاه و لشکر شاه .
چون ... خبر رسید که رسول به دو فرسنگی از شهر رسید مرتبه داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند. (تاریخ بیهقی ). هر دو برنشستند و پذیره ٔ سلطان برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند. (تاریخ بیهقی ). بوسهل همدانی دبیر، بفرمان سلطان نامزد شد تا پذیره ٔ حاجب بزرگ و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدینحال که رفت . (تاریخ بیهقی ) .
- || بمقابله رفتن ؛ بجنگ رفتن : از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند. (تاریخ بیهقی ).
- پذیره شدن کسی را ؛ به استقبال او رفتن . پیشباز وی شدن . برای ورود او مهیا گشتن : چون خالد به مدینه اندرآمد پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم پذیره ٔ ایشان شد با مسلمانان . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
چون نزدیک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکر پناه
پذیره شدش شهریار جهان
نگهدار گردان و تاج مهان .
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
پذیره شدن را بر خویش خواند
بمردیش بر چرخ گردان نشاند.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن .
پذیره شدش دختر شهریار
بپرسید و دینار کردش نثار.
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن .
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را همه با نثار.
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجانام او بود جنگی طورگ .
یکی کشور از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
ز بهر زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو.
پذیره شدن را جبیره شدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند.
چو نزدیک آمد پذیره شدند
از آن اسب و شمشیر خیره شدند.
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه .
چو آمد بنزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان .
خبر یافت ماهوی سوری که شاه [ یزدگرد ]
به سوی دهستان برآمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران .
چو زو [ کیخسرو ] آگهی یافت کاوس کی
که آمد زره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان .
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی .
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت فیروز شاه .
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان ...
پذیره شدندش به آئین خویش
سپه سر بسر بازبردند پیش
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن .
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر و گندآوران .
چو منذر بیامد به شهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن .
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
از آن خلعت شهریار جهان
ز خاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد براه
پذیره شدش پهلوان سوار
وز ایران هر آنکس که بد نامدار.
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون روی مادر [ قیدافه ] بدید
پیاده شد و آفرین گسترید.
پذیره شدش با فراوان سپاه
ابا برده و بدره و تاج و گاه .
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل .
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.
چو آگاهی آمد به ایران زمین
از آن نیک پی مرد با آفرین [ سوفرای ]
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
ز ره چون بشاه [ کیخسرو ] آمد این آگهی
که برگشت رستم ابا فرّهی ...
پذیره شدن را بیاراست شاه
بسر برنهادند گردان کلاه .
گوان چون ازو آگهی یافتند
پذیره شدن زود بشتافتند.
چو رستم بیامد بنزدیک شاه
پذیره شدندش بیک روز راه .
خردمند چون روی گشتاسب دید
پذیره شد و جایگاهش گزید.
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار.
همه پهلوانان پذیره شدند
ابا ژنده پیل و تبیره شدند.
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای .
پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند درپادشاهی نشان .
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان .
پذیره شدندش سران سپاه
سری کو کشد پهلوانی کلاه .
چو نزدیک گستهم شد نیکخواه
بگفتش که جهن آمد از سوی شاه
چو گستهم از آن کار آگاه شد
پذیره بر جهن در راه شد.
چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه .
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از اسب و بردش نماز.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن .
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که ازمردمی بود بهر.
چو کشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید.
چو دیدند مر پهلوان را براه
پذیره شدندش از آن جایگاه .
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه .
چو آورد از آنروی ایران سپاه
پذیره شدندش بزرگان براه .
پذیره شدش با نبرده سران
دلاور سواران و نیزه وران .
چو زین کار سام یل آگاه شد
پذیره سوی پورکی شاه شد.
همه بر درش با تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند.
سیاوش چو بشنید کآمد سپاه
پذیره شدن را بیاراست راه .
سه منزل پذیره شدش با سپاه
پسرزاده همچون دو صد پادشاه .
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با اسپ و استرببار
چو آمد بسهراب از ایشان خبر
پذیره شدن را به بستش کمر.
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه .
پذیره ناشده او را سپهبد
بدرگاهش درآمد شاه موبد.
و بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیره ٔ او شدند. (تاریخ سیستان ). چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ و سواری هزار پذیره شدند. (تاریخ بیهقی ).
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم هوشدار.
چو برگشت گرشاسب ز آوردگاه
پذیره شدش زود مهراج شاه .
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه .
مه ده پذیره شدش با گروه
بیاراست بزمی بفرّ و شکوه .
چو آمد بنزدیک دوروزه راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه .
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش .
پذیره پیش جفاهای او شوم شب و روز
برای آنکه نسب دارد از جفای رضاش .
حارث با همه ٔ بزرگان و محتشمان خویش پذیره ٔوی شدند. (تاریخ بخارا). جمعی از رجوم فساد و نجوم عناد از فسحت حال و وسعت مجال و بطر رفاهیت و شیطنت عصبیت خود را بدیوار بلا مالیدند و پذیره ٔ عنا و شقا شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- || بمقابله شدن ؛ به برابری شدن ، بجنگ شدن (کسی یا سپاهی را) : ... مردمان شام و عراق چون خبر یافتند که ابوعون آمد پذیره ٔ او شدند بر دو فرسنگی شهر زور و با وی حرب کردند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
چو شاه اردشیر اندر آمد بتنگ
پذیره شدش گرد بی مر بجنگ .
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی .
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه .
ز گردان بیداردل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار.
وز آنروی گستهم بشنید نیز
که بهرام [ چوبینه ] یل را برآمد قفیز
همان کردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ ...
پذیره شدن را سپه برنشاند
وز آن بیشه [ نارون ] چون باد لشکر براند.
کثیر محمدبن القاسم را با سپاهی پذیره ٔ بواسحاق فرستاد حرب کردند آخر هزیمت بر بواسحاق افتاد. (تاریخ سیستان ). سوی عراق آمد و داراالاکبر او را پذیره شد بکارزار و بحرب اندر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص ). چون امیر ناصرالدین از معاودت او خبر یافت بدلی قوی و امیدی فسیح رایات اسلام باستقبال او روان کرد و پذیره شد واثق بلطف باری تعالی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- پذیره شدن سخنی را ؛ قبول کردن آن ، پذیرفتن آن :
وزآن پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه .
- پذیره فرستادن کسی را ؛ او را بجنگ فرستادن : و افراسیاب تاختنها آوردو منوچهر چند بار زال را پذیره فرستاد تا ایشان را از جیحون ز آن سوتر کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
- || به استقبال فرستادن او را، به پیشواز فرستادن او را:
چو آمد خرامان بنزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی سپاه .
پذیره فرستاد چندی سپاه
سکندر بیامد گرازان براه .
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
محمود را خبر شد مسرعی را پیغام داد و پذیره ٔ اسرائیل فرستاد که درین ساعت به مدد لشکر حاجت نیست مقصود دیداری و استظهاری است لشکر همانجای بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بیای . (راحةالصدور راوندی ).
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی .
چو خسرو بر اینگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگون کرده کوس
رخ نامداران شده آبنوس .
جز نیکوئی پذیره نیاید تراگذر [ کذا ]
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی .
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال .
و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیره ٔ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را به سیستان آوردند. (تاریخ سیستان ).و افریدون پذیره ٔ وی [ گرشاسپ ] بازآمد و او را بر تخت نشاند. (تاریخ سیستان ). فرمود نقیبی را دو که پذیره ٔ وی [ امیر یوسف ] روند. (تاریخ بیهقی ) . امیر [مسعود ] دو حاجب را فرمود پذیره ٔ سپاهسالار روید. (تاریخ بیهقی ). استادم به تهنیت برنشست ... حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و هر دو تن شکر کردن گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
|| مستقبل . استقبال کننده . پیشبازشونده :
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار.
چو آگاهی آمد بکاوس کی
از آن پهلوان زاده ٔ نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
چو بینند بار نمک ناگهان
پذیره دوندت کهان و مهان .
به هیچگونه باور نداشته بودندکه علی به هرات آید و معتمدان میفرستادند پذیره ٔ وی دُمادُم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی . (تاریخ بیهقی ) .
پذیره فرستادشان سر بسر
بسی گونه گون هدیه با هر پسر.
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل .
همه لشکر و پیل و بالای خویش
بشادی پذیره فرستاد پیش .
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالا و پیل .
خبر شد بیوسف که آمد پدر
پذیره فرستاد فرخ پسر.
منزل عفو او بدشت گناه
لشکر لطف او پذیره ٔ آه .
|| قبول امر کسی . (نسخه ٔ میرزا). استقبال فرمانی . فرمانبرداری . قبول کردن . || امر کسی قبول کننده . || راهگذر. (برهان ). || بمقابله ، بجنگ : قتیبه چهارصد مرد بگزید از خویشان و یاران و مهتران لشکر و به سمرقند درآمد و غورک پذیره ٔ او آمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
پذیره شده دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی .
چون خبر او [ حسین بن علی علیهماالسلام ] بشنید دیگر روز بیرون شدند پذیره ٔ محمدبن حمدان . (تاریخ سیستان ). عمر سعد را پذیره با سپاه بازفرستاد به کربلا. (تاریخ سیستان ). یکچند ببغداد متواری بود [ یزیدبن فرید ] تا روزی بجسر خواست که بگذرد جماعتی از خوارج سیستان پذیره ٔ او بازخوردند و او را بشناختند و با او حرب کردند. (تاریخ سیستان ). چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد. (تاریخ بیهقی ). در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره ٔ بنه ٔ او رودی و همه ٔ بند پاک غارت کندی . (تاریخ بیهقی ). و سپاه سالار غازی از پذیره ٔ بنه ٔ وی بازگشت . (تاریخ بیهقی ).
ز کینه بخون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره بجنگ .
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی .
پس ایشان [ ایرانیان ] بهمن جادو را پذیره [ خالدبن ولید را ] فرستادند وخالد ایشان را هزیمت کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). به هر جانب که میشتافت شیر محنت چنگال تیز کرده پذیره میدید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- پذیره آمدن ؛ به استقبال شدن . به استقبال آمدن : چون به نیمه ٔ بادیه رسید فرزدق شاعر و همام بن غالب پذیره ٔ او آمدند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). چون ارباط بیرون آمد ابرهه پذیره ٔ وی آمد و گفت بچه کار آمدی گفت بدانکه ملک فرموده است که سپاه و مملکت از تو بستانم و ترا بدر ملک فرستم . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
سیاوش نکرد ایچ بر من نگاه
پذیره نیامد مرا خود براه .
چورستم درفش سرافراز شاه [ کیخسرو ]
نگه کرد کآمد پذیره براه
فرودآمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس .
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی .
که از بهر من برنخیزی ز گاه
بپیشم پذیره نیائی براه .
چو رستم بفرّ جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد از اسب و بردش نماز
غمی گشت از رنج راه دراز.
عباس گوید که من بزرگ بودم از پس پدر همی رفتم تا کهنه ٔ قریش پذیره ٔ او آمدند. (تاریخ سیستان ). چون یعقوب [ لیث ] به کرمان رسید محمدبن واصل پذیره ٔ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمانبرداری . (تاریخ سیستان ). چون به میان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را[ احمدبن حسن را ] پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی ). امیر [ مسعود ] گفت عمّم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد. (تاریخ بیهقی ).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع ازرحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت کای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگوی گفت چو سیم .
بر او بجان گرامی اگر سؤال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سؤال .
- || بمقابله آمدن . بجنگ آمدن :
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیایدمرا نره شیر.
قلون دلاور شد آگه ز کار
پذیره بیامد سوی کارزار.
|| تصادف کردن . مصادف شدن .تلاقی کردن . برخوردن به : [ امیر ابوجعفر ]رسولی فرستاد سوی ماکان به میانه ٔ زره رسول پذیره ٔ بوالحسین خارجی آمد بوالحسین گفت کجا روی گفت نزدیک ماکان همی فرستد ملک بنده را به رسولی . (تاریخ سیستان ).
- پذیره رفتن ؛ به استقبال رفتن . به پیشباز رفتن . به پیشواز شدن :
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی .
چو آمد شادمان در کشور ماه
پذیره رفت شاه و لشکر شاه .
چون ... خبر رسید که رسول به دو فرسنگی از شهر رسید مرتبه داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند. (تاریخ بیهقی ). هر دو برنشستند و پذیره ٔ سلطان برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند. (تاریخ بیهقی ). بوسهل همدانی دبیر، بفرمان سلطان نامزد شد تا پذیره ٔ حاجب بزرگ و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدینحال که رفت . (تاریخ بیهقی ) .
- || بمقابله رفتن ؛ بجنگ رفتن : از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند. (تاریخ بیهقی ).
- پذیره شدن کسی را ؛ به استقبال او رفتن . پیشباز وی شدن . برای ورود او مهیا گشتن : چون خالد به مدینه اندرآمد پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم پذیره ٔ ایشان شد با مسلمانان . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
چون نزدیک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکر پناه
پذیره شدش شهریار جهان
نگهدار گردان و تاج مهان .
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
پذیره شدن را بر خویش خواند
بمردیش بر چرخ گردان نشاند.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن .
پذیره شدش دختر شهریار
بپرسید و دینار کردش نثار.
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن .
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را همه با نثار.
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجانام او بود جنگی طورگ .
یکی کشور از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
ز بهر زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو.
پذیره شدن را جبیره شدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند.
چو نزدیک آمد پذیره شدند
از آن اسب و شمشیر خیره شدند.
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه .
چو آمد بنزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان .
خبر یافت ماهوی سوری که شاه [ یزدگرد ]
به سوی دهستان برآمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران .
چو زو [ کیخسرو ] آگهی یافت کاوس کی
که آمد زره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان .
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی .
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت فیروز شاه .
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان ...
پذیره شدندش به آئین خویش
سپه سر بسر بازبردند پیش
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن .
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر و گندآوران .
چو منذر بیامد به شهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن .
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
از آن خلعت شهریار جهان
ز خاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد براه
پذیره شدش پهلوان سوار
وز ایران هر آنکس که بد نامدار.
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون روی مادر [ قیدافه ] بدید
پیاده شد و آفرین گسترید.
پذیره شدش با فراوان سپاه
ابا برده و بدره و تاج و گاه .
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل .
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.
چو آگاهی آمد به ایران زمین
از آن نیک پی مرد با آفرین [ سوفرای ]
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
ز ره چون بشاه [ کیخسرو ] آمد این آگهی
که برگشت رستم ابا فرّهی ...
پذیره شدن را بیاراست شاه
بسر برنهادند گردان کلاه .
گوان چون ازو آگهی یافتند
پذیره شدن زود بشتافتند.
چو رستم بیامد بنزدیک شاه
پذیره شدندش بیک روز راه .
خردمند چون روی گشتاسب دید
پذیره شد و جایگاهش گزید.
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار.
همه پهلوانان پذیره شدند
ابا ژنده پیل و تبیره شدند.
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای .
پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند درپادشاهی نشان .
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان .
پذیره شدندش سران سپاه
سری کو کشد پهلوانی کلاه .
چو نزدیک گستهم شد نیکخواه
بگفتش که جهن آمد از سوی شاه
چو گستهم از آن کار آگاه شد
پذیره بر جهن در راه شد.
چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه .
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از اسب و بردش نماز.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن .
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که ازمردمی بود بهر.
چو کشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید.
چو دیدند مر پهلوان را براه
پذیره شدندش از آن جایگاه .
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه .
چو آورد از آنروی ایران سپاه
پذیره شدندش بزرگان براه .
پذیره شدش با نبرده سران
دلاور سواران و نیزه وران .
چو زین کار سام یل آگاه شد
پذیره سوی پورکی شاه شد.
همه بر درش با تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند.
سیاوش چو بشنید کآمد سپاه
پذیره شدن را بیاراست راه .
سه منزل پذیره شدش با سپاه
پسرزاده همچون دو صد پادشاه .
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با اسپ و استرببار
چو آمد بسهراب از ایشان خبر
پذیره شدن را به بستش کمر.
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه .
پذیره ناشده او را سپهبد
بدرگاهش درآمد شاه موبد.
و بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیره ٔ او شدند. (تاریخ سیستان ). چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ و سواری هزار پذیره شدند. (تاریخ بیهقی ).
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم هوشدار.
چو برگشت گرشاسب ز آوردگاه
پذیره شدش زود مهراج شاه .
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه .
مه ده پذیره شدش با گروه
بیاراست بزمی بفرّ و شکوه .
چو آمد بنزدیک دوروزه راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه .
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش .
پذیره پیش جفاهای او شوم شب و روز
برای آنکه نسب دارد از جفای رضاش .
حارث با همه ٔ بزرگان و محتشمان خویش پذیره ٔوی شدند. (تاریخ بخارا). جمعی از رجوم فساد و نجوم عناد از فسحت حال و وسعت مجال و بطر رفاهیت و شیطنت عصبیت خود را بدیوار بلا مالیدند و پذیره ٔ عنا و شقا شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- || بمقابله شدن ؛ به برابری شدن ، بجنگ شدن (کسی یا سپاهی را) : ... مردمان شام و عراق چون خبر یافتند که ابوعون آمد پذیره ٔ او شدند بر دو فرسنگی شهر زور و با وی حرب کردند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
چو شاه اردشیر اندر آمد بتنگ
پذیره شدش گرد بی مر بجنگ .
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی .
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه .
ز گردان بیداردل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار.
وز آنروی گستهم بشنید نیز
که بهرام [ چوبینه ] یل را برآمد قفیز
همان کردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ ...
پذیره شدن را سپه برنشاند
وز آن بیشه [ نارون ] چون باد لشکر براند.
کثیر محمدبن القاسم را با سپاهی پذیره ٔ بواسحاق فرستاد حرب کردند آخر هزیمت بر بواسحاق افتاد. (تاریخ سیستان ). سوی عراق آمد و داراالاکبر او را پذیره شد بکارزار و بحرب اندر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص ). چون امیر ناصرالدین از معاودت او خبر یافت بدلی قوی و امیدی فسیح رایات اسلام باستقبال او روان کرد و پذیره شد واثق بلطف باری تعالی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- پذیره شدن سخنی را ؛ قبول کردن آن ، پذیرفتن آن :
وزآن پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه .
- پذیره فرستادن کسی را ؛ او را بجنگ فرستادن : و افراسیاب تاختنها آوردو منوچهر چند بار زال را پذیره فرستاد تا ایشان را از جیحون ز آن سوتر کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
- || به استقبال فرستادن او را، به پیشواز فرستادن او را:
چو آمد خرامان بنزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی سپاه .
پذیره فرستاد چندی سپاه
سکندر بیامد گرازان براه .
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه .
محمود را خبر شد مسرعی را پیغام داد و پذیره ٔ اسرائیل فرستاد که درین ساعت به مدد لشکر حاجت نیست مقصود دیداری و استظهاری است لشکر همانجای بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بیای . (راحةالصدور راوندی ).