پدرود
لغتنامه دهخدا
پدرود. [ پ َ / پ ِ ] (اِ) وداع . بدرود. ترک گفتن چیزی و بدین معنی با کردن صرف شود :
برآمد خروشیدن کرّنای
تهمتن برآورد لشکر ز جای ...
پراندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه
ورا کرد پدرود و خود بازگشت
باندیشه و درد انباز گشت .
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتنش پر غم و دود کرد.
چو او کرد پدرود تخت و کلاه
چه گودرز و بهرام و کاوس شاه .
از آن پس بپدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر.
همی رفت با او [ فریبرز ] گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
بپدرودکردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.
بپدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش .
بپدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی .
بهنگام پدرود کردن بماند
بفرمان برفت و سپه را براند.
پس آن ماه را شاه پدرود کرد
تن خویش تار و برش پود کرد.
یکدیگر را پدرود کردند. (تاریخ بیهقی ).
وقت آن است که پدرود کنی زندان را.
- پدرود بودن ، پدرود شدن ، پدرود باش ؛ بسلامت باش . در پناه و حفظ خدا باش .
تو پدرود باش و بی آزار باش
همیشه به پیش جهاندار باش .
همی گفت پدرود باش ای پسر
که بی توجهان را بد آید بسر.
بقیدافه گفتا که پدرود باش
جهان تا بود تار تو پود باش .
بخرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که پدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد بابخردان .
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که جاوید باشی و روشن روان .
اگر قطره شد، چشمه پدرود باد
شکسته سبو بر لب رود باد.
|| ترک . متروک . دور.جدا :
مرا کردی چنان یکباره پدرود
فکندی نام و ننگ خویش در رود.
مرا تا جان چنین پدرود باشد
دلم از بخت چون خوشنود باشد.
- پدرود کردن ؛ وداع کردن . بدرود کردن . ترک گفتن . رجوع به شواهد پدرود شود.
برآمد خروشیدن کرّنای
تهمتن برآورد لشکر ز جای ...
پراندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه
ورا کرد پدرود و خود بازگشت
باندیشه و درد انباز گشت .
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتنش پر غم و دود کرد.
چو او کرد پدرود تخت و کلاه
چه گودرز و بهرام و کاوس شاه .
از آن پس بپدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر.
همی رفت با او [ فریبرز ] گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
بپدرودکردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.
بپدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش .
بپدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی .
بهنگام پدرود کردن بماند
بفرمان برفت و سپه را براند.
پس آن ماه را شاه پدرود کرد
تن خویش تار و برش پود کرد.
یکدیگر را پدرود کردند. (تاریخ بیهقی ).
وقت آن است که پدرود کنی زندان را.
- پدرود بودن ، پدرود شدن ، پدرود باش ؛ بسلامت باش . در پناه و حفظ خدا باش .
تو پدرود باش و بی آزار باش
همیشه به پیش جهاندار باش .
همی گفت پدرود باش ای پسر
که بی توجهان را بد آید بسر.
بقیدافه گفتا که پدرود باش
جهان تا بود تار تو پود باش .
بخرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که پدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد بابخردان .
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که جاوید باشی و روشن روان .
اگر قطره شد، چشمه پدرود باد
شکسته سبو بر لب رود باد.
|| ترک . متروک . دور.جدا :
مرا کردی چنان یکباره پدرود
فکندی نام و ننگ خویش در رود.
مرا تا جان چنین پدرود باشد
دلم از بخت چون خوشنود باشد.
- پدرود کردن ؛ وداع کردن . بدرود کردن . ترک گفتن . رجوع به شواهد پدرود شود.