پایداری
لغتنامه دهخدا
پایداری . (حامص مرکب ) مقاومت . تاب . استقامت . ایستادگی . پافشاری . دوام :
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
چنان پایداری از آن شیرمرد.
باستواری جان و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران .
امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را در او جمالی بزرگ باشد و دیگر که در او پایداری و بصارت تمام بود. (تاریخ بیهقی ).
سهل است پایداری تو در مقام وصل
چون دستبرد هجر ببینی بپایدار .
- پایداری کردن ؛ مقاومت . استقامت . پافشردن . پای داشتن :
از دست جوانیم چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی .
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
چنان پایداری از آن شیرمرد.
باستواری جان و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران .
امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را در او جمالی بزرگ باشد و دیگر که در او پایداری و بصارت تمام بود. (تاریخ بیهقی ).
سهل است پایداری تو در مقام وصل
چون دستبرد هجر ببینی بپایدار .
- پایداری کردن ؛ مقاومت . استقامت . پافشردن . پای داشتن :
از دست جوانیم چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی .