پایاب
لغتنامه دهخدا
پایاب . (اِ مرکب ) بن آب . (لغت نامه ٔ اسدی ). بن آب در مقامی که ایستاده باشد. (لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ چ طهران ). قعر آب . تک دریا و جز آن . تَه . بن آب که پای بر زمین رسد. بن آب بود یعنی آب در مقامی که بسیار باشد. (اوبهی ). ته حوض و دریا را گویند و بعربی قعر خوانند. (برهان ) . ضحضاح . آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی ). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت برخلاف غرقاب . (برهان ). گذرگاه آب . (رشیدی ). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است . (جهانگیری ) . سنار. حوض . (لغت نامه ٔ اسدی ). حوضی که پای در وی بزمین رسد :
بجائی که پایاب را بد گذر
روان گشت و لشکر پس یکدگر.
گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .
ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب .
نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب .
صاحب رأی ... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه ). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی . (تاریخ بخارا).
که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است .
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب .
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود.
همت عالی تو دریائی است
که ندیده شناورش پایاب .
لجح ؛ پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ .(السامی فی الاسامی ).
- بی پایاب ؛ به معنی گود و عمیق :
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان .
بحق من چو سرابی ّ و بحق ّ دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی .
ای ز جودت سراب بحر محیط
دل راد تو بحر بی پایاب .
بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که باز
در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم .
کف تو تاب کان پر گوهر
دل تو آب بحر بی پایاب .
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان
زرّ وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان .
القرآن عمیق لایدرک ُ قعره ؛ یعنی مثل قرآن مثل دریائی است که قعر او بی پایاب است . (جامعالستّین ).
|| عمق ، پایاب داشتن ؛ عمیق بودن : چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی ).
|| گرداب . (شعوری بنقل از صحاح محمد هندوشاه ). || چاهی و آب انباری را هم گفته اند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا مردم به آسانی آب از آن بردارند. (برهان ). چاهی را خوانند که زینه پایه بر آن بسته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند و آن را آوای نیز نامند و به هندی پاولی گویند. (جهانگیری ). دیرآب و آن راهی است که از آن بچاه درتوان شد بجهت آب برداشتن . (رشیدی ) : و حوضی و پایابی در میان مسجد جامع سبزوار ساخت [ خواجه علی شمس الدین جشمی ] . (از تذکره ٔ دولتشاه ).
می حیات منست و ممکن نیست
زو میسر بهیچ اسبابم
ای دریغا گر آب رز بودی
واخریدی ز آب پایابم .
|| بقاء. دوام . پایندگی . (جهانگیری ) :
امید من [اسفندیار ] آنست کاندر بهشت
دل پاک من بدرود هرچه کشت
مرا سخت از آنست کان باب من
به گیتی نمیخواست پایاب من .
|| طاقت . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) (اوبهی ). قدرت مقاومت . تاب مقاومت . تاب وتوان . تاب و طاقت . (جهانگیری ) (برهان ). توانائی . (اوبهی ) (برهان ) : نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندرشد و بخانه بنشست . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
بدانست سرخه که پایاب اوی [ فرامرز ]
ندارد غمین گشت و پیچید روی .
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود چرخ از تاب او .
بدانست یانس که پایاب اوی
ندارد گریزان بپیچید روی .
کنون ما نداریم پایاب او
نپیچیم با بخت شاداب او.
در ایران جزاو نیست همتاب من
ندارد همو نیز پایاب من .
مرا [ سودابه را ] نیز پایاب او [ سیاوش ] چون بود
اگر دیده همواره پرخون بود.
مرا نیست پایاب در جنگ اوی
نیارم به بد کردن آهنگ اوی .
بگاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ .
شهان را همه نیست پایاب او
چه داری تو با این سپه تاب او.
نه مرا در تکاب تو پایاب
نه مرا بر گشاد تو جوشن .
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دست و پای صبر و پایاب شکیبائیم نیست .
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه و شهر با من نماند.
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی .
بجائی که پایاب را بد گذر
روان گشت و لشکر پس یکدگر.
گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .
ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب .
نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب .
صاحب رأی ... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه ). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی . (تاریخ بخارا).
که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است .
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب .
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود.
همت عالی تو دریائی است
که ندیده شناورش پایاب .
لجح ؛ پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ .(السامی فی الاسامی ).
- بی پایاب ؛ به معنی گود و عمیق :
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان .
بحق من چو سرابی ّ و بحق ّ دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی .
ای ز جودت سراب بحر محیط
دل راد تو بحر بی پایاب .
بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که باز
در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم .
کف تو تاب کان پر گوهر
دل تو آب بحر بی پایاب .
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان
زرّ وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان .
القرآن عمیق لایدرک ُ قعره ؛ یعنی مثل قرآن مثل دریائی است که قعر او بی پایاب است . (جامعالستّین ).
|| عمق ، پایاب داشتن ؛ عمیق بودن : چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی ).
|| گرداب . (شعوری بنقل از صحاح محمد هندوشاه ). || چاهی و آب انباری را هم گفته اند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا مردم به آسانی آب از آن بردارند. (برهان ). چاهی را خوانند که زینه پایه بر آن بسته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند و آن را آوای نیز نامند و به هندی پاولی گویند. (جهانگیری ). دیرآب و آن راهی است که از آن بچاه درتوان شد بجهت آب برداشتن . (رشیدی ) : و حوضی و پایابی در میان مسجد جامع سبزوار ساخت [ خواجه علی شمس الدین جشمی ] . (از تذکره ٔ دولتشاه ).
می حیات منست و ممکن نیست
زو میسر بهیچ اسبابم
ای دریغا گر آب رز بودی
واخریدی ز آب پایابم .
|| بقاء. دوام . پایندگی . (جهانگیری ) :
امید من [اسفندیار ] آنست کاندر بهشت
دل پاک من بدرود هرچه کشت
مرا سخت از آنست کان باب من
به گیتی نمیخواست پایاب من .
|| طاقت . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) (اوبهی ). قدرت مقاومت . تاب مقاومت . تاب وتوان . تاب و طاقت . (جهانگیری ) (برهان ). توانائی . (اوبهی ) (برهان ) : نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندرشد و بخانه بنشست . (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
بدانست سرخه که پایاب اوی [ فرامرز ]
ندارد غمین گشت و پیچید روی .
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود چرخ از تاب او .
بدانست یانس که پایاب اوی
ندارد گریزان بپیچید روی .
کنون ما نداریم پایاب او
نپیچیم با بخت شاداب او.
در ایران جزاو نیست همتاب من
ندارد همو نیز پایاب من .
مرا [ سودابه را ] نیز پایاب او [ سیاوش ] چون بود
اگر دیده همواره پرخون بود.
مرا نیست پایاب در جنگ اوی
نیارم به بد کردن آهنگ اوی .
بگاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ .
شهان را همه نیست پایاب او
چه داری تو با این سپه تاب او.
نه مرا در تکاب تو پایاب
نه مرا بر گشاد تو جوشن .
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دست و پای صبر و پایاب شکیبائیم نیست .
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه و شهر با من نماند.
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی .