پای
لغتنامه دهخدا
پای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم :
زکین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای .
وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که اورا هم اکنون ز تن دست و پای
ببرید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان .
وزان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای ...
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مرخیمه ها را بپای .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ .
|| پائین . ذیل . تک . ته . فرود هر چیزی را گویند همچو پای کوه و پای حصار و پای دیوار و امثال آن . (برهان ) :
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگرچند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
اگر پای گیری سرآید بدست .
چگونه کاخی کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر چون مصحفی نبشته بزر.
خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند. (تاریخ بیهقی ). فرمان چنانست که ... حاجب بباید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با مردم که باوی است به مهمی باید رفت . (تاریخ بیهقی ). من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم و دل نمی داد که از پای قلعه کوهتیز یکسو شویمی ... (تاریخ بیهقی ). من [ عبدالرحمن ] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت . (تاریخ بیهقی ). گفتم وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم . (تاریخ بیهقی ). اندیشیدند که مردم همینست که در پای قلعتند. (تاریخ بیهقی ). غوریان ... آویزان میرفتند تا ده و در پای کوه بود. (تاریخ بیهقی ). این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند. (تاریخ بیهقی ). چون از این فارغ گشتند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. (تاریخ بیهقی ). روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه در پای حصاری خفته . (گلستان ).
|| گام . خطوه . || تاب و طاقت و صبر کردن و مقاومت و قدرت . (برهان ). قوه ٔ مقاومت . تاب ایستادگی و مقابلی . یارای مقاومت . قدرت مقابله . توان :
ترا با دلیران من پای نیست
بهند اندرون لشکرآرای نیست .
چنین گفت پیران به افراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب ...
چو رستم بیامد ترا پای نیست
بجز رفتن از پیش او رای نیست .
سیاوش بدو گفت کاین رای نیست
مرا با نبرد تو خود پای نیست .
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای .
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای .
ترانیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست .
بدو گفت بطریق کاین رای نیست
که با جنگ کسری ترا پای نیست .
اگر آسمانی چنین است رای
کسی را براز فلک نیست پای .
بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سربسر، پای نیست .
چه گفت آن گرانمایه ٔ پاکرای
که بیداد را نیست با داد پای .
نه با جنگ او [ رستم ] کوه را جای بود
نه با خشم او پیل راپای بود.
جهان پهلوان گر بجنبد ز جای
جهانی برزمش ندارند پای .
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست .
بدو گفت کاکنون جزاین نیست رای
که با شاه گیتی مرا نیست پای .
جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای .
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست .
نه من پای دارم نه مانند من
نه گردی ز گردان این انجمن .
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست .
گر او از لب رود جیحون ، سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه
تو دانی که با او نداریم پای
ابا شاه ایران جهان کدخدای .
وگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای .
چوکینه دو گردد نداریم پای
ابا پادشاه جهان کدخدای .
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پای اندرین رزمگاه .
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت .
به آوردگه مر ترا جای نیست
ترا خود بیک مشت من پای نیست .
جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست .
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنودر جهان لشکرآرای نیست .
که با او کسی را نبد پای جنگ
سواران چو آهو و او چون پلنگ .
چو او کینه کش باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای .
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست .
بسیجیده ٔ جنگ خیز ایدر آی
گرت هست با شیر درنده پای .
چو نامه بخواند زبان برگشای
بگفتار با تو ندارند پای .
ندارد نهنگ دمان پای او
نگیرد بمردی کسی جای او.
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای .
درتازی از کنار چو شیران جنگجوی
کوپال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
و آن روز کس نگیرد دست تو جز عنان .
جنگجوئیست که با حمله ٔ او
نبود هیچ مبارز را پای .
امیریوسف زین کف گشاده آن سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای .
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای .
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای .
دهر با صابران ندارد پای .
نبینی کزو کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست .
ما در این فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان .
|| همداستانی :
چنین گفت کاموس کاین رای نیست
بدین مولش اندر مرا پای نیست .
|| سهم . حصّه . بخش . قسم . رجوع به پا شود. || در اصطلاح کشاورزان یک ربع از زمینی است . و نیز آن مقدار از زمین که بایک گاو شیار توان کرد چه گاو را به چهارپای قسمت کنند. || مَصَب ّ. پای آبشار. || (فعل امر) امر از پائیدن . توقف کن . درنگ آر. صبر کن . پاینده و باقی و همیشه باش . (برهان ) :
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای .
به همسایگی داور پاک ، جای
بیابی در این تیرگی درمپای .
وگرپسند کند خدمت ترا یک روز
بروز جز بدر او مکن درنگ و مپای .
ز ملک خویش بناز و ز عدل خود برخور
بکام و دولت پای و بعزّ و حشمت مان .
و رجوع به پاییدن شود. || (نف ) نعت فاعلی از پائیدن . پاینده : چنانکه در دیرپای . || همپائی کننده (؟). (فرهنگ رشیدی ). || پایندگی و باقی و همیشه بودن (؟). (برهان ).
- از پای آوردن ؛ از پای درآوردن ؛ مغلوب کردن :
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردمیشان ز پای .
- از پای افتادن و از پای درافتادن و از پای اوفتادن ؛ ضعیف و ناتوان گشتن . بزمین افتادن . درافتادن :
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت .
غازی از پای افتاده بگریست و گفت چنین بود. (تاریخ بیهقی ).
بر این گونه تا بیخ و بارش بجای
بماند نه پوسد نه افتد ز پای .
بیوفتادم از پای و کار رفت ازدست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم .
ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید. (کتاب المعارف ).
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
در کمربند او چه زر چه خزف .
- ازپای افکندن ؛ بزمین افکندن . تباه کردن . کشتن :
بزاری بر اسفندیار آمدند [ ترکان ]
همه دیده چون نوبهارآمدند
بر ایشان ببخشود زورآزمای
وز آن پس نیفکند کس را ز پای .
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای .
- از پای اندرآمدن ؛ بر زمین افتادن . تمام شدن . سپری گشتن . بپایان رسیدن . از پای درآمدن :
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.
چو از کوه گیری و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای .
گر ز کُه بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای .
- از پای برگرفتن ؛ کشتن . از میان برداشتن : سعدالملک جواب داد که یک هفته صبر کنید و قلعه از دست ندهید چندانک ما این سگ را از پای برگیریم یعنی سلطان را. (راحةالصدور راوندی ).
- از پای درآمدن ؛ افتادن . اوفتادن . بر زمین افتادن . مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن . مردن :
بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست .
- از پای درآوردن ؛ از پای اندرآوردن ؛ بر زمین افکندن . هلاک کردن :
جهانی ز پای اندرآرد به تیغ
نهد تخت شاه از پس پشت میغ.
نداند آنکه درآورد دوستان از پای
که بی خلاف بجنبند دشمنان از جای .
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند.
غم گیتی گر از پایم درآورد
بجز ساغر که باشد دستگیرم .
- || ویران کردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.
مرا شاه فرمود کاین سبز جای
بدینار گنج اندرآور ز پای .
- از پای فرود آمدن ؛ از پای درآمدن . افتادن :
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی .
- از پای نشاندن ؛ بر زمین نشاندن . نشانیدن :
نشاندش همانگه فریدون ز پای
سزاوار کردش یکی خوب جای .
- از پای نشستن و ننشستن ؛ آرام گرفتن و نگرفتن . قرار گرفتن و نگرفتن ، نشستن و ننشستن :
از آن نامداران خسرو پرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست .
به یزدان که ننشینم آنگه ز پای
مگر کامت آرم سراسر بجای .
از پای ننشست این بخت خفته تا دست من برنتافت . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 187).
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او.
گریزنده ای چون نشیند ز پای
گزاینده سگ باز گردد بجای .
- بپای ؛ قائم . ایستاده . راست . برپای . استوار. باقی :
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
تبیره زنان پیش پیلان بپای
ز هر سو خروشیدن کرّنای .
همی بگذرد چرخ ویزدان بپای
به نیکی مرا و ترا رهنمای .
ز دیبای زربفت و چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای .
که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای .
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای .
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسبش ندیدم فزون زان بپای .
خرامان بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای .
چو خسرو چنین گفت گرگین بپای
فروماند خیره هم ایدون بجای .
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای .
ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای .
بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درفشان به پیشش بپای .
سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان بسر بر بپای .
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای .
امیران کامران دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ سواران کامکار
یکی پیش او بپای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.
پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گُرم و گداز باد.
بپرسید کان سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای .
- بپای آمدن ؛ تباه شدن . ویران گشتن . سرنگون شدن .بزمین افتادن :
بدو گفت موبد که از یک سخن
بپای آمداین شارسان کهن
هم از یک سخن ده خود آباد گشت ...
سپاهی بر او برببارید تیر
بپای آمد آن کوه نخجیرگیر.
سرانشان بزخم من آمد بپای
بدان کار هیشوی بد رهنمای .
- بپای آوردن ؛ تمام کردن . بانجام رسانیدن . ختم کردن . طی ّ. ویران کردن . تباه کردن . سرنگون کردن . بزمین انداختن . نیست کردن . نابود کردن . سپری کردن . زیر پای سپردن . پیمودن جائی را. طی کردن . جستن ، احتیاط کردن :
بگردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران ...
همی زور گردی بجای آورید
جهان را ز مردی بپای آورید.
همی بسترد مرگ دیوانها
بپای آورد کاخ و ایوانها.
بپای آردش زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی بپای آورد کینه را.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
ز بهر بر وبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش
همه شهر ایران بپای آوریم
بکوشیم و این کین بجای آوریم .
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
بخسرو چنین گفت مریم که من
بپای آورم جنگ این انجمن .
بفرمود [ پرویز ] کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ ...
- بپای اندرآمدن ؛ پست شدن :
چو مهتر شدند آنکه بودند که
بپای اندرآمد سر مرد مه .
- بپای اندرآوردن ؛ واژگون کردن . پست کردن (چنانکه کوه را) بر زمین افکندن :
اگر کوه پیش من آید براه
بپای اندرآرم به پیل و سپاه .
گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندرآورده بخت مرا
ز من مانده نام بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار.
چو کیخسرو آمد به ایوان اوی
بپای اندرآورد کیوان اوی .
- بپای ایستادن ؛ برپای ماندن . ایستادن : و سوی برادر بازگشت و بایستاد بپای و آفرین کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
- بپای بودن ؛ ایستاده بودن . برپای بودن . قائم بودن .برقرار بودن . استوار بودن . مستقر بودن . انتظار دادن . منتظر ماندن . انتظار بردن . معطل ماندن :
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای .
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم .
بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای .
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای .
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای .
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای .
نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای .
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای .
دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای .
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای .
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .
سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای .
بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [ شاهنامه ] بجای .
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای .
از ایشان [ نیساریان ] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای .
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری .
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست . (تاریخ بیهقی ). چون توشه ٔ پیغامبران است و توشه ٔ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه ٔ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه ). دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. (نوروزنامه ).
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست .
- بپای خاستن ؛ برپای ایستادن . برانگیخته شدن :
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست .
- بپای خود بگور رفتن و بپای خود بگور آمدن ؛ اسباب هلاک و زیان خویش بدست خویش فراهم کردن . بپای خود بسلاخ خانه رفتن . بپای خویش سوی دام رفتن .تیشه بریشه ٔ خود زدن . تیشه برپای خود زدن :
تبه کردی از خیرگی رأی خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش .
بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد بگور.
- بپای خویش سوی دام شدن ؛ به اختیار خود به مهلکه ای شدن :
بپای خویش کرا یافتی که شد سوی دام
بدست خویش کرا دیده ای که خود را کشت .
- بپای داشتن ؛ انعقاد. اقامه کردن . بپای کردن :
مهرگان رسم عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندر بای .
- بپای سپردن ؛ طی کردن . زیر پای سپردن . احتیاط کردن . جستن :
همه شهر ایران و توران بپای
سپردند و نامدنشانش بجای .
- بپای شدن ؛ قائم شدن . استوار شدن . پدید آمدن . بوجود آمدن . برخاستن . قیام : و لشکرگاهی کردند برابرخصم و آبی بزرگ و دست آویزی بزرگ بپای شد قوی . (تاریخ بیهقی ). گفت بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم . (تاریخ بیهقی ). این قوم ساخته سوی سرای او [اریارق ] برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. (تاریخ بیهقی ). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی ... بپای شد. (تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذ باﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی ). خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده . (تاریخ بیهقی ).
- بپای کردن ؛ قائم کردن . نصب کردن . منصب دادن . انتصاب . برانگیختن : و آن پیر را بپای کرد و نگاه داشت و خود به مدائن باز شد. (بلعمی ). پس اینجا خلیفتی بپای کرد [ یعنی عبادبن زیاد در سیستان ] و خود برفت و بکابل شد. (تاریخ سیستان ). امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست . (تاریخ بیهقی ). ...فرصتی یابد و شرّی بپای کند. (تاریخ بیهقی ).
- || بجای آوردن . ادا کردن :
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای .
- بپای کسی بافته نبودن کاری ؛ از توان و تاب او بیرون بودن .
- بپای ماندن ؛باقی ماندن :
چنان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند بپای .
- برپای ؛ قائم . ایستاده . منصوب . منتصب :
دوم دانش از آسمان بلند
که برپای چونست بی دار و بند.
ز اسب اندرآمد سبک شهریار
همی آفرین خواند بر کردگار...
نیایش همی کردبر پای ، شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه .
چو بهرام آذر مهان پیشرو
چو سیماه برزین و گردان نو
نشستند هر یک ابر جای خویش
گروهی ببودند بر پای خویش .
- برپای ایستادن ؛ قیام . بپای ایستادن .
- برپای بودن ؛ ایستاده بودن ، برجای بودن ، مجازاً باقی بودن :
کز اویست برپای گردان سپهر
همه پادشاهیش داد است و مهر.
پسرش مهتر مظفر بخرد برپای میبود هم بروزگار سلطان محمود و هم در این روزگار.(تاریخ بیهقی ).
نبینی ز آن همه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده است برجای .
و این عالم که بپای بود به اعتدال برپای بود و به وی آبادان باشد. (نوروزنامه ).
- برپای جستن ؛ بشتاب برخاستن از جای جستن :
چو بشنید برپای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر.
- برپای خاستن ؛ بپای خاستن . برپای ایستادن . قیام . ایستادن :
نشست او و شهران ابرپای خاست
بماهوی گفت این دلیری چراست .
چواو را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست .
شنید این سخن زال و برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست .
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست .
- برپای داشتن ؛ اِقامه . قائم کردن . باقی داشتن . نگاهداری کردن :
وگر هیچ تاب اندرآرد به چهر
به یزدان که برپای دارد سپهر...
اورا [ مسعود را ] به کودکی ولیعهد کرد که میدانست ...که جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت . (تاریخ بیهقی ). برپای دارد دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین . (تاریخ بیهقی ).
- برپای شدن ؛ ایستادن :
چو شد دیر برپای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش .
- برپای کردن ؛ اقامه . ایستانیدن . بپای کردن . بپای داشتن . نصب کردن . انتصاب . منصوب ساختن چنانکه کسی را بکاری . برافراشتن . افراشتن چنانکه علم و مناره ای را. برانگیختن چنانکه فتنه ای و غوغائی و هنگامه ای را. انعقاد و احتفال و راست کردن و ترتیب دادن چنانکه عزائی و جشنی را :
پس پرده ٔ شاه شان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.
سپه را بدان شارسان جای کرد [ اسکندر ]
یکی پیشرو جست و برپای کرد.
سپهری بدین گونه برپای کرد
شب و روز راگیتی آرای کرد.
درفش دل افروز برپای کرد
یلان را به قلب اندرون جای کرد.
چو می خورده شده خواب را جای کرد
ببالین وی شمع برپای کرد.
همان چلهزار از دلیران مرد
پس پشت لشکر ابرپای کرد.
جهان را جان خداوند زمانست
بجان برپای کرده ست ایزد ابدان .
آن خداوند چو برپای کند دست افزار.
- || بر دار کردن . بدار زدن . آویختن : و یحیی بن زکرّیا را علیهماالسلام چون بکشتندش به دَرِ این مسجد برپای کردند. (مجمل التواریخ والقصص ).
- برپای کسی بودن ؛ ازدَرِ، لایق ، در خورِ. سزاوارِ او بودن :
براهی رو که برپای تو باشد
بجائی شو که مأوای تو باشد.
- برپای ماندن ؛ ایستادن :
آن دیو که پیش من همی رفت
برپای بماند و من نشستم .
- پائی در پیش و پائی در پس داشتن ؛ مردد و دودل بودن :
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای باز پسم .
- پای از جای رفتن ؛ لغزیدن و مجازاً مفلس گشتن :
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای .
- پای از خط بیرون نهادن ؛ نافرمانی کردن :
سردهد بر باد و ز پای اندرآید زین سپس
هر که پای از خط خود بیرون و دردسر دهد.
- پای از سر ندانستن و پای از سر نشناختن ؛ کفش از دستار ندانستن . سخت حیران بودن :
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار.
- پای از شادی بزمین نرسیدن ؛ خوشحالی مفرط است . (فرهنگ رشیدی ).
- پای از هم باز نهادن ؛ فَج ّ. (تاج المصادر بیهقی ).
- پای با کسی زدن ؛ مراکلة. تراکل . (زوزنی ). به یکدیگر لگد زدن .
- پای بر پی کسی نهادن ؛ متابعت کردن . (فرهنگ رشیدی ).
- پای برجا ؛ ثابت . استوار. قائم .
- پای برجا کردن ؛ تثبیت . استوار کردن .
- پای برجای بودن ؛ ثابت بودن . استوار بودن :
بدوگفت هرمز که این رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست .
- پای برجای نگه داشتن ؛ از حدّ خود نگذشتن :
مشو غرّه ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش .
- پای بر دنبال مار نهادن ؛ مخاطره کردن :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گز مار.
- پای بر سر کسی نهادن ؛ بر او فائق آمدن با تحقیر کردن :
تا پای نهند بر سر حرّان
با کون فراخ و گنده و ژنده .
- پای بر سنگ آمدن ؛ مخاطره ای پیش آمدن . (فرهنگ رشیدی ).
- پای بز افکندن ؛ رشیدی گوید:بی طاقت و بی آرام شدن مانند نعل در آتش نهادن و اصل این مثل آن است که قصابان افسونی خوانده بر پای بزی دمند و آن پای بز هر جا که بیندازند گوسفندان و بزان آنجا روند و قصابان گرفته بکشند. (فرهنگ رشیدی ) :
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکنده ست گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
بپای خود دوم چون سگ بر این در.
و در نسخه ٔ سروری پای برآگندن به معنی سحر کردن برای حب کسی آورده و شعرنظامی را بدین صورت خوانده . ع ، «فلک پای بز آگندست گوئی ». واﷲ اعلم . (فرهنگ رشیدی ).
- پای بستن کسی را یا چیزی را؛ مقید کردن او را :
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی .
- پای به اسب اندرآوردن ؛ سوار شدن . برنشستن :
بیامد به رخش اندرآورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای .
زره خواست پوشید زیر قبای
ز درگه به اسب اندرآورد پای .
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندرآرید پای .
ز دیوان به اسب اندرآورد پای
بفرمودشان بازگشتن بجای .
یکی بنده ام من رسیده بجای
بمردی به اسب اندرآورده پای .
بیامد به اسب اندرآورد پای
بکردار باد اندرآمد ز جای .
برآمد خروشیدن کرّ نای
تهمتن به رخش اندرآورد پای .
سپهبد به اسب اندرآورد پای
تو گفتی که گردون برآمد ز جای .
هم آنگه به اسب اندرآورد پای
به آواز مهران برآمد ز جای .
- پای بیرون نهادن از ؛ تجاوز کردن از :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ .
- پای پس آمدن و پای پس شدن ؛ کنایه از گریختن و هزیمت و کم آمدن از حریف خود باشد. (تتمه ٔ برهان قاطع).
- پای پیچیدن از ؛ رفتن و گریختن . (رشیدی ). نافرمانی کردن :
مپیچ ای پسر گردن از عدل و رای
که مردم ز دستت بپیچند پای .
- پای پیش نهادن ؛ پیش آمدن ، مقدم شدن :
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای .
- پای پیش و پای پس نهادن ؛ دودل بودن . تردید داشتن . مردد بودن :
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین .
- پای خاکی کردن ؛ سفر کردن و راه رفتن . (فرهنگ رشیدی ) :
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی .
رجوع به همین عنوان شود.
- پای داشتن با کسی یا چیزی ؛ تاب و توان مقاومت او داشتن . با او مقاومت کردن . پایداری کردن با او. باقی ماندن . جاودان بودن :
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای .
دوتن را بفرمود زور آزمای
بکشتی که دارند با دیو پای .
بدژ در یکی بدکنش جای داشت
که دررزم با اژدها پای داشت .
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای .
نه من پای دارم نه مانندمن
نه گردی ز گردان این انجمن .
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ باهیبت سیمرغ کجا دارد پای .
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای .
ناصبی ای حجت ارچه با جَدَلَست
پای ندارد بپیش تو جَدَلی .
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر تیزه بهی .
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .
کرم پای دارد نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت .
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.
- پای درآوردن به ؛ پای نهادن بر :
ز دنبر بیامد سرافراز مای
بتخت بزرگی درآورد پای .
- پای در میان نهادن ؛ میانجی شدن . توسط کردن . واسطه گشتن :
لطفت ارپای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش .
- پای زدن ؛ زدن با پای :
مردی نبود فتاده را پای زدن .
- پای سخن ؛ یعنی قوت سخن :
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔاو برشکست .
اما حق آن است که پای در این بیت بمعنی حقیقی است نه مجاز استعاره غایتش سخن را شخص قرار داده . (فرهنگ رشیدی ).
- پای فرو کشیدن ؛ توقف کردن . (رشیدی ).
- پای فشردن ؛ ثبات کردن . پایداری کردن . ایستادگی کردن : احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز به باد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی ).
- پای کسی یا چیزی در میان بودن ؛ دخالت داشتن او در آن امر :
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان .
- پای کشان رفتن ؛ چون فالج زده ای پای کشیدن .
- پای کشیدن ؛ فریفتن : محمودیان چون بر این حال واقف شدند و رخنه یافتند به اینکه این دو تن را پای کشند با یکدیگر در حیلت ایستادند. (تاریخ بیهقی ).
- پای کشیدن از جائی ؛ دیگربدانجای نرفتن :
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد.
- پای کم آوردن ؛ عاجز شدن . مغلوب گشتن :
من آن کسم که چو کردم بهجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای .
- پای نبودن کسی را در امری ؛ همداستان نبودن با آن :
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور بمن ...
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست .
- پای نهادن در ؛ داخل شدن در. درآمدن در :
لیکن چگونه پای نهد در صف مراد
تا دامنش گرفته بود دست اضطرار.
- در پای افکندن ؛ خوارکردن :
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند.
- زیر پای آوردن جهان ؛ مسخر کردن آن :
چو این چارگوهر بجای آورد
بمردی جهان زیر پای آورد.
- سیّم پای ؛ پای سیّم ، شرم مرد :
تا... لب و بلوچ زبانست و رومه ریش
جز راه ... او به سیّم پای نسپرم .
و برای کلمات مرکبه ٔ با «پای » مانند: آتش پای . سبک پای . بادپای . شترپای . بیدپای . دیوپای . دیرپای . بی پای . (فردوسی ). تیزپای . گردپای . (فردوسی ). سرخ پای . گربه پای . نرم پای . (فردوسی ). پایدام . بریده پای . درازپای . کوتاه پای . هزارپای . چارپای . چهارپای . پایمرد. فرخنده پای (فردوسی ). فرخ پای و نظائر آن رجوع به ردیف و رده ٔ آن کلمات و رجوع به پا شود.
زکین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای .
وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که اورا هم اکنون ز تن دست و پای
ببرید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان .
وزان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای ...
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مرخیمه ها را بپای .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ .
|| پائین . ذیل . تک . ته . فرود هر چیزی را گویند همچو پای کوه و پای حصار و پای دیوار و امثال آن . (برهان ) :
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگرچند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
اگر پای گیری سرآید بدست .
چگونه کاخی کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر چون مصحفی نبشته بزر.
خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند. (تاریخ بیهقی ). فرمان چنانست که ... حاجب بباید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با مردم که باوی است به مهمی باید رفت . (تاریخ بیهقی ). من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم و دل نمی داد که از پای قلعه کوهتیز یکسو شویمی ... (تاریخ بیهقی ). من [ عبدالرحمن ] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت . (تاریخ بیهقی ). گفتم وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم . (تاریخ بیهقی ). اندیشیدند که مردم همینست که در پای قلعتند. (تاریخ بیهقی ). غوریان ... آویزان میرفتند تا ده و در پای کوه بود. (تاریخ بیهقی ). این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند. (تاریخ بیهقی ). چون از این فارغ گشتند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. (تاریخ بیهقی ). روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه در پای حصاری خفته . (گلستان ).
|| گام . خطوه . || تاب و طاقت و صبر کردن و مقاومت و قدرت . (برهان ). قوه ٔ مقاومت . تاب ایستادگی و مقابلی . یارای مقاومت . قدرت مقابله . توان :
ترا با دلیران من پای نیست
بهند اندرون لشکرآرای نیست .
چنین گفت پیران به افراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب ...
چو رستم بیامد ترا پای نیست
بجز رفتن از پیش او رای نیست .
سیاوش بدو گفت کاین رای نیست
مرا با نبرد تو خود پای نیست .
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای .
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای .
ترانیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست .
بدو گفت بطریق کاین رای نیست
که با جنگ کسری ترا پای نیست .
اگر آسمانی چنین است رای
کسی را براز فلک نیست پای .
بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سربسر، پای نیست .
چه گفت آن گرانمایه ٔ پاکرای
که بیداد را نیست با داد پای .
نه با جنگ او [ رستم ] کوه را جای بود
نه با خشم او پیل راپای بود.
جهان پهلوان گر بجنبد ز جای
جهانی برزمش ندارند پای .
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست .
بدو گفت کاکنون جزاین نیست رای
که با شاه گیتی مرا نیست پای .
جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای .
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست .
نه من پای دارم نه مانند من
نه گردی ز گردان این انجمن .
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست .
گر او از لب رود جیحون ، سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه
تو دانی که با او نداریم پای
ابا شاه ایران جهان کدخدای .
وگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای .
چوکینه دو گردد نداریم پای
ابا پادشاه جهان کدخدای .
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پای اندرین رزمگاه .
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت .
به آوردگه مر ترا جای نیست
ترا خود بیک مشت من پای نیست .
جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست .
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنودر جهان لشکرآرای نیست .
که با او کسی را نبد پای جنگ
سواران چو آهو و او چون پلنگ .
چو او کینه کش باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای .
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست .
بسیجیده ٔ جنگ خیز ایدر آی
گرت هست با شیر درنده پای .
چو نامه بخواند زبان برگشای
بگفتار با تو ندارند پای .
ندارد نهنگ دمان پای او
نگیرد بمردی کسی جای او.
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای .
درتازی از کنار چو شیران جنگجوی
کوپال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
و آن روز کس نگیرد دست تو جز عنان .
جنگجوئیست که با حمله ٔ او
نبود هیچ مبارز را پای .
امیریوسف زین کف گشاده آن سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای .
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای .
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای .
دهر با صابران ندارد پای .
نبینی کزو کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست .
ما در این فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان .
|| همداستانی :
چنین گفت کاموس کاین رای نیست
بدین مولش اندر مرا پای نیست .
|| سهم . حصّه . بخش . قسم . رجوع به پا شود. || در اصطلاح کشاورزان یک ربع از زمینی است . و نیز آن مقدار از زمین که بایک گاو شیار توان کرد چه گاو را به چهارپای قسمت کنند. || مَصَب ّ. پای آبشار. || (فعل امر) امر از پائیدن . توقف کن . درنگ آر. صبر کن . پاینده و باقی و همیشه باش . (برهان ) :
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای .
به همسایگی داور پاک ، جای
بیابی در این تیرگی درمپای .
وگرپسند کند خدمت ترا یک روز
بروز جز بدر او مکن درنگ و مپای .
ز ملک خویش بناز و ز عدل خود برخور
بکام و دولت پای و بعزّ و حشمت مان .
و رجوع به پاییدن شود. || (نف ) نعت فاعلی از پائیدن . پاینده : چنانکه در دیرپای . || همپائی کننده (؟). (فرهنگ رشیدی ). || پایندگی و باقی و همیشه بودن (؟). (برهان ).
- از پای آوردن ؛ از پای درآوردن ؛ مغلوب کردن :
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردمیشان ز پای .
- از پای افتادن و از پای درافتادن و از پای اوفتادن ؛ ضعیف و ناتوان گشتن . بزمین افتادن . درافتادن :
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت .
غازی از پای افتاده بگریست و گفت چنین بود. (تاریخ بیهقی ).
بر این گونه تا بیخ و بارش بجای
بماند نه پوسد نه افتد ز پای .
بیوفتادم از پای و کار رفت ازدست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم .
ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید. (کتاب المعارف ).
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
در کمربند او چه زر چه خزف .
- ازپای افکندن ؛ بزمین افکندن . تباه کردن . کشتن :
بزاری بر اسفندیار آمدند [ ترکان ]
همه دیده چون نوبهارآمدند
بر ایشان ببخشود زورآزمای
وز آن پس نیفکند کس را ز پای .
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای .
- از پای اندرآمدن ؛ بر زمین افتادن . تمام شدن . سپری گشتن . بپایان رسیدن . از پای درآمدن :
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.
چو از کوه گیری و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای .
گر ز کُه بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای .
- از پای برگرفتن ؛ کشتن . از میان برداشتن : سعدالملک جواب داد که یک هفته صبر کنید و قلعه از دست ندهید چندانک ما این سگ را از پای برگیریم یعنی سلطان را. (راحةالصدور راوندی ).
- از پای درآمدن ؛ افتادن . اوفتادن . بر زمین افتادن . مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن . مردن :
بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست .
- از پای درآوردن ؛ از پای اندرآوردن ؛ بر زمین افکندن . هلاک کردن :
جهانی ز پای اندرآرد به تیغ
نهد تخت شاه از پس پشت میغ.
نداند آنکه درآورد دوستان از پای
که بی خلاف بجنبند دشمنان از جای .
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند.
غم گیتی گر از پایم درآورد
بجز ساغر که باشد دستگیرم .
- || ویران کردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.
مرا شاه فرمود کاین سبز جای
بدینار گنج اندرآور ز پای .
- از پای فرود آمدن ؛ از پای درآمدن . افتادن :
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی .
- از پای نشاندن ؛ بر زمین نشاندن . نشانیدن :
نشاندش همانگه فریدون ز پای
سزاوار کردش یکی خوب جای .
- از پای نشستن و ننشستن ؛ آرام گرفتن و نگرفتن . قرار گرفتن و نگرفتن ، نشستن و ننشستن :
از آن نامداران خسرو پرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست .
به یزدان که ننشینم آنگه ز پای
مگر کامت آرم سراسر بجای .
از پای ننشست این بخت خفته تا دست من برنتافت . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 187).
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او.
گریزنده ای چون نشیند ز پای
گزاینده سگ باز گردد بجای .
- بپای ؛ قائم . ایستاده . راست . برپای . استوار. باقی :
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
تبیره زنان پیش پیلان بپای
ز هر سو خروشیدن کرّنای .
همی بگذرد چرخ ویزدان بپای
به نیکی مرا و ترا رهنمای .
ز دیبای زربفت و چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای .
که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای .
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای .
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسبش ندیدم فزون زان بپای .
خرامان بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای .
چو خسرو چنین گفت گرگین بپای
فروماند خیره هم ایدون بجای .
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای .
ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای .
بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درفشان به پیشش بپای .
سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان بسر بر بپای .
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای .
امیران کامران دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ سواران کامکار
یکی پیش او بپای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.
پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گُرم و گداز باد.
بپرسید کان سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای .
- بپای آمدن ؛ تباه شدن . ویران گشتن . سرنگون شدن .بزمین افتادن :
بدو گفت موبد که از یک سخن
بپای آمداین شارسان کهن
هم از یک سخن ده خود آباد گشت ...
سپاهی بر او برببارید تیر
بپای آمد آن کوه نخجیرگیر.
سرانشان بزخم من آمد بپای
بدان کار هیشوی بد رهنمای .
- بپای آوردن ؛ تمام کردن . بانجام رسانیدن . ختم کردن . طی ّ. ویران کردن . تباه کردن . سرنگون کردن . بزمین انداختن . نیست کردن . نابود کردن . سپری کردن . زیر پای سپردن . پیمودن جائی را. طی کردن . جستن ، احتیاط کردن :
بگردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران ...
همی زور گردی بجای آورید
جهان را ز مردی بپای آورید.
همی بسترد مرگ دیوانها
بپای آورد کاخ و ایوانها.
بپای آردش زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی بپای آورد کینه را.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
ز بهر بر وبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش
همه شهر ایران بپای آوریم
بکوشیم و این کین بجای آوریم .
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
بخسرو چنین گفت مریم که من
بپای آورم جنگ این انجمن .
بفرمود [ پرویز ] کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ ...
- بپای اندرآمدن ؛ پست شدن :
چو مهتر شدند آنکه بودند که
بپای اندرآمد سر مرد مه .
- بپای اندرآوردن ؛ واژگون کردن . پست کردن (چنانکه کوه را) بر زمین افکندن :
اگر کوه پیش من آید براه
بپای اندرآرم به پیل و سپاه .
گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندرآورده بخت مرا
ز من مانده نام بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار.
چو کیخسرو آمد به ایوان اوی
بپای اندرآورد کیوان اوی .
- بپای ایستادن ؛ برپای ماندن . ایستادن : و سوی برادر بازگشت و بایستاد بپای و آفرین کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
- بپای بودن ؛ ایستاده بودن . برپای بودن . قائم بودن .برقرار بودن . استوار بودن . مستقر بودن . انتظار دادن . منتظر ماندن . انتظار بردن . معطل ماندن :
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای .
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم .
بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای .
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای .
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای .
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای .
نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای .
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای .
دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای .
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای .
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .
سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای .
بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [ شاهنامه ] بجای .
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای .
از ایشان [ نیساریان ] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای .
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری .
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست . (تاریخ بیهقی ). چون توشه ٔ پیغامبران است و توشه ٔ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه ٔ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه ). دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. (نوروزنامه ).
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست .
- بپای خاستن ؛ برپای ایستادن . برانگیخته شدن :
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست .
- بپای خود بگور رفتن و بپای خود بگور آمدن ؛ اسباب هلاک و زیان خویش بدست خویش فراهم کردن . بپای خود بسلاخ خانه رفتن . بپای خویش سوی دام رفتن .تیشه بریشه ٔ خود زدن . تیشه برپای خود زدن :
تبه کردی از خیرگی رأی خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش .
بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد بگور.
- بپای خویش سوی دام شدن ؛ به اختیار خود به مهلکه ای شدن :
بپای خویش کرا یافتی که شد سوی دام
بدست خویش کرا دیده ای که خود را کشت .
- بپای داشتن ؛ انعقاد. اقامه کردن . بپای کردن :
مهرگان رسم عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندر بای .
- بپای سپردن ؛ طی کردن . زیر پای سپردن . احتیاط کردن . جستن :
همه شهر ایران و توران بپای
سپردند و نامدنشانش بجای .
- بپای شدن ؛ قائم شدن . استوار شدن . پدید آمدن . بوجود آمدن . برخاستن . قیام : و لشکرگاهی کردند برابرخصم و آبی بزرگ و دست آویزی بزرگ بپای شد قوی . (تاریخ بیهقی ). گفت بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم . (تاریخ بیهقی ). این قوم ساخته سوی سرای او [اریارق ] برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. (تاریخ بیهقی ). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی ... بپای شد. (تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذ باﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی ). خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده . (تاریخ بیهقی ).
- بپای کردن ؛ قائم کردن . نصب کردن . منصب دادن . انتصاب . برانگیختن : و آن پیر را بپای کرد و نگاه داشت و خود به مدائن باز شد. (بلعمی ). پس اینجا خلیفتی بپای کرد [ یعنی عبادبن زیاد در سیستان ] و خود برفت و بکابل شد. (تاریخ سیستان ). امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست . (تاریخ بیهقی ). ...فرصتی یابد و شرّی بپای کند. (تاریخ بیهقی ).
- || بجای آوردن . ادا کردن :
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای .
- بپای کسی بافته نبودن کاری ؛ از توان و تاب او بیرون بودن .
- بپای ماندن ؛باقی ماندن :
چنان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند بپای .
- برپای ؛ قائم . ایستاده . منصوب . منتصب :
دوم دانش از آسمان بلند
که برپای چونست بی دار و بند.
ز اسب اندرآمد سبک شهریار
همی آفرین خواند بر کردگار...
نیایش همی کردبر پای ، شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه .
چو بهرام آذر مهان پیشرو
چو سیماه برزین و گردان نو
نشستند هر یک ابر جای خویش
گروهی ببودند بر پای خویش .
- برپای ایستادن ؛ قیام . بپای ایستادن .
- برپای بودن ؛ ایستاده بودن ، برجای بودن ، مجازاً باقی بودن :
کز اویست برپای گردان سپهر
همه پادشاهیش داد است و مهر.
پسرش مهتر مظفر بخرد برپای میبود هم بروزگار سلطان محمود و هم در این روزگار.(تاریخ بیهقی ).
نبینی ز آن همه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده است برجای .
و این عالم که بپای بود به اعتدال برپای بود و به وی آبادان باشد. (نوروزنامه ).
- برپای جستن ؛ بشتاب برخاستن از جای جستن :
چو بشنید برپای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر.
- برپای خاستن ؛ بپای خاستن . برپای ایستادن . قیام . ایستادن :
نشست او و شهران ابرپای خاست
بماهوی گفت این دلیری چراست .
چواو را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست .
شنید این سخن زال و برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست .
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست .
- برپای داشتن ؛ اِقامه . قائم کردن . باقی داشتن . نگاهداری کردن :
وگر هیچ تاب اندرآرد به چهر
به یزدان که برپای دارد سپهر...
اورا [ مسعود را ] به کودکی ولیعهد کرد که میدانست ...که جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت . (تاریخ بیهقی ). برپای دارد دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین . (تاریخ بیهقی ).
- برپای شدن ؛ ایستادن :
چو شد دیر برپای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش .
- برپای کردن ؛ اقامه . ایستانیدن . بپای کردن . بپای داشتن . نصب کردن . انتصاب . منصوب ساختن چنانکه کسی را بکاری . برافراشتن . افراشتن چنانکه علم و مناره ای را. برانگیختن چنانکه فتنه ای و غوغائی و هنگامه ای را. انعقاد و احتفال و راست کردن و ترتیب دادن چنانکه عزائی و جشنی را :
پس پرده ٔ شاه شان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.
سپه را بدان شارسان جای کرد [ اسکندر ]
یکی پیشرو جست و برپای کرد.
سپهری بدین گونه برپای کرد
شب و روز راگیتی آرای کرد.
درفش دل افروز برپای کرد
یلان را به قلب اندرون جای کرد.
چو می خورده شده خواب را جای کرد
ببالین وی شمع برپای کرد.
همان چلهزار از دلیران مرد
پس پشت لشکر ابرپای کرد.
جهان را جان خداوند زمانست
بجان برپای کرده ست ایزد ابدان .
آن خداوند چو برپای کند دست افزار.
- || بر دار کردن . بدار زدن . آویختن : و یحیی بن زکرّیا را علیهماالسلام چون بکشتندش به دَرِ این مسجد برپای کردند. (مجمل التواریخ والقصص ).
- برپای کسی بودن ؛ ازدَرِ، لایق ، در خورِ. سزاوارِ او بودن :
براهی رو که برپای تو باشد
بجائی شو که مأوای تو باشد.
- برپای ماندن ؛ ایستادن :
آن دیو که پیش من همی رفت
برپای بماند و من نشستم .
- پائی در پیش و پائی در پس داشتن ؛ مردد و دودل بودن :
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای باز پسم .
- پای از جای رفتن ؛ لغزیدن و مجازاً مفلس گشتن :
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای .
- پای از خط بیرون نهادن ؛ نافرمانی کردن :
سردهد بر باد و ز پای اندرآید زین سپس
هر که پای از خط خود بیرون و دردسر دهد.
- پای از سر ندانستن و پای از سر نشناختن ؛ کفش از دستار ندانستن . سخت حیران بودن :
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار.
- پای از شادی بزمین نرسیدن ؛ خوشحالی مفرط است . (فرهنگ رشیدی ).
- پای از هم باز نهادن ؛ فَج ّ. (تاج المصادر بیهقی ).
- پای با کسی زدن ؛ مراکلة. تراکل . (زوزنی ). به یکدیگر لگد زدن .
- پای بر پی کسی نهادن ؛ متابعت کردن . (فرهنگ رشیدی ).
- پای برجا ؛ ثابت . استوار. قائم .
- پای برجا کردن ؛ تثبیت . استوار کردن .
- پای برجای بودن ؛ ثابت بودن . استوار بودن :
بدوگفت هرمز که این رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست .
- پای برجای نگه داشتن ؛ از حدّ خود نگذشتن :
مشو غرّه ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش .
- پای بر دنبال مار نهادن ؛ مخاطره کردن :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گز مار.
- پای بر سر کسی نهادن ؛ بر او فائق آمدن با تحقیر کردن :
تا پای نهند بر سر حرّان
با کون فراخ و گنده و ژنده .
- پای بر سنگ آمدن ؛ مخاطره ای پیش آمدن . (فرهنگ رشیدی ).
- پای بز افکندن ؛ رشیدی گوید:بی طاقت و بی آرام شدن مانند نعل در آتش نهادن و اصل این مثل آن است که قصابان افسونی خوانده بر پای بزی دمند و آن پای بز هر جا که بیندازند گوسفندان و بزان آنجا روند و قصابان گرفته بکشند. (فرهنگ رشیدی ) :
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکنده ست گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
بپای خود دوم چون سگ بر این در.
و در نسخه ٔ سروری پای برآگندن به معنی سحر کردن برای حب کسی آورده و شعرنظامی را بدین صورت خوانده . ع ، «فلک پای بز آگندست گوئی ». واﷲ اعلم . (فرهنگ رشیدی ).
- پای بستن کسی را یا چیزی را؛ مقید کردن او را :
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی .
- پای به اسب اندرآوردن ؛ سوار شدن . برنشستن :
بیامد به رخش اندرآورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای .
زره خواست پوشید زیر قبای
ز درگه به اسب اندرآورد پای .
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندرآرید پای .
ز دیوان به اسب اندرآورد پای
بفرمودشان بازگشتن بجای .
یکی بنده ام من رسیده بجای
بمردی به اسب اندرآورده پای .
بیامد به اسب اندرآورد پای
بکردار باد اندرآمد ز جای .
برآمد خروشیدن کرّ نای
تهمتن به رخش اندرآورد پای .
سپهبد به اسب اندرآورد پای
تو گفتی که گردون برآمد ز جای .
هم آنگه به اسب اندرآورد پای
به آواز مهران برآمد ز جای .
- پای بیرون نهادن از ؛ تجاوز کردن از :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ .
- پای پس آمدن و پای پس شدن ؛ کنایه از گریختن و هزیمت و کم آمدن از حریف خود باشد. (تتمه ٔ برهان قاطع).
- پای پیچیدن از ؛ رفتن و گریختن . (رشیدی ). نافرمانی کردن :
مپیچ ای پسر گردن از عدل و رای
که مردم ز دستت بپیچند پای .
- پای پیش نهادن ؛ پیش آمدن ، مقدم شدن :
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای .
- پای پیش و پای پس نهادن ؛ دودل بودن . تردید داشتن . مردد بودن :
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین .
- پای خاکی کردن ؛ سفر کردن و راه رفتن . (فرهنگ رشیدی ) :
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی .
رجوع به همین عنوان شود.
- پای داشتن با کسی یا چیزی ؛ تاب و توان مقاومت او داشتن . با او مقاومت کردن . پایداری کردن با او. باقی ماندن . جاودان بودن :
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای .
دوتن را بفرمود زور آزمای
بکشتی که دارند با دیو پای .
بدژ در یکی بدکنش جای داشت
که دررزم با اژدها پای داشت .
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای .
نه من پای دارم نه مانندمن
نه گردی ز گردان این انجمن .
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ باهیبت سیمرغ کجا دارد پای .
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای .
ناصبی ای حجت ارچه با جَدَلَست
پای ندارد بپیش تو جَدَلی .
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر تیزه بهی .
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .
کرم پای دارد نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت .
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.
- پای درآوردن به ؛ پای نهادن بر :
ز دنبر بیامد سرافراز مای
بتخت بزرگی درآورد پای .
- پای در میان نهادن ؛ میانجی شدن . توسط کردن . واسطه گشتن :
لطفت ارپای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش .
- پای زدن ؛ زدن با پای :
مردی نبود فتاده را پای زدن .
- پای سخن ؛ یعنی قوت سخن :
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔاو برشکست .
اما حق آن است که پای در این بیت بمعنی حقیقی است نه مجاز استعاره غایتش سخن را شخص قرار داده . (فرهنگ رشیدی ).
- پای فرو کشیدن ؛ توقف کردن . (رشیدی ).
- پای فشردن ؛ ثبات کردن . پایداری کردن . ایستادگی کردن : احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز به باد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی ).
- پای کسی یا چیزی در میان بودن ؛ دخالت داشتن او در آن امر :
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان .
- پای کشان رفتن ؛ چون فالج زده ای پای کشیدن .
- پای کشیدن ؛ فریفتن : محمودیان چون بر این حال واقف شدند و رخنه یافتند به اینکه این دو تن را پای کشند با یکدیگر در حیلت ایستادند. (تاریخ بیهقی ).
- پای کشیدن از جائی ؛ دیگربدانجای نرفتن :
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد.
- پای کم آوردن ؛ عاجز شدن . مغلوب گشتن :
من آن کسم که چو کردم بهجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای .
- پای نبودن کسی را در امری ؛ همداستان نبودن با آن :
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور بمن ...
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست .
- پای نهادن در ؛ داخل شدن در. درآمدن در :
لیکن چگونه پای نهد در صف مراد
تا دامنش گرفته بود دست اضطرار.
- در پای افکندن ؛ خوارکردن :
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند.
- زیر پای آوردن جهان ؛ مسخر کردن آن :
چو این چارگوهر بجای آورد
بمردی جهان زیر پای آورد.
- سیّم پای ؛ پای سیّم ، شرم مرد :
تا... لب و بلوچ زبانست و رومه ریش
جز راه ... او به سیّم پای نسپرم .
و برای کلمات مرکبه ٔ با «پای » مانند: آتش پای . سبک پای . بادپای . شترپای . بیدپای . دیوپای . دیرپای . بی پای . (فردوسی ). تیزپای . گردپای . (فردوسی ). سرخ پای . گربه پای . نرم پای . (فردوسی ). پایدام . بریده پای . درازپای . کوتاه پای . هزارپای . چارپای . چهارپای . پایمرد. فرخنده پای (فردوسی ). فرخ پای و نظائر آن رجوع به ردیف و رده ٔ آن کلمات و رجوع به پا شود.