پای بند
لغتنامه دهخدا
پای بند.[ ب َ ] (اِ مرکب ) خلخال ، مقابل دستبند : وگام چنان بزنند که زینت پوشیده ٔ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این . (تفسیر ابوالفتوح ).
|| دوالی که بپای باز بندند. قید. دام . (رشیدی ). پایدام . بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام . (غیاث اللغات ). سباق ؛ پای بند باز. (دهار). شِکال ؛ پای بندستور. (منتهی الارب ). عقال . || حافظ. حارس . نگاهبان . عائق . مانع :
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم .
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند.
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است .
زیرا که عقل بر اطلاق ، کلید خیرات و پای بند سعادات است . (کلیله و دمنه ).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم .
طیران مرغ دیدی ، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت .
|| دام :
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
منه بر سرم پای بند غرور [ یعنی دستار ] .
|| (ن مف مرکب ) آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی ). مُقیّد. مبتلی :
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست .
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال .
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان .
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال .
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری .
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
اگر دلم نشدی پای بند طره ٔ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی .
|| با عیال بسیار :
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.
- پای بند چیزی یا کسی بودن ؛ بدو بسیار دلبستگی داشتن .
|| دوالی که بپای باز بندند. قید. دام . (رشیدی ). پایدام . بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام . (غیاث اللغات ). سباق ؛ پای بند باز. (دهار). شِکال ؛ پای بندستور. (منتهی الارب ). عقال . || حافظ. حارس . نگاهبان . عائق . مانع :
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم .
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند.
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است .
زیرا که عقل بر اطلاق ، کلید خیرات و پای بند سعادات است . (کلیله و دمنه ).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم .
طیران مرغ دیدی ، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت .
|| دام :
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
منه بر سرم پای بند غرور [ یعنی دستار ] .
|| (ن مف مرکب ) آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی ). مُقیّد. مبتلی :
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست .
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال .
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان .
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال .
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری .
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
اگر دلم نشدی پای بند طره ٔ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی .
|| با عیال بسیار :
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.
- پای بند چیزی یا کسی بودن ؛ بدو بسیار دلبستگی داشتن .