پای برجای
لغتنامه دهخدا
پای برجای . [ ب َ ] (ص مرکب ) پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت . مستقیم . راسخ . ایستاده . محکم . وطید. ثابت قدم :
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.
چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست .
- پای برجای بودن کسی را ؛ کار بسامان بودن او را :
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست .
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.
چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست .
- پای برجای بودن کسی را ؛ کار بسامان بودن او را :
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست .