پای باف
لغتنامه دهخدا
پای باف . (نف مرکب ) جولاهه . (اوبهی ) (رشیدی ). جولاه . (اسدی ).حائک . نساج . گوفشانه . بافنده . (برهان ) :
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف .
گفتم از جود او عنابر کیست
گفت بر پای باف و بر ضرّاب .
داند خرد که تاب نیارد بروز رزم
با جمله ٔ رکاب گران جمله پای باف . (کذا).
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف .
گفتم از جود او عنابر کیست
گفت بر پای باف و بر ضرّاب .
داند خرد که تاب نیارد بروز رزم
با جمله ٔ رکاب گران جمله پای باف . (کذا).