پاکدامن
لغتنامه دهخدا
پاکدامن . [ م َ ] (ص مرکب ) عفیف .عفیفه . باعفاف . پاک . خشک دامن . پاکجامه :
یکی پاکدامن که آهسته تر
نکوتر بدیدار و شایسته تر.
زن پاکدامن به پرسنده گفت
که شویست و هم کودک اندر نهفت .
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید.
سوی کردیه نامه ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا.
پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وحل .
در حق من بدرد کشی ظن ّ بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم .
عیبم بپوش زنهار ای خرقه ٔ می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد.
حافظ بخود نپوشید این خرقه ٔ می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را.
یکی پاکدامن که آهسته تر
نکوتر بدیدار و شایسته تر.
زن پاکدامن به پرسنده گفت
که شویست و هم کودک اندر نهفت .
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید.
سوی کردیه نامه ای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا.
پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وحل .
در حق من بدرد کشی ظن ّ بد مبر
کآلوده گشت خرقه ولی پاکدامنم .
عیبم بپوش زنهار ای خرقه ٔ می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد.
حافظ بخود نپوشید این خرقه ٔ می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را.