پاکباز
لغتنامه دهخدا
پاکباز. (نف مرکب ) مقامری که هرچه دارد بازد. آنکه هرچه دارد بازد :
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفئی پرکن بدان پیر دوالک باز ده .
|| آنکه در بازی دَغل نکند.مراقب حریف :
نقش فلک چو می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
|| زاهد. مجرد. تارک دنیا :
تمنی کند عارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز.
|| عاشقی که بنظر پاک به معشوق نگرد. عاشق پاک نظر. که عشق او مشوب به شهوت نیست :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
جوانی پاکباز و پاک رو بود
که با پاکیزه روئی در گرو بود.
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک و پاکباز.
از یمن عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم .
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفئی پرکن بدان پیر دوالک باز ده .
|| آنکه در بازی دَغل نکند.مراقب حریف :
نقش فلک چو می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
|| زاهد. مجرد. تارک دنیا :
تمنی کند عارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز.
|| عاشقی که بنظر پاک به معشوق نگرد. عاشق پاک نظر. که عشق او مشوب به شهوت نیست :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
جوانی پاکباز و پاک رو بود
که با پاکیزه روئی در گرو بود.
این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک و پاکباز.
از یمن عشق و دولت رندان پاکباز
پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم .