پاک یزدان
لغتنامه دهخدا
پاک یزدان . [ ی َ ] (اِ مرکب ) یزدان پاک . خداوند پاک . قدّوس :
بزرگی کن و چاره ٔ ما بساز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز.
نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود.
ازین بگذری سفله آنرا شناس
که از پاک یزدان ندارد هراس .
نخواند مرا مردم از آب پاک
جز از پاک یزدان مرا نیست باک .
وز آن پس بر آب زره بگذرم
اگر پاک یزدان بود یاورم .
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژّ و با پاک یزدان درشت .
بدان سان که از پاک یزدان بخواست
ز نیروی آن کوه پیکر بکاست .
بگیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند.
چنین گفت کین پادشاهی مراست
برین بر شما، پاک یزدان گواست .
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت .
ترا پاک یزدان برو برگماشت
بد او زایران و نیران بگاشت .
بدو گفت بهرام کاین است راست
بر این راستی پاک یزدان گواست .
بزرگی کن و چاره ٔ ما بساز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز.
نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود.
ازین بگذری سفله آنرا شناس
که از پاک یزدان ندارد هراس .
نخواند مرا مردم از آب پاک
جز از پاک یزدان مرا نیست باک .
وز آن پس بر آب زره بگذرم
اگر پاک یزدان بود یاورم .
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژّ و با پاک یزدان درشت .
بدان سان که از پاک یزدان بخواست
ز نیروی آن کوه پیکر بکاست .
بگیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند.
چنین گفت کین پادشاهی مراست
برین بر شما، پاک یزدان گواست .
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت .
ترا پاک یزدان برو برگماشت
بد او زایران و نیران بگاشت .
بدو گفت بهرام کاین است راست
بر این راستی پاک یزدان گواست .