پاک
لغتنامه دهخدا
پاک . (ص ) طاهر. طاهرة. طهور. نمازی . طیّب . طیّبة. نقی ّ. نقیّة. زَکی . بی آلایش .مُطیَّب . مُطَهّر. مُنَقّح . پاکیزه . نظیف . نظیفة. مهذّب . مهذّبة. نزه . نَزهة. نزیه . نزیهة: مُنَزّه . مقابل : پلید. ناپاک . شوخ . شوخگن . نجس . رجس :
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک .
اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه شد چون دلم هست از طمع پاک .
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی ز پلیدی ماهیان تو گژار.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک .
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هرگونه ای چاره جست .
پزشک خردمند را داد و گفت
که با رأی پاکت خرد باد جفت .
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت .
همه تن بشستش بدان آب پاک
بکردار خورشید شد تابناک .
بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاک رای .
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.
کنون آن ، بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت .
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان از در مهترش .
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست .
ترا داد این کشور و مرز پاک
مخور غم که گشتی از اندوه پاک .
سرنامه گفت [ خسروپرویز ] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان .
بدانست شیروی کایرانیان
کرا برگزیدند پاک از میان .
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی .
گوشت به آغاز گرچه از خون خیزد
پاک بود گوشت و پلید بود خون .
یک مثل بشنو بفضل مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین .
|| خالی . فارغ . تهی . پرداخته . پردخته . ممحو. سترده :
تن سلم از آن کین کنون خاک شد
هم ازتور روی زمین پاک شد.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به .
مگر کز بدان پاک گردد جهان
بداد ودهش من ببندم میان .
بارّه مر او را بدو نیم کرد
جهانرا ازو پاک و بی بیم کرد.
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام .
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت از اینسو تا بدریای روان .
غلامان و پیادگان باره ها وبرجها را پاک کردند از غوریان . (تاریخ بیهقی ).
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و بر سخته گوی .
جهان زیر فرمان ضحاک شد
زهر نامه ای نام جم پاک شد.
و بعضی را بکوه قاف انداختند و روی زمین را از پریان پاک کردند. (قصص الانبیاء).
این خانه پاک و دیگر پاک .
|| روشن . رخشان . درخشان :
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز.
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک .
همه شب بنالید تا روز پاک
از آن درد چون مار پیچان بخاک .
از آنگه که یزدان جهان آفرید
تن تیره و پاک جان آفرید.
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک .
همه شب همی راند تا روز پاک
سپیده گریبان شب کرد چاک .
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست .
همی گم گردد از دیدار من راه
بروز پاک خورشید و بشب ماه .
چو روز پاک بر من تیره گون گشت
شبم از تیرگی بنگر که چون گشت .
ز دریا دود رنگ ابری برآمد
بروز پاک ناگه شب درآمد.
بروز پاک جام نوش گیرم
بشب معشوق در آغوش گیرم .
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک .
شب تیره بی آتش تابناک
بدی روشن آن خانه چون روز پاک .
|| شفاف . که کثیف نباشد :
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی رویداز صفحه ٔ سیم .
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در یتیم .
|| ساده و بی آمیزش . صافی . خالص . بی غل ّ. بی غش ّ. بی آمیغ. ویژه . محض . بحت . خلَّص . ممحوض . ممحوضه . لُب ّ. لباب . راوک . راوق : [ زهره دلالت دارد بر ] سپیدی پاک . (التفهیم ):
زمینش بکردند از زرپاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک .
با جامه زرّی زرد چون شنبلید
با رزمه سیمی پاک چون نسترن .
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز.
|| که حائض نیست . که دشتان نبود. که در طُهر است . || تنک . رَقیق . || بی سلاح . بی اسلحه : جامه ٔ پاک ؛ جامه ٔ کشوری و بزم . جامه ٔ غیر جنگلی ، مقابل سلاح :
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار.
[ یعنی به کردیه خواهر بهرام چوبین ]
که خون برادر بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان بر تو باشد گذر.
|| عفیف . عفیفه . معصوم . بی گناه . پاکدامن : بکشتش همه پاک مردان من
سرافراز ترکان و گردان من .
چو ایران نباشد تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد.
بدو گفت اگرشاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم .
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا
چنین است با پاک و با پارسا.
چو بر خسروی تخت بنشست شاد [ یزدگرد ]
کلاه بزرگی بسر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشیروان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست .
چنین شاد بودم ز پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش .
زن پاک را بهتر از شوی نیست .
کجا ناموردختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفت و گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش ...
از ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد.
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.
پدرش آن گرانمایه تر پهلوان
چه گوید بدان دخت پاک جوان .
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
ز رستم چو بشنید بهمن برفت
همی راند با موبد پاک تفت .
مر او را یکی پاک دستور بود [ تهمورث را ]
که رأیش ز کردار بد دور بود.
که او را یکی پاک دستور بود
که بیداردل بود و گنجور بود.
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت .
همی گفت هر کس که این پاک زن
سخنگوی و روشندل و رأی زن
تو گوئی که گفتارش از دفتر است
بدانش ز جاماسپ نامی تر است .
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است .
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم .
پاک نگردد زن بد جز بخاک .
پاک باید که پاک را بیند.
غیرآن است که خود را پاک نگاه داری تا حق تعالی زن و فرزند ترا پاک نگاه دارد. (فیه مافیه ).
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامه ٔ ناپاک گازران بر سنگ .
صحبت پاک نیابد جز پاک .
|| حلال :
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک .
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر ویال و پیوند من .
بخورید این نعمتهای پاک که شما را روزی کرده است . (قصص الانبیاء).
|| بی غرض . بی کینه . بی تزویر. بی غل و غش . و امثال آن :
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز.
ای بمردی و کف راد ولیعهد علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر.
آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . (گلستان ).
|| درست . راست :
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست .
چنانکه او دل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل .
- دین پاک ؛ دین درست و راست : و بت پرستی آغاز کردند مگر آنانکه از قوم موسی بنی اسرائیل بودند که بر دین پاک بودند. (قصص الانبیاء).
|| سبحان . قدّوس . سبﱡوح . اقدس . مقدس (در صفت خدای متعال ) :
بجائی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن .
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه داده ست ما را درین تیره خاک .
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک .
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خاک .
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
سپردم ترا جان و رفتم بخاک
روان را سپردم به یزدان پاک .
سر نامه گفت از خداوند پاک
ببایدکه باشیم با ترس و باک .
همی گفت کای پاک برترخدای
بگیتی تو باشی مرا رهنمای .
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت .
چو لهراسپ بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج ...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک .
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک .
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک .
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک .
به هر کار یزدان پیروز و پاک
بخوان و مدار ازکم و بیش باک .
ازو پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان ازوی
بدان درد درمان ندیداند روی .
بیک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با ترس و باک .
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان بخاک .
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیاید ترا شرم و باک .
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بوم ترا بر سماک .
خطاب خسروپرویز در نامه ٔ قیصر.
به بر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
سرنامه گفت [ خسروپرویز ] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان
بدو نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک .
پاکا و منزها پروردگاری که ستایش کرده نمیشود در سختی و مشقت بغیر از او. (تاریخ بیهقی ).
|| حسابش را پاک کردن ، تفریغ کردن . || (ق ) کلاً. یکباره . بالتمام . بالمرّه . تماماً. بتمامی . تمام . همه . یکسر. یکسره . کاملاً. جملةً. طﱡراً. قاطبةً. بالکُل ّ. رمارم . همگی :
آن گرنج و آن شکرش برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلززنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ وگفتش ای پلید.
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیداراست .
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چوافزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته .
فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
ببرّم پی اژدهارا ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک ، پاک .
از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش .
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد...
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر
از آزادگان پاک ببرید مهر.
کم و بیش من پاک در دست تست
که روشن روان بادی و تندرست .
خطاب کیخسرو به گودرز.
بیابان همه زیر او دید پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک .
بفرمود تا پاک خوالیگرش
بزندان کشد خوردنیها برش .
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
ز چیزی که دیدند از آن رزمگاه
ببخشید پاک آنهمه بر سپاه .
همه پاک برداشت و آمد دمان
بلشکر گه خویشتن شادمان .
همه پاک پیوسته ٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم .
گر ایدونکه او در پذیرد مرا
از این تاختن دست گیرد مرا
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام .
همه بنده ٔ خاک پای توایم
همه پاک زنده برای توایم .
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
ترا همچو کهتر برادر شوم .
همه پاک ازین شهر بیرون شوید
بتاریکی اندر بهامون شوید.
بزرگان لشکر پس پشت اوی
جهان آمده پاک در مشت اوی .
مهان و کهان پاک برخاستند
زبانها بخوبی بیاراستند.
بر این برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
همه مهر پیران به ترکان بر است
بشوید همی شاه ازو پاک دست .
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک .
گر او [ افراسیاب ] باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بی بر شود.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
در خانها را سیه کرد پاک
ز کاخ و رواقش برآورد خاک .
سپه تیغها برکشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک .
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش .
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
واز آنجایگه رفت [ رستم ] چون پیل مست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر بدست ...
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ و سر بد که شد ناپدید.
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم ...
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم .
حرم تا یمن پاک در دست اوست
بدریای مصر اندرون شست اوست .
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک در دست اسکندر است .
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده بگنجور او برشمرد.
یلان را همه پاک دربر گرفت [ کیخسرو ]
بزاری خروشیدن اندر گرفت .
کسی کوشود کشته زین رزمگاه
بهشتی شود گشته پاک از گناه .
همه نیزه و تیرشان رهنمون
همه دست ها پاک شسته بخون .
ندانم چه راز است نزد سپهر
بخواهد بریدن ز من [ پیران ] پاک مهر
که یکتن به آید زترکان هزار
همانا که کین دارد این روزگار.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گردپاک .
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک .
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک .
بایوان خراد مهمان شوید
وگر می دهد پاک مستان شوید.
از آن دژ یکایک توانگر شوید
همه پاک با گنج و افسر شوید.
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه پاک برکند موی از سرش .
چو شد زو رها زال بوسید خاک
بگفت آن کجا دیدو بشنید پاک .
جهان پاک بر مهر او [ کیخسرو ] گشت راست
همی گشت گیتی بدانسان که خواست .
بزد [ سودابه ] دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دورخ را همی کرد چاک .
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست .
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سواران توران ببستند بار...
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان .
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده .
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم .
از بند شبانروزی بیرون نکندشان
تا خون برود از تنشان پاک بیکبار.
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ما کان پاک از اصول .
منکتیراک ... و دیگر برادران و قومش را... فروگرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. (تاریخ بیهقی ). و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانها ویران کنند. (تاریخ بیهقی ). و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت . (تاریخ بیهقی ). فرمودیم تا دست وی [ بوسهل ] از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی ).
تو چون طبلی که بانگت سهمناک است
ولیکن در میانت باد پاکست .
فکندن بمردی تن اندر هلاک
نه مردی است کز باد ساری است پاک .
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترگ زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّپوش
زمین سیم شد پاک و آمد بجوش .
جهان با من ار پاک دشمن بود
از آن به که این دشمن من بود.
بجنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم .
بد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز.
نهان کرده ها برکشید از مغاک
بگرشاسپ و ایرانیان داد پاک .
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک .
تو ای خفته از خواب بیدار گرد
که شد پاک عمرت بخواب و بخورد.
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بریدند پاک .
جهان چاره سازی است بی ترس وباک
بجان بردن ماست بی خوف پاک .
ز چرخ روان تا بر تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک .
که آن داستانها دروغست پاک
دو صد ز آن نیرزد بیک مشت خاک .
بیامد همانگاه داننده مرد
زن و گله را پاک در پیش کرد.
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب .
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد با تن تنها.
بخواندم پاک توقیعات کسری
بخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفکند آن عرضها جوهرم .
مال تو عمر بودو بخوردی پاک
آن را به بی فساری و ملعونی .
اینهمه گر فعل خدایست پاک
سوی شما حجت ما بر شماست .
روز پرنور و بهاء است ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش .
خویشان تواَند جانور پاک
زیرا که تو زنده ای چو ایشان .
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر.
پس از هفت روز گاوان داشت در مرغزار آتش درآمد و همه را پاک بسوخت . (قصص الانبیاء).
ساقط شده ست قوت من پاک اگر نه من
بررفتمی ز روزن این سمج با هبا.
برگ اجل از شاخ امل پاک فروریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار.
بس خون کسان که چرخ بی باک بریخت
بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت
بر حسن و جوانی ای پسر غرّه مشو
بس غنچه ٔ ناشکفته بر خاک بریخت .
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ٔ پر جوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرةالاولیاء عطار).
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری .
کیسه ٔ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعها که تو از سیمبران میداری .
هرچه بدهی به کسی باز مجو
دل ز اندیشه ٔ آن پاک بشو.
|| خوش . بخت پاک ؛ بخت خوش :
چو در شاهی به بخت پاک بنشست
ره بیداد بر گیتی فروبست .
|| پاک بودن ؛ طاهر بودن . در حال طهر بودن . طهارت داشتن :
اگر شوخ گیرد همه جای من
چه باشد دلم از طمع هست پاک .
|| در قاعده نبودن . حائض نبودن . بی نماز نبودن .
- پاکان خطه ٔ اول ؛ کنایه از ملائکه و کروبیان و حاملان عرش معلی باشد.
- پاک خواندن ؛ تقدیس کردن .
- پاکش انداز ؛ یعنی تمامش انداز، ای حریف را بخوب وجه زیر کن . (غیاث اللغات ).
- پاک نبودن ؛ حایض بودن .
- پاک و پاکیزه . رجوع به پاک و پاکیزه در ردیف خود شود.
- پاک و پوست کنده ؛ کنایه از صریح و روشن و بی کنایه است . بی پرده .بی رودربایستی : پاک و پوست کنده به شما بگویم .
- سینه پاک کردن ؛ سینه روشن کردن . اخلاط بیرون کردن با سرفه از سینه .
(برهان ). پاکا! قدّوسا! سبوحا! (در مناجات با باری تعالی ): و این دعا میگفت ، سبحان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یرزقنی ولاینسانی . یعنی پاکا که مرا می بینی و کلام مرا میشنوی . (قصص الانبیاء).
ترکیب ها:
- پاکباز . پاکبازی . پاک بین . پاک تن .پاک جامه . پاکجان . پاک جیب . پاک چشم . پاکدامن . پاکدرون . پاک دست . پاکدل . پاکدین . پاکرو. پاک سرشت . پاک سیرت . پاک طینت . پاک فطرت . پاک نسب . پاکنویس . پاک نهاد. چشم پاک . دست پاک . دست و دل پاک . ناپاک . و نظایر آنها بردیف خود کلمات رجوع شود.
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک .
اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه شد چون دلم هست از طمع پاک .
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی ز پلیدی ماهیان تو گژار.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک .
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هرگونه ای چاره جست .
پزشک خردمند را داد و گفت
که با رأی پاکت خرد باد جفت .
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت .
همه تن بشستش بدان آب پاک
بکردار خورشید شد تابناک .
بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاک رای .
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.
کنون آن ، بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت .
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان از در مهترش .
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست .
ترا داد این کشور و مرز پاک
مخور غم که گشتی از اندوه پاک .
سرنامه گفت [ خسروپرویز ] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان .
بدانست شیروی کایرانیان
کرا برگزیدند پاک از میان .
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی .
گوشت به آغاز گرچه از خون خیزد
پاک بود گوشت و پلید بود خون .
یک مثل بشنو بفضل مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین .
|| خالی . فارغ . تهی . پرداخته . پردخته . ممحو. سترده :
تن سلم از آن کین کنون خاک شد
هم ازتور روی زمین پاک شد.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به .
مگر کز بدان پاک گردد جهان
بداد ودهش من ببندم میان .
بارّه مر او را بدو نیم کرد
جهانرا ازو پاک و بی بیم کرد.
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام .
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت از اینسو تا بدریای روان .
غلامان و پیادگان باره ها وبرجها را پاک کردند از غوریان . (تاریخ بیهقی ).
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و بر سخته گوی .
جهان زیر فرمان ضحاک شد
زهر نامه ای نام جم پاک شد.
و بعضی را بکوه قاف انداختند و روی زمین را از پریان پاک کردند. (قصص الانبیاء).
این خانه پاک و دیگر پاک .
|| روشن . رخشان . درخشان :
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز.
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک .
همه شب بنالید تا روز پاک
از آن درد چون مار پیچان بخاک .
از آنگه که یزدان جهان آفرید
تن تیره و پاک جان آفرید.
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک .
همه شب همی راند تا روز پاک
سپیده گریبان شب کرد چاک .
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست .
همی گم گردد از دیدار من راه
بروز پاک خورشید و بشب ماه .
چو روز پاک بر من تیره گون گشت
شبم از تیرگی بنگر که چون گشت .
ز دریا دود رنگ ابری برآمد
بروز پاک ناگه شب درآمد.
بروز پاک جام نوش گیرم
بشب معشوق در آغوش گیرم .
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک .
شب تیره بی آتش تابناک
بدی روشن آن خانه چون روز پاک .
|| شفاف . که کثیف نباشد :
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی رویداز صفحه ٔ سیم .
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در یتیم .
|| ساده و بی آمیزش . صافی . خالص . بی غل ّ. بی غش ّ. بی آمیغ. ویژه . محض . بحت . خلَّص . ممحوض . ممحوضه . لُب ّ. لباب . راوک . راوق : [ زهره دلالت دارد بر ] سپیدی پاک . (التفهیم ):
زمینش بکردند از زرپاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک .
با جامه زرّی زرد چون شنبلید
با رزمه سیمی پاک چون نسترن .
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز.
|| که حائض نیست . که دشتان نبود. که در طُهر است . || تنک . رَقیق . || بی سلاح . بی اسلحه : جامه ٔ پاک ؛ جامه ٔ کشوری و بزم . جامه ٔ غیر جنگلی ، مقابل سلاح :
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار.
[ یعنی به کردیه خواهر بهرام چوبین ]
که خون برادر بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان بر تو باشد گذر.
|| عفیف . عفیفه . معصوم . بی گناه . پاکدامن : بکشتش همه پاک مردان من
سرافراز ترکان و گردان من .
چو ایران نباشد تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد.
بدو گفت اگرشاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم .
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا
چنین است با پاک و با پارسا.
چو بر خسروی تخت بنشست شاد [ یزدگرد ]
کلاه بزرگی بسر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشیروان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست .
چنین شاد بودم ز پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش .
زن پاک را بهتر از شوی نیست .
کجا ناموردختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفت و گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش ...
از ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد.
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.
پدرش آن گرانمایه تر پهلوان
چه گوید بدان دخت پاک جوان .
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
ز رستم چو بشنید بهمن برفت
همی راند با موبد پاک تفت .
مر او را یکی پاک دستور بود [ تهمورث را ]
که رأیش ز کردار بد دور بود.
که او را یکی پاک دستور بود
که بیداردل بود و گنجور بود.
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت .
همی گفت هر کس که این پاک زن
سخنگوی و روشندل و رأی زن
تو گوئی که گفتارش از دفتر است
بدانش ز جاماسپ نامی تر است .
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است .
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم .
پاک نگردد زن بد جز بخاک .
پاک باید که پاک را بیند.
غیرآن است که خود را پاک نگاه داری تا حق تعالی زن و فرزند ترا پاک نگاه دارد. (فیه مافیه ).
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامه ٔ ناپاک گازران بر سنگ .
صحبت پاک نیابد جز پاک .
|| حلال :
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک .
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر ویال و پیوند من .
بخورید این نعمتهای پاک که شما را روزی کرده است . (قصص الانبیاء).
|| بی غرض . بی کینه . بی تزویر. بی غل و غش . و امثال آن :
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز.
ای بمردی و کف راد ولیعهد علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر.
آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . (گلستان ).
|| درست . راست :
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست .
چنانکه او دل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل .
- دین پاک ؛ دین درست و راست : و بت پرستی آغاز کردند مگر آنانکه از قوم موسی بنی اسرائیل بودند که بر دین پاک بودند. (قصص الانبیاء).
|| سبحان . قدّوس . سبﱡوح . اقدس . مقدس (در صفت خدای متعال ) :
بجائی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن .
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه داده ست ما را درین تیره خاک .
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک .
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خاک .
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
سپردم ترا جان و رفتم بخاک
روان را سپردم به یزدان پاک .
سر نامه گفت از خداوند پاک
ببایدکه باشیم با ترس و باک .
همی گفت کای پاک برترخدای
بگیتی تو باشی مرا رهنمای .
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت .
چو لهراسپ بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج ...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک .
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک .
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک .
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک .
به هر کار یزدان پیروز و پاک
بخوان و مدار ازکم و بیش باک .
ازو پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان ازوی
بدان درد درمان ندیداند روی .
بیک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با ترس و باک .
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان بخاک .
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیاید ترا شرم و باک .
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بوم ترا بر سماک .
خطاب خسروپرویز در نامه ٔ قیصر.
به بر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
سرنامه گفت [ خسروپرویز ] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان
بدو نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک .
پاکا و منزها پروردگاری که ستایش کرده نمیشود در سختی و مشقت بغیر از او. (تاریخ بیهقی ).
|| حسابش را پاک کردن ، تفریغ کردن . || (ق ) کلاً. یکباره . بالتمام . بالمرّه . تماماً. بتمامی . تمام . همه . یکسر. یکسره . کاملاً. جملةً. طﱡراً. قاطبةً. بالکُل ّ. رمارم . همگی :
آن گرنج و آن شکرش برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلززنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ وگفتش ای پلید.
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیداراست .
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چوافزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته .
فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
ببرّم پی اژدهارا ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک ، پاک .
از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش .
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد...
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر
از آزادگان پاک ببرید مهر.
کم و بیش من پاک در دست تست
که روشن روان بادی و تندرست .
خطاب کیخسرو به گودرز.
بیابان همه زیر او دید پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک .
بفرمود تا پاک خوالیگرش
بزندان کشد خوردنیها برش .
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
ز چیزی که دیدند از آن رزمگاه
ببخشید پاک آنهمه بر سپاه .
همه پاک برداشت و آمد دمان
بلشکر گه خویشتن شادمان .
همه پاک پیوسته ٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم .
گر ایدونکه او در پذیرد مرا
از این تاختن دست گیرد مرا
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام .
همه بنده ٔ خاک پای توایم
همه پاک زنده برای توایم .
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
ترا همچو کهتر برادر شوم .
همه پاک ازین شهر بیرون شوید
بتاریکی اندر بهامون شوید.
بزرگان لشکر پس پشت اوی
جهان آمده پاک در مشت اوی .
مهان و کهان پاک برخاستند
زبانها بخوبی بیاراستند.
بر این برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
همه مهر پیران به ترکان بر است
بشوید همی شاه ازو پاک دست .
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک .
گر او [ افراسیاب ] باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بی بر شود.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
در خانها را سیه کرد پاک
ز کاخ و رواقش برآورد خاک .
سپه تیغها برکشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک .
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش .
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
واز آنجایگه رفت [ رستم ] چون پیل مست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر بدست ...
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ و سر بد که شد ناپدید.
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم ...
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم .
حرم تا یمن پاک در دست اوست
بدریای مصر اندرون شست اوست .
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک در دست اسکندر است .
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده بگنجور او برشمرد.
یلان را همه پاک دربر گرفت [ کیخسرو ]
بزاری خروشیدن اندر گرفت .
کسی کوشود کشته زین رزمگاه
بهشتی شود گشته پاک از گناه .
همه نیزه و تیرشان رهنمون
همه دست ها پاک شسته بخون .
ندانم چه راز است نزد سپهر
بخواهد بریدن ز من [ پیران ] پاک مهر
که یکتن به آید زترکان هزار
همانا که کین دارد این روزگار.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گردپاک .
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک .
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک .
بایوان خراد مهمان شوید
وگر می دهد پاک مستان شوید.
از آن دژ یکایک توانگر شوید
همه پاک با گنج و افسر شوید.
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه پاک برکند موی از سرش .
چو شد زو رها زال بوسید خاک
بگفت آن کجا دیدو بشنید پاک .
جهان پاک بر مهر او [ کیخسرو ] گشت راست
همی گشت گیتی بدانسان که خواست .
بزد [ سودابه ] دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دورخ را همی کرد چاک .
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست .
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سواران توران ببستند بار...
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان .
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده .
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم .
از بند شبانروزی بیرون نکندشان
تا خون برود از تنشان پاک بیکبار.
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ما کان پاک از اصول .
منکتیراک ... و دیگر برادران و قومش را... فروگرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. (تاریخ بیهقی ). و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانها ویران کنند. (تاریخ بیهقی ). و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت . (تاریخ بیهقی ). فرمودیم تا دست وی [ بوسهل ] از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی ).
تو چون طبلی که بانگت سهمناک است
ولیکن در میانت باد پاکست .
فکندن بمردی تن اندر هلاک
نه مردی است کز باد ساری است پاک .
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترگ زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّپوش
زمین سیم شد پاک و آمد بجوش .
جهان با من ار پاک دشمن بود
از آن به که این دشمن من بود.
بجنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم .
بد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز.
نهان کرده ها برکشید از مغاک
بگرشاسپ و ایرانیان داد پاک .
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک .
تو ای خفته از خواب بیدار گرد
که شد پاک عمرت بخواب و بخورد.
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بریدند پاک .
جهان چاره سازی است بی ترس وباک
بجان بردن ماست بی خوف پاک .
ز چرخ روان تا بر تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک .
که آن داستانها دروغست پاک
دو صد ز آن نیرزد بیک مشت خاک .
بیامد همانگاه داننده مرد
زن و گله را پاک در پیش کرد.
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب .
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد با تن تنها.
بخواندم پاک توقیعات کسری
بخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفکند آن عرضها جوهرم .
مال تو عمر بودو بخوردی پاک
آن را به بی فساری و ملعونی .
اینهمه گر فعل خدایست پاک
سوی شما حجت ما بر شماست .
روز پرنور و بهاء است ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش .
خویشان تواَند جانور پاک
زیرا که تو زنده ای چو ایشان .
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر.
پس از هفت روز گاوان داشت در مرغزار آتش درآمد و همه را پاک بسوخت . (قصص الانبیاء).
ساقط شده ست قوت من پاک اگر نه من
بررفتمی ز روزن این سمج با هبا.
برگ اجل از شاخ امل پاک فروریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار.
بس خون کسان که چرخ بی باک بریخت
بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت
بر حسن و جوانی ای پسر غرّه مشو
بس غنچه ٔ ناشکفته بر خاک بریخت .
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ٔ پر جوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرةالاولیاء عطار).
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری .
کیسه ٔ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعها که تو از سیمبران میداری .
هرچه بدهی به کسی باز مجو
دل ز اندیشه ٔ آن پاک بشو.
|| خوش . بخت پاک ؛ بخت خوش :
چو در شاهی به بخت پاک بنشست
ره بیداد بر گیتی فروبست .
|| پاک بودن ؛ طاهر بودن . در حال طهر بودن . طهارت داشتن :
اگر شوخ گیرد همه جای من
چه باشد دلم از طمع هست پاک .
|| در قاعده نبودن . حائض نبودن . بی نماز نبودن .
- پاکان خطه ٔ اول ؛ کنایه از ملائکه و کروبیان و حاملان عرش معلی باشد.
- پاک خواندن ؛ تقدیس کردن .
- پاکش انداز ؛ یعنی تمامش انداز، ای حریف را بخوب وجه زیر کن . (غیاث اللغات ).
- پاک نبودن ؛ حایض بودن .
- پاک و پاکیزه . رجوع به پاک و پاکیزه در ردیف خود شود.
- پاک و پوست کنده ؛ کنایه از صریح و روشن و بی کنایه است . بی پرده .بی رودربایستی : پاک و پوست کنده به شما بگویم .
- سینه پاک کردن ؛ سینه روشن کردن . اخلاط بیرون کردن با سرفه از سینه .
(برهان ). پاکا! قدّوسا! سبوحا! (در مناجات با باری تعالی ): و این دعا میگفت ، سبحان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یرزقنی ولاینسانی . یعنی پاکا که مرا می بینی و کلام مرا میشنوی . (قصص الانبیاء).
ترکیب ها:
- پاکباز . پاکبازی . پاک بین . پاک تن .پاک جامه . پاکجان . پاک جیب . پاک چشم . پاکدامن . پاکدرون . پاک دست . پاکدل . پاکدین . پاکرو. پاک سرشت . پاک سیرت . پاک طینت . پاک فطرت . پاک نسب . پاکنویس . پاک نهاد. چشم پاک . دست پاک . دست و دل پاک . ناپاک . و نظایر آنها بردیف خود کلمات رجوع شود.