پالیز
لغتنامه دهخدا
پالیز. (اِ) فالیز. جالیز. باغ . بوستان . گلستان :
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سر تاج خسرو برآید ز کاخ .
یکی شارسان گردش اندر فراخ
پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ .
بدو گفت گوینده کای شهریار
بپالیز گل نیست بی رنج خار.
ستاره بریشان بنالد همی
بپالیز گلبن ببالد همی .
که گم شد ز پالیز سرو سهی
پراکنده شد تخت شاهنشهی .
پراکنده شد در جهان آگهی
که گم شد ز پالیز سرو سهی .
بگسترد کافور بر جای مشک
گل ارغوان شد بپالیزخشک .
ببالد بکردار سرو بلند
بپالیز هرگز نگردد نژند.
شهنشاه بیند پسند آیدش
بپالیز سرو بلند آیدش .
پیامی فرستاد نزدیک گو
که ای تخت را چون بپالیز خو.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد.
ز شادی دل خویش را نو کنم
همه روی پالیز بی خو کنم .
بپالیز زیر گل افشان درخت
بخفت این سه آزاده ٔ نیکبخت .
از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ
ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ .
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز و ز گلشن ارجمند.
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سرسبز شاخش برآید بکاخ .
پر از نرگس و سیب و نار و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی .
بفرمان ببردند پیروز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت
می و جام بردند و رامشگران
بپالیز رفتند با مهتران .
جهان چون بهشت دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود.
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
بپالیز کینه درختی بکشت .
بپالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ٔ او ببالد همی .
چو آمد [ سیاوش ] بدان جایگه دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز و ز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت .
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ .
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان .
|| کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خِضریج . خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه . (دهار). تره زار. (اوبهی ) :
همه شب بدی خوردن آئین او [ فرائین ]
دل مهتران پر شد از کین او
شب تیره همواره گردان بدی
بپالیزها یا بمیدان بدی .
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خاک و [ خارو؟ ] خو
پالیز میان پای او را
پیوسته خیار کشته دیدم .
آن خرسری که شعر سراید بلحن خر
پالیزشاعران را گوید سر خرم .
ور بازرسانند بدان مجلس خود را
ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز.
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود.
خاک ما را ثانیاً پالیز کن
هیچ من را بار دیگر چیز کن .
چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم . (انیس الطالبین بخاری ). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم . (انیس الطالبین بخاری ). درویشان حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری ). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری ).
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سر تاج خسرو برآید ز کاخ .
یکی شارسان گردش اندر فراخ
پر ایوان و میدان و پالیز و کاخ .
بدو گفت گوینده کای شهریار
بپالیز گل نیست بی رنج خار.
ستاره بریشان بنالد همی
بپالیز گلبن ببالد همی .
که گم شد ز پالیز سرو سهی
پراکنده شد تخت شاهنشهی .
پراکنده شد در جهان آگهی
که گم شد ز پالیز سرو سهی .
بگسترد کافور بر جای مشک
گل ارغوان شد بپالیزخشک .
ببالد بکردار سرو بلند
بپالیز هرگز نگردد نژند.
شهنشاه بیند پسند آیدش
بپالیز سرو بلند آیدش .
پیامی فرستاد نزدیک گو
که ای تخت را چون بپالیز خو.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد.
ز شادی دل خویش را نو کنم
همه روی پالیز بی خو کنم .
بپالیز زیر گل افشان درخت
بخفت این سه آزاده ٔ نیکبخت .
از ایوان و از کاخ و پالیز و باغ
ز رود و ز دشت و ز کوه و ز راغ .
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز و ز گلشن ارجمند.
بپالیز چون برکشد سرو شاخ
سرسبز شاخش برآید بکاخ .
پر از نرگس و سیب و نار و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی .
بفرمان ببردند پیروز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت
می و جام بردند و رامشگران
بپالیز رفتند با مهتران .
جهان چون بهشت دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود.
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
بپالیز کینه درختی بکشت .
بپالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ٔ او ببالد همی .
چو آمد [ سیاوش ] بدان جایگه دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز و ز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت .
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ .
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان .
|| کشتزار، مزرعه (عموماً). و در زمان ما مزارع صیفی کاری را گویند یعنی آن جایها که هندوانه و خربزه و گرمک و طالبی و کدو و خیار و چغندرو گزر و امثال آن کارند. خِضریج . خربزه زار. خیارزار. کدوزار. هندوانه زار. مبطخه . (دهار). تره زار. (اوبهی ) :
همه شب بدی خوردن آئین او [ فرائین ]
دل مهتران پر شد از کین او
شب تیره همواره گردان بدی
بپالیزها یا بمیدان بدی .
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خاک و [ خارو؟ ] خو
پالیز میان پای او را
پیوسته خیار کشته دیدم .
آن خرسری که شعر سراید بلحن خر
پالیزشاعران را گوید سر خرم .
ور بازرسانند بدان مجلس خود را
ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز.
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود.
خاک ما را ثانیاً پالیز کن
هیچ من را بار دیگر چیز کن .
چون صبح شد پالیز را آب دادم و در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم . (انیس الطالبین بخاری ). پالیزی کشته بودم روزی حضرت خواجه بر آن موضع گذر کردند ماحضری نبود در پالیز تفحص کردم . (انیس الطالبین بخاری ). درویشان حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه پالیز کشته بودند. (انیس الطالبین بخاری ). شما این زمان پالیز را جوی میکشیدید. (انیس الطالبین بخاری ).