پالوده
لغتنامه دهخدا
پالوده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) مصفّی . مروّق . پاک کرده از غش ّ. (اوبهی ). صاف و پاک شده . رائق . صافی . صافی کرده . پاک کرده . (صحاح الفرس ).
- شراب پالوده ؛ شراب مروّق :
بگوش خردور، دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن .
زر آلوده کم عیار بود
زر پالوده پایدار بود
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند.
اگر آلوده ٔ پالوده گردی
وگر پالوده ٔ آسوده گردی
چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار
اگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه .
|| (اِ) نام حلوائی که از عسل و بادام و نشاسته کنند. (صحاح الفرس ). حلوائی معروف که از نشاسته پزند و با شربت قند خورند. حلوای شکرین یا عسلی یا شیره ای که با آرد پزند. فالوذق . فالوذج . (دهار). فالودج . حلوا. فالوذ. سرطراط. سریط. (شرح قاموس ). ابوسایغ. رعدید. صفرّق . رَجراج . رَجراجَه . عَلاء. ابوالعلاء. (دهار) : واندر طعام رقاده رسم پالوده نبود عبد مناف رسم پالوده نهاد و چندان پالوده بکردی از عسل صافی که همه حجاج بخوردندی .(تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن میروند و کاری سهل است . (تاریخ بیهقی چ ادیب س 604). بغلگاه می دوخت و می گفت دندان افشاربا این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی به پالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند. (تاریخ بیهقی ).
نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزوّر بازاری .
خاک دیوار خویش لیسی به
که ز پالوده ٔ کسان انگشت .
جوز گوز و لوز بادام است و عجّه خایه ریز
چون سرطراط است پالوده مسمّن پروره .
هم ز حلوا عشر و از پالوده هم
می فرو نگذاشتی از بیش و کم .
روی در بغداد کرد اعرابئی
در تمنای غنیمت یابئی
بعد چندین روز بار انتظار
بر سر خوان خلیفه یافت بار
پیش او افتاد خالی از گزند
یک طبق پالوده از جلاب و قند
چرب و شیرین چون زبان اهل دل
نرم و نازک چون لب هر دل گسل
ایمن از آزار مشت ژاژخای
چون نهی بر لب کند درمعده جای .
دو شاعر بر یک مایده جمع آمدند، پالوده ای آوردند بغایت گرم یکی از ایشان گفت این پالوده از آن حمیم و غسّاق است که فردا در جهنم خواهی خورد دیگری گفت یک بیت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بیاسائی هم دیگران . (از بهارستان جامی ).
- صحن پالوده :
انگبینی بروغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده .
شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالوده کرده در جامش .
صحن پالوده چنان خویش مطرّاکرده
که گرو میبرد از حسن ز صحن گلزار.
- امثال :
بخت چون برگشت پالوده دندان بشکند .
بخت گر خندان بود دندان بسندان نشکند .
بخت نافرجام را پالوده دندان بشکند . (آنندراج ).
و امروز پالوده رشته های باریکی است از نشاسته ٔ پخته که در برف یا یخ قلیه ریزند و شکر یا شیرینی دیگر بران افزایند. || و پالوده ٔ جسر (یا) پالوده ٔ بازار و فالوذج الجسر و فالوذج السوق و پالوده ٔ سرکوی ، بمعنی چیزی خوش ظاهر و بدباطن است :
بسپار همه زنگ بپالونه ٔ آهن
بگذار همه رنگ بپالوده ٔ بازار.
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش در آخر همه خام
دید امروز که در جنب تو هستند همه
رنگ حلوای سرکوی و گیاه لب بام .
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
زآنکه پالوده ٔ سر کویست
امتحانش کن و فروپالای .
ثعالبی در یتیمةقطعه ٔ ذیل را به سرّی موصلی نسبت میکند و نمیدانم در این قطعه مراد از پالوده چیست ؟ و قال یصف جام فالوذج و یعبث به ابی بکر الخالدی و یشیر الی انه یمیل الی البرطیل :
اذا شئت ان تحتاج حقا بباطل ِ
و تغرق خصماً کان غیر غریق
فسائل ابابکر تجد منه سالکاً
الی ظلمات الظلم کل طریق
ولاطفه بالشهد المخلق وجهه
وان کان بالالطاف غیر حقیق
باحمر مبیض الزجاج کأنّه
رداء عروس مشرب بخلوق
له فی الحشی برد الوصال و طیبه
وان کان یلقاه بلون حریق
کأن ّ بیاض اللوز فی جنباته
کواکب لاحت فی سماء عقیق .
و این فالوذج مانند فیرنی امروز بنظر می آید مطیّب و در آن بادام مقشّر.
- پالوده ٔ سیب و بهی ؛ شربتی سرد از سیب و بهی رنده شده و با قند باشد.
|| کفّه ٔ ترازو. (برهان ). پله ٔ ترازو. (جهانگیری ). || (ص ) تباه . ضایع :
بگو آن دو ناپاک بیهوده را
دو آهرمن مغز پالوده را.
چو مغز و دل مردم آلوده گشت
خرد تیره و رای پالوده گشت .
ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد.
|| آهار. آهارداده :
ز کشته بهر جای بر توده بود
بخون دشت یکسر بپالوده بود.
|| خلاصه و برگزیده :
از شهنشاهان مه پالوده است .
- پالوده ٔ قندی ؛ قسمی پالوده :
سالها از غم پالوده ٔ قندی بسحاق
چون کبابش دل بریان شده خون پالا بود.
- شراب پالوده ؛ شراب مروّق :
بگوش خردور، دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن .
زر آلوده کم عیار بود
زر پالوده پایدار بود
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند.
اگر آلوده ٔ پالوده گردی
وگر پالوده ٔ آسوده گردی
چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار
اگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه .
|| (اِ) نام حلوائی که از عسل و بادام و نشاسته کنند. (صحاح الفرس ). حلوائی معروف که از نشاسته پزند و با شربت قند خورند. حلوای شکرین یا عسلی یا شیره ای که با آرد پزند. فالوذق . فالوذج . (دهار). فالودج . حلوا. فالوذ. سرطراط. سریط. (شرح قاموس ). ابوسایغ. رعدید. صفرّق . رَجراج . رَجراجَه . عَلاء. ابوالعلاء. (دهار) : واندر طعام رقاده رسم پالوده نبود عبد مناف رسم پالوده نهاد و چندان پالوده بکردی از عسل صافی که همه حجاج بخوردندی .(تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن میروند و کاری سهل است . (تاریخ بیهقی چ ادیب س 604). بغلگاه می دوخت و می گفت دندان افشاربا این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی به پالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند. (تاریخ بیهقی ).
نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزوّر بازاری .
خاک دیوار خویش لیسی به
که ز پالوده ٔ کسان انگشت .
جوز گوز و لوز بادام است و عجّه خایه ریز
چون سرطراط است پالوده مسمّن پروره .
هم ز حلوا عشر و از پالوده هم
می فرو نگذاشتی از بیش و کم .
روی در بغداد کرد اعرابئی
در تمنای غنیمت یابئی
بعد چندین روز بار انتظار
بر سر خوان خلیفه یافت بار
پیش او افتاد خالی از گزند
یک طبق پالوده از جلاب و قند
چرب و شیرین چون زبان اهل دل
نرم و نازک چون لب هر دل گسل
ایمن از آزار مشت ژاژخای
چون نهی بر لب کند درمعده جای .
دو شاعر بر یک مایده جمع آمدند، پالوده ای آوردند بغایت گرم یکی از ایشان گفت این پالوده از آن حمیم و غسّاق است که فردا در جهنم خواهی خورد دیگری گفت یک بیت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بیاسائی هم دیگران . (از بهارستان جامی ).
- صحن پالوده :
انگبینی بروغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده .
شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالوده کرده در جامش .
صحن پالوده چنان خویش مطرّاکرده
که گرو میبرد از حسن ز صحن گلزار.
- امثال :
بخت چون برگشت پالوده دندان بشکند .
بخت گر خندان بود دندان بسندان نشکند .
بخت نافرجام را پالوده دندان بشکند . (آنندراج ).
و امروز پالوده رشته های باریکی است از نشاسته ٔ پخته که در برف یا یخ قلیه ریزند و شکر یا شیرینی دیگر بران افزایند. || و پالوده ٔ جسر (یا) پالوده ٔ بازار و فالوذج الجسر و فالوذج السوق و پالوده ٔ سرکوی ، بمعنی چیزی خوش ظاهر و بدباطن است :
بسپار همه زنگ بپالونه ٔ آهن
بگذار همه رنگ بپالوده ٔ بازار.
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش در آخر همه خام
دید امروز که در جنب تو هستند همه
رنگ حلوای سرکوی و گیاه لب بام .
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
زآنکه پالوده ٔ سر کویست
امتحانش کن و فروپالای .
ثعالبی در یتیمةقطعه ٔ ذیل را به سرّی موصلی نسبت میکند و نمیدانم در این قطعه مراد از پالوده چیست ؟ و قال یصف جام فالوذج و یعبث به ابی بکر الخالدی و یشیر الی انه یمیل الی البرطیل :
اذا شئت ان تحتاج حقا بباطل ِ
و تغرق خصماً کان غیر غریق
فسائل ابابکر تجد منه سالکاً
الی ظلمات الظلم کل طریق
ولاطفه بالشهد المخلق وجهه
وان کان بالالطاف غیر حقیق
باحمر مبیض الزجاج کأنّه
رداء عروس مشرب بخلوق
له فی الحشی برد الوصال و طیبه
وان کان یلقاه بلون حریق
کأن ّ بیاض اللوز فی جنباته
کواکب لاحت فی سماء عقیق .
و این فالوذج مانند فیرنی امروز بنظر می آید مطیّب و در آن بادام مقشّر.
- پالوده ٔ سیب و بهی ؛ شربتی سرد از سیب و بهی رنده شده و با قند باشد.
|| کفّه ٔ ترازو. (برهان ). پله ٔ ترازو. (جهانگیری ). || (ص ) تباه . ضایع :
بگو آن دو ناپاک بیهوده را
دو آهرمن مغز پالوده را.
چو مغز و دل مردم آلوده گشت
خرد تیره و رای پالوده گشت .
ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد.
|| آهار. آهارداده :
ز کشته بهر جای بر توده بود
بخون دشت یکسر بپالوده بود.
|| خلاصه و برگزیده :
از شهنشاهان مه پالوده است .
- پالوده ٔ قندی ؛ قسمی پالوده :
سالها از غم پالوده ٔ قندی بسحاق
چون کبابش دل بریان شده خون پالا بود.