پاس
لغتنامه دهخدا
پاس . (اِ) حَرَس . حراست . نگاهبانی . نگهبانی . نگاهداری :
دلیر و خردمند و هشیار باش
بپاس اندرون سخت بیدار باش .
تو کرپاس را دین یزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس .
بهر پاس است مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج .
ای برسم دولت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ ، پاس .
هر کجا پاس او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین .
و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتندنه رعیت از بهر طاعت ملوک . (گلستان ).
زهد چون قلعه ای است پاس ترا
قلعه ٔ آهنین هراس ترا.
|| سه پاس ؛ سه نگهبان تن یعنی گوش و چشم و زبان :
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان .
|| رعایت . احترام . حرمت . ملاحظه :
چه باشد جان بنزد من که اندر راه عشق تو
بپاس غم بگردانم هزاران بار داس ای جان .
زاهد... روی برتافت . یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی . (گلستان ). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم . (گلستان ). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت ... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... اگر از صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. سعدی (گلستان ).
- بپاس خدمات او ؛ برعایت خدمات او.
- بپاس دوستی شما ؛ به احترام و رعایت دوستی شما.
- پاس فرمان نکردن ؛ رعایت آن نکردن .
|| پاسی از شب ؛ قسمتی از شب ، قسمتی از قسمتهای شب . اِنوٌ من اللیل . هنوٌ من اللیل . اَنی من اللیل . (منتهی الارب ). بهره ای ازشب . جنح لیل . یک بخش از شب . لختی از شب . (از فرهنگی خطی ) :
چو یکپاس از تیره شب درگذشت
تو گفتی که روی هوا تیره گشت .
دگر برگذشته ز شب چند پاس
بدزددز درویش دزدی پلاس .
بیامد ز آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب .
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
بیاسود طایر ز بانگ و چلب .
ز تیره شب اندر گذشته دو پاس
بفرمود تا شد ستاره شناس .
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی ز تیره شب اندر کشید.
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر.
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
ببستند مردم ز گفتار لب .
گرنه ماه طربست این ز چه غرّید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر.
چو پاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شعریان از کوه بابل .
پاره ای از شب : پاسهای شب ، آناءاللیل . تیز براند [ غازی ] دو پاس از شب گذشته به جیحون رسید. (تاریخ بیهقی ). و سلطان پاسی ازشب گذشته برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی ). پس از نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت . (تاریخ بیهقی ).
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان .
چنین تا دو پاس ازشب اندر گذشت
ببودند دلشاد و خرّم بدشت .
یکی بهتر ببینید ایّهاالناس
که می دیگر شود عالم بهر پاس .
آید بتو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در، شاه ، دل رنجور برگشت .
|| سه پاس ؛ سه بهر، سه بخش شب . یعنی سه ربع آن :
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس .
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود از شب سه پاس .
چنان بد که از شب گذشته سه پاس
یک آواز آمد چنان پر هراس ...
به سه روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک نپرداخت ز اخترشناس .
به لشکرگه آمدگذشته سه پاس
ز قیصر نبودش بدل در هراس .
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس .
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس .
مرا گفته بود آن ستاره شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس ...
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس .
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند با نامداران سه پاس .
و در تداول فردوسی ، یک پاس غالباً نیمی از شب و دو پاس دو ثلث و سه پاس سه ربع آن است . وهمچنین است در بهر و بخش . || سه پاس ؛ تمام شب . تمام روز :
بدین گر بدارم ز یزدان سپاس
نباید که شب خفته مانم سه پاس .
ز بهرام دارم ببخشش سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس .
همی گفت صدره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس .
ماه دو هفته اگر چون رخ او بودی ،شب
پاسبانان همه بیکار بدندی به سه پاس .
|| یک حصه از هشت حصه ٔ شب و روز را نیز گویند چه شبانروزی را به هشت حصه کرده اندو هر حصه را پاس نامیده اند. (برهان قاطع). || یک حصه از چهار حصه ٔ شب و روز. (رشیدی ). و در غیاث اللغات آمده است : و [ بمعنی ] ربع روز یا شب ، چرا که نگاهداشت هر بهر به هر یک پاسبان تعلق دارد و بخاطر فقیر میرسد که چون این قدر وقت را بشمار گهریها(؟) پاس دارند لهذا مجازاً این مدت وقت را پاس گویند... و در بهار عجم بمعنی بخشی از روز یا شب است . (غیاث اللغات ). || شخصی را گویند که در آن وقت [ یک پاس از هشت پاس شبانروز ] عمداً بیدار باشد یعنی پاسبان . (برهان ). پاسبان . نگهبان :
سپه دید در خیمه ها بی هراس
نه جائی طلایه نه آوای پاس .
که دارند روز و شب از بس هراس
بهر کوه دیده بهر دیر پاس .
|| حصه و بخش است مطلقاً اعم از شب و روز و غیر آن . (برهان ). بخش . قسمت .پاره . بهر. بهره . || نوبة. (برهان ). نیابة. (منتهی الارب ). || تنگی و اندوه دل . (جهانگیری ) (برهان ). و جهانگیری بیت ذیل را شاهد برای این معنی آورده است :
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب اهرمن در هراس .
لکن در این جا معنی توقّی و تحفظ و تحرّس و خودداری از خطر مناسب تر مینماید.
- پاس داشتن ؛ پاسبانی کردن . نگهبانی و نگاهبانی کردن . حراست . حفظ. پاییدن . نگاه داشتن . محافظت کردن : حَومَل ، نام زنی که ... ماده سگ شب پاس او داشتی ... (منتهی الارب ) :
به یزدان بنالید کای کردگار
بدینکار این بنده را پاس دار.
جهانرا ازو بود دل پرهراس
همیداشتندی شب و روز پاس .
گر آید درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
شما پاس دارید و نیرو کنید
مگر کآن سپاه ورا بشکنید.
ای که برمال پاسبان داری
بر سر گور تو که دارد پاس .
سلوک کن ، بر طبق ستوده تر اطوار خود... و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن . (تاریخ بیهقی ). فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی ).
پاس دارم ز دیو و لشکر او
بسپاس خدای بر تن پاس .
مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را.(قصص الانبیاء). گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. (قصص الانبیاء).
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس .
پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین
چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس .
نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم . (تذکرة الاولیاء عطار).
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش .
گشایم یکی راز نگشوده را
سپارم یکی جنس نبسوده را
بشرطی که داری ز اغیار پاس
نیاری در معنوی را قیاس .
جواهر بگنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار.
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد.
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار.
گرچه صد پاسبان بوند ز پس
پاس تو به ز تو ندارد کس .
آنچنان پاس دار جان عزیز
که تو خوش خسبی و ولایت نیز.
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را.
مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد
بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند.
|| رعایت کردن . مراعات کردن . ملاحظه کردن . ادب کردن :
رضای حق اول نگه داشتن
دگر پاس فرمان شه داشتن .
- پاس خاطر ؛ رعایت حال . مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبه ٔ پاسبان . سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود.
- پاس داشتن ؛ احتیاط کردن . تجسس ، جست و جو و تفتیش کردن :
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدامست و سنگ
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد بدر.
- خود را پاس داشتن ؛ احتراس . تحرّس .
دلیر و خردمند و هشیار باش
بپاس اندرون سخت بیدار باش .
تو کرپاس را دین یزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس .
بهر پاس است مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج .
ای برسم دولت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ ، پاس .
هر کجا پاس او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین .
و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتندنه رعیت از بهر طاعت ملوک . (گلستان ).
زهد چون قلعه ای است پاس ترا
قلعه ٔ آهنین هراس ترا.
|| سه پاس ؛ سه نگهبان تن یعنی گوش و چشم و زبان :
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان .
|| رعایت . احترام . حرمت . ملاحظه :
چه باشد جان بنزد من که اندر راه عشق تو
بپاس غم بگردانم هزاران بار داس ای جان .
زاهد... روی برتافت . یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی . (گلستان ). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم . (گلستان ). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت ... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... اگر از صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. سعدی (گلستان ).
- بپاس خدمات او ؛ برعایت خدمات او.
- بپاس دوستی شما ؛ به احترام و رعایت دوستی شما.
- پاس فرمان نکردن ؛ رعایت آن نکردن .
|| پاسی از شب ؛ قسمتی از شب ، قسمتی از قسمتهای شب . اِنوٌ من اللیل . هنوٌ من اللیل . اَنی من اللیل . (منتهی الارب ). بهره ای ازشب . جنح لیل . یک بخش از شب . لختی از شب . (از فرهنگی خطی ) :
چو یکپاس از تیره شب درگذشت
تو گفتی که روی هوا تیره گشت .
دگر برگذشته ز شب چند پاس
بدزددز درویش دزدی پلاس .
بیامد ز آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب .
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
بیاسود طایر ز بانگ و چلب .
ز تیره شب اندر گذشته دو پاس
بفرمود تا شد ستاره شناس .
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی ز تیره شب اندر کشید.
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر.
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
ببستند مردم ز گفتار لب .
گرنه ماه طربست این ز چه غرّید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر.
چو پاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شعریان از کوه بابل .
پاره ای از شب : پاسهای شب ، آناءاللیل . تیز براند [ غازی ] دو پاس از شب گذشته به جیحون رسید. (تاریخ بیهقی ). و سلطان پاسی ازشب گذشته برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی ). پس از نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت . (تاریخ بیهقی ).
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان .
چنین تا دو پاس ازشب اندر گذشت
ببودند دلشاد و خرّم بدشت .
یکی بهتر ببینید ایّهاالناس
که می دیگر شود عالم بهر پاس .
آید بتو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در، شاه ، دل رنجور برگشت .
|| سه پاس ؛ سه بهر، سه بخش شب . یعنی سه ربع آن :
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس .
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود از شب سه پاس .
چنان بد که از شب گذشته سه پاس
یک آواز آمد چنان پر هراس ...
به سه روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک نپرداخت ز اخترشناس .
به لشکرگه آمدگذشته سه پاس
ز قیصر نبودش بدل در هراس .
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس .
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس .
مرا گفته بود آن ستاره شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس ...
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس .
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند با نامداران سه پاس .
و در تداول فردوسی ، یک پاس غالباً نیمی از شب و دو پاس دو ثلث و سه پاس سه ربع آن است . وهمچنین است در بهر و بخش . || سه پاس ؛ تمام شب . تمام روز :
بدین گر بدارم ز یزدان سپاس
نباید که شب خفته مانم سه پاس .
ز بهرام دارم ببخشش سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس .
همی گفت صدره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس .
ماه دو هفته اگر چون رخ او بودی ،شب
پاسبانان همه بیکار بدندی به سه پاس .
|| یک حصه از هشت حصه ٔ شب و روز را نیز گویند چه شبانروزی را به هشت حصه کرده اندو هر حصه را پاس نامیده اند. (برهان قاطع). || یک حصه از چهار حصه ٔ شب و روز. (رشیدی ). و در غیاث اللغات آمده است : و [ بمعنی ] ربع روز یا شب ، چرا که نگاهداشت هر بهر به هر یک پاسبان تعلق دارد و بخاطر فقیر میرسد که چون این قدر وقت را بشمار گهریها(؟) پاس دارند لهذا مجازاً این مدت وقت را پاس گویند... و در بهار عجم بمعنی بخشی از روز یا شب است . (غیاث اللغات ). || شخصی را گویند که در آن وقت [ یک پاس از هشت پاس شبانروز ] عمداً بیدار باشد یعنی پاسبان . (برهان ). پاسبان . نگهبان :
سپه دید در خیمه ها بی هراس
نه جائی طلایه نه آوای پاس .
که دارند روز و شب از بس هراس
بهر کوه دیده بهر دیر پاس .
|| حصه و بخش است مطلقاً اعم از شب و روز و غیر آن . (برهان ). بخش . قسمت .پاره . بهر. بهره . || نوبة. (برهان ). نیابة. (منتهی الارب ). || تنگی و اندوه دل . (جهانگیری ) (برهان ). و جهانگیری بیت ذیل را شاهد برای این معنی آورده است :
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب اهرمن در هراس .
لکن در این جا معنی توقّی و تحفظ و تحرّس و خودداری از خطر مناسب تر مینماید.
- پاس داشتن ؛ پاسبانی کردن . نگهبانی و نگاهبانی کردن . حراست . حفظ. پاییدن . نگاه داشتن . محافظت کردن : حَومَل ، نام زنی که ... ماده سگ شب پاس او داشتی ... (منتهی الارب ) :
به یزدان بنالید کای کردگار
بدینکار این بنده را پاس دار.
جهانرا ازو بود دل پرهراس
همیداشتندی شب و روز پاس .
گر آید درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
شما پاس دارید و نیرو کنید
مگر کآن سپاه ورا بشکنید.
ای که برمال پاسبان داری
بر سر گور تو که دارد پاس .
سلوک کن ، بر طبق ستوده تر اطوار خود... و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن . (تاریخ بیهقی ). فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی ).
پاس دارم ز دیو و لشکر او
بسپاس خدای بر تن پاس .
مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را.(قصص الانبیاء). گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. (قصص الانبیاء).
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس .
پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین
چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس .
نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم . (تذکرة الاولیاء عطار).
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش .
گشایم یکی راز نگشوده را
سپارم یکی جنس نبسوده را
بشرطی که داری ز اغیار پاس
نیاری در معنوی را قیاس .
جواهر بگنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار.
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد.
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار.
گرچه صد پاسبان بوند ز پس
پاس تو به ز تو ندارد کس .
آنچنان پاس دار جان عزیز
که تو خوش خسبی و ولایت نیز.
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را.
مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد
بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند.
|| رعایت کردن . مراعات کردن . ملاحظه کردن . ادب کردن :
رضای حق اول نگه داشتن
دگر پاس فرمان شه داشتن .
- پاس خاطر ؛ رعایت حال . مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبه ٔ پاسبان . سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود.
- پاس داشتن ؛ احتیاط کردن . تجسس ، جست و جو و تفتیش کردن :
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدامست و سنگ
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد بدر.
- خود را پاس داشتن ؛ احتراس . تحرّس .