پاره
لغتنامه دهخدا
پاره . [ رَ / رِ ] (اِ) پینه که بجامه ٔ کهنه زنند. رقعه . پینه . وصله . دَرپی . خرقة. الترویم ؛ پاره دردادن جامه . (زوزنی ). اَللدّم ؛ پاره در جامه دادن . (تاج المصادر بیهقی ) :
زیرا که بر پلاس نه نیک آید
بر دوخته ز ششترئی پاره .
نیست آزاده را قبا نمدی
که همش پاره برندوخته اند.
|| (ص ) دریده . شکافته . گسیخته . ازهم گسیخته . چاک :
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد.
همی گفت مادرت بیچاره گشت
بخنجر جگرگاه تو پاره گشت .
هر آنکس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود
مر آنرا سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یکباره کرد.
میان همالان نشستم بخوان
که اندر تنم پاره باد استخوان .
همیزد بر او تیغ تاپاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت .
پاره کردستند جامه ٔ دین بتو بر لاجرم
این سگان مست گشته روز حرب کربلا.
دل ملوک به صد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست .
ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم .
و در پیرهن پاره ، پلاس پاره ، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است .
|| (اِ) عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامه ٔ اسدی ). || هدیه . تحفه و تبرک . (برهان ) :
به از نیکو سخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم پاره .
|| گرز آهنین . (برهان ) :
بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین
سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر.
در زیر بارژنگ همانا بکودکی
کردند...ش را ادب از پاره ٔ زرنگ .
و رجوع به پاده با دال مهمله شود.
|| خرقه . رکوی . کهنه . مرقّع. || رشوت . (صحاح الفرس ) (برهان ). رِشوه . (نصاب ) (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) (زمخشری ) (صحاح الفرس ) (منتهی الارب ). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). بلکفد. اِتاوه . رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی ). راشی ؛ پاره دهنده . رشاه ؛ پاره داد او را. رائش ؛ میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده . (منتهی الارب ) :
هر آنجا که پاره شد از در درون
شود استواری ز روزن برون .
عنصری (از لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ مدرسه سپهسالار).
قاضی دعوی ّ مرا نشنود
تا نبرم پیش زنش پاره ...
هر که به بیّاعی من ... فروخت
سود کند هر شب با پاره ...
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بی پاره .
ما پادشاه پاره و رِشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم .
فیل بچه میخوری ای پاره خوار
هم برآرد خصم فیل از تو دمار.
|| رشوت بمعنی کود. کوت . سرگین . رَبرب ؛ پاره ٔ گاوان دشتی . (منتهی الارب ) :
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر جویباران بود ویران
ز ده ها مردمان آواره گشته
همه بی توشه و بی پاره گشته .
|| مزد. جعل . مجاعله ؛ پاره دادن . (منتهی الارب ). || مسکوک . پول . نقد. بها. قیمت :
پر پاره ٔ زر گردد جائی که خوری می
پر چشمه ٔ خون گردد جائی که کشی کین .
اِتاوَه ؛ باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اَتوته ، اِتاوة؛ پاره دادم او را و باج دادم . (منتهی الارب ).
مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن .
و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان ، چهل یک قروش .
|| زری که در ولایت روم رائج است . || نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان ). و پاره ٔ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند :
زی مرد حکیم در جهان نیست
خوشتر بمزه ز قند جز پند
پندی بمزه چو قند بشنو
بی عیب چو پاره ٔ سمرقند.
و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است :
بارگه عسکریست دو لب شیرینت
پاره ٔ عسکر مگر بلب زده داری .
و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پاره ٔ عسکر باشد.
|| (اِمص ) پَرِش . پروازپریدن و پرواز کردن . (برهان ).
گر بپرد به پر همای بود
پاره ٔ او بدست و پای بود.
|| (ص ) نادوشیزه . دختر بکارت بشده . || زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده . (برهان ). || (اِ) سیماب و زیبق را گویند بهندی . (برهان ). || جزء. بخش . جزو. قسم . قسمت . بعض . قطعه . (برهان ). پارچه . برخ .لنگه . لَت . قسط. تکّه . شطر.جزلة.صنف . مِرزَه . جذاذ.جذاذة. (دَهار) (منتهی الارب ). نبذه . (دستوراللغة). لخت . لخته . (صحاح الفرس ). عِشر (پاره ها، اعشار). پرکاله . دسته . بضعه ؛ پاره ٔ گوشت . کِسرَه ؛ پاره ٔ نان . (السامی فی الاسامی ). و اندر وی [ اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت ] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره . (حدود العالم ) :
تن پهلوان را کزو خواست کین
کشیدند دوپاره زی پارگین .
نگه کن بدین پاره های گهر
کسی را فروش این و یا خود بخر.
زمرد بر او چارصد پاره بود...
دگر پنجصد پاره دندان پیل ...
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر
بدو داد پنهان یکی پاره زهر.
دلیران نترسنداز آواز کوست
که دوپاره چوب است و یک پاره پوست .
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ در پرستنده هشتاد بود
همه بر سر باره نظاره بود
ز دیبای چینی یکی پاره بود.
وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته است ، ناگرفته مدان .
پر پاره ٔ زر گردد جائی که خوری می
پر چشمه ٔ خون گردد جائی که کشی کین .
گهرهای کانی ز پازهر و زهر
چهل پیل و منشور ده پاره شهر.
ده پاره یاقوت سرخ ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان ). پاره ٔکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت . (تاریخ بیهقی ). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه . (تاریخ بیهقی ). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی . (تاریخ بیهقی ). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامه ٔ توقیعی . (تاریخ بیهقی ). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه . (تاریخ بیهقی ). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته . (مجمل التواریخ والقصص ). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته ... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت . (مجمل التواریخ والقصص ). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص ). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص ). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه ). دوات و قلم خواست و بر پاره ٔ کاغذ نبشت ... (نوروزنامه ). پاره ٔ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت . (انیس الطالبین و عدة السالکین بخاری ). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جمله ٔ آن است و چند پاره شهر و نواحی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم . (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله ؛ پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند.(منتهی الارب ).
پاره ٔ خون بود اول که بود نافه ٔ مشک
قطره ٔ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب .
تا نشسته پدر بر آتش تست
پاره دودی شده است آه پدر.
آفتاب ارچه روشن است او را
پاره ٔ ابر ناپدید کند.
دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم .
دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست .
حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان ).
داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت .
در کلمات مرکبه ای چون : آتش پاره ، شکرپاره ، کوه پاره ، ماه پاره ،جگرپاره ، کُه پاره ، مه پاره ، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است . || پاره ٔبا هاء گرده و همزه که نشانه ٔ یاء وحدت یا تنکیر است ، بمعنی : قدری ، کمی ، اندکی ، قلیلی ، مقداری ، بعضی ، تا حدّی ، لختی ، قسمتی ، برخی ، بخشی : پاره ای (پاره ٔ) بخورد چند بیضه ای . (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه ، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم ). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان ). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت . (تاریخ سیستان ). جمست ؛ چیزی بود از جوهرهای فرومایه ٔ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی ). شخار؛ چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی ). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی . (راحةالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدةالسالکین بخاری ). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری ). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است . (انیس الطالبین بخاری ). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم . (انیس الطالبین بخاری ). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم . (انیس الطالبین بخاری ). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری ). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم . (انیس الطالبین بخاری ). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت ، و برابر تخت ، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست . (نوروزنامه ). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت . (رشیدی ).
ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای .
آرزومند آن شده تو بگور
که رسد نانت پاره ای برزم .
هر ساعتی بخیر درون پاره ای
بفزایم و ز شرّش نقصان کنم .
روز کی چند بنده را بفرست
اندکی آرد پاره ای چربو.
هر که او نزدیکتر حیرانتر است
کار دوران پاره ای آسانتر است .
|| پاس ؛ مدت اندک : پاره ای از شب ، پاسی از شب ، قسمتی از آن . طائفه ای از لیل . انوٌ من اللیل ، انی ٌ من اللیل . طائفةٌ من اللیل . پاره ای از روز، بخشی از آن . ساعت یا ساعاتی از آن .
- پاره ای از عمر ؛ مدتی از آن .
|| سهم . بهر: دو پاره از شب ، دو بهر از آن : برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی ).
|| یک جزو از سی جزوقرآن : در سی پاره . یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره . || جزو به اصطلاح حساب ، کسر مقابل عددصحیح : او [ عدد اول ] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم ). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم ).
- پاره زدن ؛ در پی کردن . وصله کردن . رقعه دوختن . پینه کردن . ترقیع.
- پاره شدن ؛ دریده شدن . ریش شدن . انخراق .
- پاره کردن ؛ خرق . دریدن . صیر. (تاج المصادر بیهقی ). گسیختن . قسم کردن . بخش کردن . جزء :
سراسر بخنجر تنش پاره کرد
ز خونش همه گل شده خاک و گرد.
وی گفت : ...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی ). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی ).
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد.
- گز نکرده پاره کردن ؛ نااندیشیده کاری کردن .
- پاره ٔ آجر ؛ چارکه و هر نوع شکسته آجر.
- پاره ٔ آرد ؛ اوماج . آش اوماج ؛ آشی که با گلوله هائی بمقدار دانه ٔ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان ).
- پاره ٔ اسب ؛ قطعةالفرَس . صورتی از صور فلکی : و از بهر این او را [ فرس اول را ] گه گاه پاره ٔ اسب خوانند. (التفهیم ).
- پاره بردوخته ؛ وصله زده .
- پاره ٔ تن ؛ عزیزترین کسی نزد آدمی . خویش و قریب . وَصله ٔ تن ، پاره ٔ جگر. فلذه . جگرپاره .
- پاره ٔ دل ؛عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پاره ٔ جگر. پاره ٔ تن . جگرگوشه .
- پاره ٔ زر ؛ قراضه .
- پاره ٔ زرد ؛ غیار. غیاره . پارچه ٔ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره :
گردون یهودیانه بکتف کبود خویش
آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند.
- پاره ٔ سنگ ؛ قطعه ای از سنگ .
- پاره ها ؛ اعشار.
- پاره ها و کناره ها ؛ اجزاء و اطراف . (دانشنامه ٔ علائی ).
- ترکیب ها :
آتش پاره . آجرپاره . آهن پاره . پاره پاره . پلاس پاره . پوست پاره . پوستین پاره . پیرهن پاره . پیش پاره . جگرپاره . چارپاره . چرم پاره . چغزپاره . چهارپاره . خمپاره . سی پاره . شصت پاره . شکرپاره . کاغذپاره . کفش پاره . کلاه پاره . کوه پاره . که پاره . گلیم پاره . گوشت پاره . (فردوسی ). ماه پاره . مه پاره . نعل پاره . نمدپاره . وَرَق پاره . یک پاره . (فردوسی ). و غیره . رجوع به این ترکیب هاشود.
زیرا که بر پلاس نه نیک آید
بر دوخته ز ششترئی پاره .
نیست آزاده را قبا نمدی
که همش پاره برندوخته اند.
|| (ص ) دریده . شکافته . گسیخته . ازهم گسیخته . چاک :
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد.
همی گفت مادرت بیچاره گشت
بخنجر جگرگاه تو پاره گشت .
هر آنکس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود
مر آنرا سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یکباره کرد.
میان همالان نشستم بخوان
که اندر تنم پاره باد استخوان .
همیزد بر او تیغ تاپاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت .
پاره کردستند جامه ٔ دین بتو بر لاجرم
این سگان مست گشته روز حرب کربلا.
دل ملوک به صد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت باز چون انار شده ست .
ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم .
و در پیرهن پاره ، پلاس پاره ، پوستین پاره و امثال آنها بمعنی از چند جای دریده است و در شکم پاره بمعنی اسفرزه حکایت از شکل صورت تخم آن گیاه است .
|| (اِ) عطا، چنانکه گوئی فلان را نان پاره داد. (لغت نامه ٔ اسدی ). || هدیه . تحفه و تبرک . (برهان ) :
به از نیکو سخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم پاره .
|| گرز آهنین . (برهان ) :
بری را کوفته پاره دلی را دوخته زوبین
سری راخاروخس بالین تنی را خاک و خون بستر.
در زیر بارژنگ همانا بکودکی
کردند...ش را ادب از پاره ٔ زرنگ .
و رجوع به پاده با دال مهمله شود.
|| خرقه . رکوی . کهنه . مرقّع. || رشوت . (صحاح الفرس ) (برهان ). رِشوه . (نصاب ) (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ) (زمخشری ) (صحاح الفرس ) (منتهی الارب ). بوالکفد. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). بلکفد. اِتاوه . رشوه که قاضی را دهند. (اوبهی ). راشی ؛ پاره دهنده . رشاه ؛ پاره داد او را. رائش ؛ میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده . (منتهی الارب ) :
هر آنجا که پاره شد از در درون
شود استواری ز روزن برون .
عنصری (از لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ مدرسه سپهسالار).
قاضی دعوی ّ مرا نشنود
تا نبرم پیش زنش پاره ...
هر که به بیّاعی من ... فروخت
سود کند هر شب با پاره ...
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بی پاره .
ما پادشاه پاره و رِشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم .
فیل بچه میخوری ای پاره خوار
هم برآرد خصم فیل از تو دمار.
|| رشوت بمعنی کود. کوت . سرگین . رَبرب ؛ پاره ٔ گاوان دشتی . (منتهی الارب ) :
همه دیدند دههای صفاهان
که یکسر جویباران بود ویران
ز ده ها مردمان آواره گشته
همه بی توشه و بی پاره گشته .
|| مزد. جعل . مجاعله ؛ پاره دادن . (منتهی الارب ). || مسکوک . پول . نقد. بها. قیمت :
پر پاره ٔ زر گردد جائی که خوری می
پر چشمه ٔ خون گردد جائی که کشی کین .
اِتاوَه ؛ باج و پاره یا خاص است به پاره ای که جهت آب باشد. اَتوته ، اِتاوة؛ پاره دادم او را و باج دادم . (منتهی الارب ).
مکن ایدوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن .
و امروز خردترین پول مسین یا نیکلین یا سیمین عثمانیان ، چهل یک قروش .
|| زری که در ولایت روم رائج است . || نوعی از حلوا و آنرا شکرپاره نیز گویند. (برهان ). و پاره ٔ سمرقند نوعی بهتر از آن است معمول سمرقند :
زی مرد حکیم در جهان نیست
خوشتر بمزه ز قند جز پند
پندی بمزه چو قند بشنو
بی عیب چو پاره ٔ سمرقند.
و در بیت ذیل ظاهراً بمعنی شکر یا قند است :
بارگه عسکریست دو لب شیرینت
پاره ٔ عسکر مگر بلب زده داری .
و شاید حلوای عسکری بعض نقاط مازندران همین پاره ٔ عسکر باشد.
|| (اِمص ) پَرِش . پروازپریدن و پرواز کردن . (برهان ).
گر بپرد به پر همای بود
پاره ٔ او بدست و پای بود.
|| (ص ) نادوشیزه . دختر بکارت بشده . || زاده چنانکه گویند مخدوم پاره یعنی مخدوم زاده . (برهان ). || (اِ) سیماب و زیبق را گویند بهندی . (برهان ). || جزء. بخش . جزو. قسم . قسمت . بعض . قطعه . (برهان ). پارچه . برخ .لنگه . لَت . قسط. تکّه . شطر.جزلة.صنف . مِرزَه . جذاذ.جذاذة. (دَهار) (منتهی الارب ). نبذه . (دستوراللغة). لخت . لخته . (صحاح الفرس ). عِشر (پاره ها، اعشار). پرکاله . دسته . بضعه ؛ پاره ٔ گوشت . کِسرَه ؛ پاره ٔ نان . (السامی فی الاسامی ). و اندر وی [ اندر معدن زررانک رنک ناحیتی از تبّت ] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسفند، به یک پاره . (حدود العالم ) :
تن پهلوان را کزو خواست کین
کشیدند دوپاره زی پارگین .
نگه کن بدین پاره های گهر
کسی را فروش این و یا خود بخر.
زمرد بر او چارصد پاره بود...
دگر پنجصد پاره دندان پیل ...
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر
بدو داد پنهان یکی پاره زهر.
دلیران نترسنداز آواز کوست
که دوپاره چوب است و یک پاره پوست .
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ در پرستنده هشتاد بود
همه بر سر باره نظاره بود
ز دیبای چینی یکی پاره بود.
وگر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته است ، ناگرفته مدان .
پر پاره ٔ زر گردد جائی که خوری می
پر چشمه ٔ خون گردد جائی که کشی کین .
گهرهای کانی ز پازهر و زهر
چهل پیل و منشور ده پاره شهر.
ده پاره یاقوت سرخ ... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان ). پاره ٔکوهی دیدم امیر سبکتکین گفت یافتم و اسب بداشت . (تاریخ بیهقی ). بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه . (تاریخ بیهقی ). تختی همه از زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد پاره مجلس زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت سخت صواب آمد و زیادتی خلیفت را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی . (تاریخ بیهقی ). نزد وی بردندبا چهل و اند پاره نامه ٔ توقیعی . (تاریخ بیهقی ). اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صدهزار درم و صد پاره جامه . (تاریخ بیهقی ). و دری آهنین به دو پاره بر وی آویخته . (مجمل التواریخ والقصص ). سدّ یأجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته ... و بآتش بتافتند تا بگداخت و به یکی پاره گشت . (مجمل التواریخ والقصص ). اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). و از آنجا بزمین فلسطین رفت جائی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود. (مجمل التواریخ والقصص ). و جامع اصل هم در این وقت کردند و تنگ بود بر مردم تا خصیب بن سلم دو پاره زمین بداد. (مجمل التواریخ والقصص ). آرش وهادان کمان را به پنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه ). دوات و قلم خواست و بر پاره ٔ کاغذ نبشت ... (نوروزنامه ). پاره ٔ ابرپیدا شد و اندک اندک جمیع آسمان ابر گرفت . (انیس الطالبین و عدة السالکین بخاری ). آنرا اردشیرخوره گویند و فیروزآباد از جمله ٔ آن است و چند پاره شهر و نواحی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). لطایف و عجایب و غرائب پدید آوردم و دویست و چهل و شش پاره استخوان راست کردم از فرق تا قدم با یکدیگر پیوسته گردانیدم . (قصص الانبیاء). پس کوره ها بنهادند و بر آن آهن و روی میدمیدندتا گداخته شد و بهمدیگر میرفت تا یکپاره شد. (قصص الانبیاء). ثمله ؛ پشم پاره ای که بدان روغن و قطران بر شتران مالند و پشم پاره ای که بدان بر مشک روغن مالند.(منتهی الارب ).
پاره ٔ خون بود اول که بود نافه ٔ مشک
قطره ٔ آب بود ز اول لؤلوی خوشاب .
تا نشسته پدر بر آتش تست
پاره دودی شده است آه پدر.
آفتاب ارچه روشن است او را
پاره ٔ ابر ناپدید کند.
دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم .
دان که هر رنجی ز مردن پاره ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره ایست .
حور و خلاص ایام مازیاریه هفتاد و دو پاره دیه بود. (تاریخ طبرستان ).
داد از کسی مخواه که تاج مرصّعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت .
در کلمات مرکبه ای چون : آتش پاره ، شکرپاره ، کوه پاره ، ماه پاره ،جگرپاره ، کُه پاره ، مه پاره ، بمعنی پاره ای از آتش پاره ای از جگر و جز آن باشد و در سی پاره و شصت پاره بمعنی سی بخش یا شصت بخش قرآن است . || پاره ٔبا هاء گرده و همزه که نشانه ٔ یاء وحدت یا تنکیر است ، بمعنی : قدری ، کمی ، اندکی ، قلیلی ، مقداری ، بعضی ، تا حدّی ، لختی ، قسمتی ، برخی ، بخشی : پاره ای (پاره ٔ) بخورد چند بیضه ای . (تاریخ بخارا). و منزل ششم هنعه ، دو ستاره یکی خرد و دیگر پاره ای روشن تر. (التفهیم ). هفت بدست نیزه به پیل اندر شد و این پیل پاره ای بشد و بیفتاد و بمرد. (تاریخ سیستان ). عمرو پاره ای بشد و بسیار اسیر بگرفت . (تاریخ سیستان ). جمست ؛ چیزی بود از جوهرهای فرومایه ٔ کبود که پاره ای بسرخی زند. (فرهنگ اسدی ). شخار؛ چیزی بود چون نمک پاره ای خاکسترگون که زنان با نوشادور در بالای حنا بر دست کنند. (فرهنگ اسدی ). باباطاهر، پاره ای شیفته گونه بودی . (راحةالصدور). آن درویش از آن پاره ای چوب برید و به حضرت خواجه آورد. (انیس الطالبین و عدةالسالکین بخاری ). فرمود مرا که پاره ای آب سرد بیار. (انیس الطالبین بخاری ). در قصر عارفان به منزل ما پاره ای هیزم آورده است . (انیس الطالبین بخاری ). پاره ای نان و سیب خوردم و پاره ای از شب توقف کردم و در همان شب به قصر عارفان رفتم . (انیس الطالبین بخاری ). در نزدیکی پالیز پاره ای سبزی و پیاز بود آنرا هم آب دادم . (انیس الطالبین بخاری ). درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود. (انیس الطالبین بخاری ). به این فقیر اشارت کردند که پاره ای بادام بگیر که بدریافت صحبت مولانا حمیدالدین شاشی میرویم . (انیس الطالبین بخاری ). قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت ، و برابر تخت ، پاره ای دورتر بزیر آمد و بزمین نشست . (نوروزنامه ). موسی پاره ای خاربر سر عصا بست و بر سر درخت داشت تا آتش درگیرد. (قصص الانبیاء). بدان سخن پاره ای غضب او تسکین یافت . (رشیدی ).
ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیزپاره ای .
آرزومند آن شده تو بگور
که رسد نانت پاره ای برزم .
هر ساعتی بخیر درون پاره ای
بفزایم و ز شرّش نقصان کنم .
روز کی چند بنده را بفرست
اندکی آرد پاره ای چربو.
هر که او نزدیکتر حیرانتر است
کار دوران پاره ای آسانتر است .
|| پاس ؛ مدت اندک : پاره ای از شب ، پاسی از شب ، قسمتی از آن . طائفه ای از لیل . انوٌ من اللیل ، انی ٌ من اللیل . طائفةٌ من اللیل . پاره ای از روز، بخشی از آن . ساعت یا ساعاتی از آن .
- پاره ای از عمر ؛ مدتی از آن .
|| سهم . بهر: دو پاره از شب ، دو بهر از آن : برابر صبح دروغین است و بیک پاره از شب بماند. (التفهیم ابوریحان بیرونی ).
|| یک جزو از سی جزوقرآن : در سی پاره . یک جزو از شصت بخش قرآن در شصت پاره . || جزو به اصطلاح حساب ، کسر مقابل عددصحیح : او [ عدد اول ] را هیچ پاره نبود مگر آنک همنام او بود. (التفهیم ). اما یکی بحقیقت پاره نشود. (التفهیم ).
- پاره زدن ؛ در پی کردن . وصله کردن . رقعه دوختن . پینه کردن . ترقیع.
- پاره شدن ؛ دریده شدن . ریش شدن . انخراق .
- پاره کردن ؛ خرق . دریدن . صیر. (تاج المصادر بیهقی ). گسیختن . قسم کردن . بخش کردن . جزء :
سراسر بخنجر تنش پاره کرد
ز خونش همه گل شده خاک و گرد.
وی گفت : ...که هم وی اندر آن میاندیشید و دانست که خطاست آنراپاره کرد. (تاریخ بیهقی ). باز میگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها. (تاریخ بیهقی ).
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادم آنرا پیش برد.
- گز نکرده پاره کردن ؛ نااندیشیده کاری کردن .
- پاره ٔ آجر ؛ چارکه و هر نوع شکسته آجر.
- پاره ٔ آرد ؛ اوماج . آش اوماج ؛ آشی که با گلوله هائی بمقدار دانه ٔ گندم از آرد راست کنند. آش آردی است که به اوماج شهرت دارد و آنرا بقدر گندمی از خمیر سازند و پزند. (برهان ).
- پاره ٔ اسب ؛ قطعةالفرَس . صورتی از صور فلکی : و از بهر این او را [ فرس اول را ] گه گاه پاره ٔ اسب خوانند. (التفهیم ).
- پاره بردوخته ؛ وصله زده .
- پاره ٔ تن ؛ عزیزترین کسی نزد آدمی . خویش و قریب . وَصله ٔ تن ، پاره ٔ جگر. فلذه . جگرپاره .
- پاره ٔ دل ؛عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند. پاره ٔ جگر. پاره ٔ تن . جگرگوشه .
- پاره ٔ زر ؛ قراضه .
- پاره ٔ زرد ؛ غیار. غیاره . پارچه ٔ زردی که بر کتف یهودان دوختندی امتیاز را. زردپاره :
گردون یهودیانه بکتف کبود خویش
آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند.
- پاره ٔ سنگ ؛ قطعه ای از سنگ .
- پاره ها ؛ اعشار.
- پاره ها و کناره ها ؛ اجزاء و اطراف . (دانشنامه ٔ علائی ).
- ترکیب ها :
آتش پاره . آجرپاره . آهن پاره . پاره پاره . پلاس پاره . پوست پاره . پوستین پاره . پیرهن پاره . پیش پاره . جگرپاره . چارپاره . چرم پاره . چغزپاره . چهارپاره . خمپاره . سی پاره . شصت پاره . شکرپاره . کاغذپاره . کفش پاره . کلاه پاره . کوه پاره . که پاره . گلیم پاره . گوشت پاره . (فردوسی ). ماه پاره . مه پاره . نعل پاره . نمدپاره . وَرَق پاره . یک پاره . (فردوسی ). و غیره . رجوع به این ترکیب هاشود.