پادشاهان
لغتنامه دهخدا
پادشاهان . [ دْ / دِ ] (اِ) ج ِ پادشاه . ملوک . صید. مُلَکاء. سلاطین . اَملاک . (منتهی الارب ):پادشاهان را سوگ داشتن محال باشد. (تاریخ بیهقی ).
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند.
پادشاهان سخن به صلابت گویند و باشد که درنهان صلح جویند. (گلستان ). پادشاهان به نصیحت خردمند محتاج ترند تا خردمندان به صحبت پادشاهان . (گلستان ). پادشاهان تخت توانند داد اما بخت نی و در مراتب خدّام توانند افزود اما در عمر نی . (دولتشاه سمرقندی ).
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند.
پادشاهان سخن به صلابت گویند و باشد که درنهان صلح جویند. (گلستان ). پادشاهان به نصیحت خردمند محتاج ترند تا خردمندان به صحبت پادشاهان . (گلستان ). پادشاهان تخت توانند داد اما بخت نی و در مراتب خدّام توانند افزود اما در عمر نی . (دولتشاه سمرقندی ).