پائیدن
لغتنامه دهخدا
پائیدن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . ببودن . بایستادن . ماندن . درنگ کردن :
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید .
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای .
بترس ای گنهکار و نزد من آی
به ایوان چنین شاد و ایمن مپای .
بدو گو که برخیز و نزد من آی
چو نامه بخوانی زمانی مپای .
مگیریدشان بهر جان زریر
بر اسبان جنگی مپائید دیر.
پس از رفتنت نام ماند بجای
بمازندران پوی و ایدر مپای .
تو امروز پیش صف اندر مپای
یک امروز و فردا مکن رزم رای .
جهاندیده دستور گفتش بپای
بکینه شدن مر ترا نیست رای .
مکن سست از این آمدن هیچ رای
چو خواهی که برگردی ایدر مپای .
کنون رنج بردار و ایدر بپای
بدین مرز چندانکه خواهی بپای .
بدیدار تو چشم روشن کنم
روان را ز رای تو جوشن کنم
چو خواهی کز ایدر شوی باز جای
زمانی نگویم برِ ما بپای .
بهمسایگی داور پاک ، جای
بیابی بدین تیرگی درمپای .
وز آن پس بسوی خراسان کسی
فرستاد و اندرز کردش بسی
بدوگفت [ پرویز ] با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچگونه مپای
چو این نامه ٔ من بخوانی بپای .
چو نزدیکت آیند روزی مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای .
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر، زین فزونتر مپای .
تو لشکر بیارای و چندین مپای
که از بادآتش بجنبد ز جای .
همی گفت دارم سخنها بسی
که آنرا نداند جز از من کسی
جوان گفت برگوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .
یکی روی بنمای و خیز ایدر آی
چو نامه بخوانی بزابل مپای .
بزن کوس رویین و شمشیر و نای
بکشمیر و کابل فراوان مپای .
چو این نامه ٔ من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیز ایدر آی .
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
چه پایم چو جنگ آمد اکنون پدید؟
گرت رای جنگست جنگ آزمای
وگر رای برگشتن ایدر مپای .
که گفتی مرا چند خسبی مپای
بجشن جهاندار کیخسرو آی .
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویشتن گیر و ایدر مپای .
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی که ایدر مرا چیست رای ؟
این همی گوید کای بخت بیکباره مرو
وآن همی گوید کای دولت یک روز بپای .
از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی
وزبهر خصم جستن در یک مکان نپائی .
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای .
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ برآساید و نه هیچ بپاید.
از باغ بزندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم .
کنون افتادگان ایدر مپائید
کجا من میشوم با من بیائید.
چه پائی تو ای پیر مانده شگفت
که بارت شد و کاروان برگرفت .
چون بیائی نپائی ایدر دیر
بار [ بر ] بندی و شوی زایدر.
مجلس خواجه چو دنیاست توقف نسزد
خیز تقصیر مکن عذر منه بیش مپای .
مکش بچه ٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای .
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پائی درآی .
|| ثبات . دوام کردن . دوام آوردن . بردوام داشتن . مدام بودن . جاوید بودن . قرار کردن .قرار گرفتن . بر جای ماندن . استوار بودن . پاینده بودن . قائم بودن ، و بدین معنی پایِستن نیز آمده است : الجوهر؛ آنچه بخود پاید. (مهذب الاسماء) :
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید
مردم میان دریا وآتش چگونه پاید.
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپائی و با کس نسازی .
نپاید جهان بر تو ور پایدی
ازو هر بدی کآیدی شایدی .
یکی دان ازو هرچه آید همی
چو جاوید با تو نپاید همی .
مروت نپاید اگر چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست .
نپاید جهان ای برادر به کس
نماند جز از نام نیکو و بس .
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپائی .
نپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه ٔ رأفت او بپائی .
جهان هرگز بحالی برنپاید
پس هر روز روز دیگر آید
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
قائد گفت بتو خوارزمشاهی نپاید. (تاریخ بیهقی ).
این جهان سربسر آهوست در او یک هنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال .
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همی پدرْشان .
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم چون تو همی نپائی ؟
گرنه همی پاید این عطای خدایت
تو که عطا یافتی ز بهر چه پائی ؟
سفله جهانا چو گِردگَرد بنائی
هم بسر آئی اگرچه دیر بپائی .
کامستی اگر پایدی ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام .
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت
که تا عالم بپایست اندرین معدن همی پاید.
شتابنده جمله که یک دم زدن
نپاید کسی را برادر نه یار.
آنجا که شوی همی بپایدْت
وینجای همیشه می نپائی .
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل ّ من و عزّ تو نپاید.
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور.
زمانه برْبود از من هر آنچه بود مرا
بجزکه محنت من نزد من همی پاید.
گوز بر پشت قبه کی پاید؟
عبر کنعانی و حکم لقمانی باید تا بر حاشیه ٔ اوراق روزگار پاید. (مقامات حمیدی ). آنچه نپایددلبستگی را نشاید. (گلستان سعدی ).
چو زین سر هست ز آن سر نیز باید
که مهر از یک طرف دیری نپاید.
|| منتظر بودن . منتظر شدن . انتظار داشتن . انتظار کشیدن . چشم داشتن :
ترا مرگ آمد چه پائی دگر
ببند از پی رزم جستن کمر.
اگر شب رسد روشنی را مپای
هم اندر زمان سوی فرمان گرای .
همی گفت بیژن نیاید همی
به ارمان ندانم چه پاید همی .
ترنج زرد همی خواست شد بباغ امیر
سپهر گفت مر او را که وقت نیست ، بپای .
بگاه معصیت بر اسپ ناشایست
بایست و نابایست وهر کس را نپایستی .
به آه گفت رفیقان مرا همی پایند
کنار گیر وداعی هلا که را پائی .
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند بدست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی ، جوان را گفتم چه پائی . (گلستان سعدی ).
|| ترقﱡب . ترصّد. کمین کردن . تپیدن :
ایستاده همی ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند.
|| کشیدن . گذشتن . زمان بردن :
بس نپاید کو بپرواز اندر آید گرم و خوش
گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار.
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
نه دیر پاید تا پیش تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.
|| حراست کردن .نگاهبانی کردن . نگهبانی کردن . نگاه داشتن . حفظ کردن . مواظب بودن . مراقب بودن . مراقبت کردن . نگریستن . پاس داشتن . چشم برنداشتن . در نظر داشتن :
تو گاوان را بگوباره نشائی
چگونه ویس را از رام پائی ؟
مرا فرهنگ و نیکونامی آموز
مرا پاینده باش از بد شب و روز.
زبان را بپای از بداندیش و دوست
که نزدیکتر دشمن سرّت اوست .
بگرد از وی و سوی یزدان گرای
بهر کار فرمان یزدان بپای .
چو دستت رسد دوستان را بپای
که تا در غم آرند مهرت بجای .
چو پیروز گردی بترس از خدای
همان از کمین مر سپه را بپای .
چنین گفت دانا که با خشم و جوش
زبانم یکی بسته شیر است زوش
ببند خرد در همی پایمش
که بکْشدْم ترسم چو بگشایمش .
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه می پنداری .
و خدای تعالی ذوالکفل را بپایید از جهودان . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
بپای پردگیان را بغرچگان مگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی .
و این معنی در تداول عامه نیز بسیار است چنانکه در خانه پا، بنه پا، بپا و نظایر آنها. || قسمت کردن .بخشیدن . بخش کردن :
شب و روز را چار بهره بپای
یکی بهره دین را بپیش خدای
دگر باز تدبیر و فرجام را
سوم بزم را چارم آرام را.
شاهد دیگری برای چنین معنی یافته نشد، مثل این مینماید که این مصدر فارسی را از پایَلْمَق ترکی ساخته اند(؟؟). این کلمه در زبان ترکی بمعنی بخشیدن و قسمت کردن ، و پای بمعنی سهم و بخش است . || محل ّ دادن . وزن نهادن . مهم شمردن . رعایت حق او کردن :
تو چون نام نیاکان را نپائی
برادر را و مادر را نشائی .
چو در دشمنی جائی افتدْت رای
در آن دشمنی دوستی را بپای
چنان بر سوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جایگاه .
گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی
ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای .
|| ماندن . گذاشتن :
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچه داری بفردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدْش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بیگمان برجهد.
گرت هیچ گنج است ای پاکرای
بیارای دل را بفردا مپای .
|| پایداری کردن . استقامت کردن . پا فشردن . ثبات ورزیدن :
چون حرب شما را بسخن سخت کنم تنگ
هرچند که بسیار بیائید نپائید.
بر مدحت میری ز چه پائید چو از حرص
فتنه ٔ غزل و عاشق مدح امرائید.
گفتی ببرم جان تو اندیشه در آن نیست
اندیشه در اینست که بر گفت نپائی .
عتاب آید که چراحصار ماندی و چرا نپائیدی تا من ترا بازخواندمی . (کتاب المعارف ).
|| باقی ماندن . ماندن . بقاء. زیستن : ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکی [ فصل ] نپاید. (مقامات حمیدی ).
گر راست سخن گوئی و در بند بپائی
به زآنکه دروغت دهد از بند رهائی .
پدرکش پادشاهی را نشاید
وگر شاید بجز شش مه نپاید.
- امثال :
هرچه دیر آید دیر پاید ، نظیر: هرچه زود آید دیر نپاید. دولت تیز را بقا نبود.
در کلمات ذیل و نظایر آنها: بنه پا.خانه پا. بپا. دیرپای . رجوع به کلمات مرکبه ٔ با پائیدن شود.
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید .
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای .
بترس ای گنهکار و نزد من آی
به ایوان چنین شاد و ایمن مپای .
بدو گو که برخیز و نزد من آی
چو نامه بخوانی زمانی مپای .
مگیریدشان بهر جان زریر
بر اسبان جنگی مپائید دیر.
پس از رفتنت نام ماند بجای
بمازندران پوی و ایدر مپای .
تو امروز پیش صف اندر مپای
یک امروز و فردا مکن رزم رای .
جهاندیده دستور گفتش بپای
بکینه شدن مر ترا نیست رای .
مکن سست از این آمدن هیچ رای
چو خواهی که برگردی ایدر مپای .
کنون رنج بردار و ایدر بپای
بدین مرز چندانکه خواهی بپای .
بدیدار تو چشم روشن کنم
روان را ز رای تو جوشن کنم
چو خواهی کز ایدر شوی باز جای
زمانی نگویم برِ ما بپای .
بهمسایگی داور پاک ، جای
بیابی بدین تیرگی درمپای .
وز آن پس بسوی خراسان کسی
فرستاد و اندرز کردش بسی
بدوگفت [ پرویز ] با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچگونه مپای
چو این نامه ٔ من بخوانی بپای .
چو نزدیکت آیند روزی مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای .
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر، زین فزونتر مپای .
تو لشکر بیارای و چندین مپای
که از بادآتش بجنبد ز جای .
همی گفت دارم سخنها بسی
که آنرا نداند جز از من کسی
جوان گفت برگوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .
یکی روی بنمای و خیز ایدر آی
چو نامه بخوانی بزابل مپای .
بزن کوس رویین و شمشیر و نای
بکشمیر و کابل فراوان مپای .
چو این نامه ٔ من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیز ایدر آی .
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
چه پایم چو جنگ آمد اکنون پدید؟
گرت رای جنگست جنگ آزمای
وگر رای برگشتن ایدر مپای .
که گفتی مرا چند خسبی مپای
بجشن جهاندار کیخسرو آی .
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویشتن گیر و ایدر مپای .
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی که ایدر مرا چیست رای ؟
این همی گوید کای بخت بیکباره مرو
وآن همی گوید کای دولت یک روز بپای .
از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی
وزبهر خصم جستن در یک مکان نپائی .
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای .
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ برآساید و نه هیچ بپاید.
از باغ بزندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم .
کنون افتادگان ایدر مپائید
کجا من میشوم با من بیائید.
چه پائی تو ای پیر مانده شگفت
که بارت شد و کاروان برگرفت .
چون بیائی نپائی ایدر دیر
بار [ بر ] بندی و شوی زایدر.
مجلس خواجه چو دنیاست توقف نسزد
خیز تقصیر مکن عذر منه بیش مپای .
مکش بچه ٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای .
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پائی درآی .
|| ثبات . دوام کردن . دوام آوردن . بردوام داشتن . مدام بودن . جاوید بودن . قرار کردن .قرار گرفتن . بر جای ماندن . استوار بودن . پاینده بودن . قائم بودن ، و بدین معنی پایِستن نیز آمده است : الجوهر؛ آنچه بخود پاید. (مهذب الاسماء) :
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید
مردم میان دریا وآتش چگونه پاید.
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپائی و با کس نسازی .
نپاید جهان بر تو ور پایدی
ازو هر بدی کآیدی شایدی .
یکی دان ازو هرچه آید همی
چو جاوید با تو نپاید همی .
مروت نپاید اگر چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست .
نپاید جهان ای برادر به کس
نماند جز از نام نیکو و بس .
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپائی .
نپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه ٔ رأفت او بپائی .
جهان هرگز بحالی برنپاید
پس هر روز روز دیگر آید
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
قائد گفت بتو خوارزمشاهی نپاید. (تاریخ بیهقی ).
این جهان سربسر آهوست در او یک هنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال .
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همی پدرْشان .
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم چون تو همی نپائی ؟
گرنه همی پاید این عطای خدایت
تو که عطا یافتی ز بهر چه پائی ؟
سفله جهانا چو گِردگَرد بنائی
هم بسر آئی اگرچه دیر بپائی .
کامستی اگر پایدی ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام .
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت
که تا عالم بپایست اندرین معدن همی پاید.
شتابنده جمله که یک دم زدن
نپاید کسی را برادر نه یار.
آنجا که شوی همی بپایدْت
وینجای همیشه می نپائی .
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل ّ من و عزّ تو نپاید.
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور.
زمانه برْبود از من هر آنچه بود مرا
بجزکه محنت من نزد من همی پاید.
گوز بر پشت قبه کی پاید؟
عبر کنعانی و حکم لقمانی باید تا بر حاشیه ٔ اوراق روزگار پاید. (مقامات حمیدی ). آنچه نپایددلبستگی را نشاید. (گلستان سعدی ).
چو زین سر هست ز آن سر نیز باید
که مهر از یک طرف دیری نپاید.
|| منتظر بودن . منتظر شدن . انتظار داشتن . انتظار کشیدن . چشم داشتن :
ترا مرگ آمد چه پائی دگر
ببند از پی رزم جستن کمر.
اگر شب رسد روشنی را مپای
هم اندر زمان سوی فرمان گرای .
همی گفت بیژن نیاید همی
به ارمان ندانم چه پاید همی .
ترنج زرد همی خواست شد بباغ امیر
سپهر گفت مر او را که وقت نیست ، بپای .
بگاه معصیت بر اسپ ناشایست
بایست و نابایست وهر کس را نپایستی .
به آه گفت رفیقان مرا همی پایند
کنار گیر وداعی هلا که را پائی .
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند بدست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی ، جوان را گفتم چه پائی . (گلستان سعدی ).
|| ترقﱡب . ترصّد. کمین کردن . تپیدن :
ایستاده همی ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند.
|| کشیدن . گذشتن . زمان بردن :
بس نپاید کو بپرواز اندر آید گرم و خوش
گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار.
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
نه دیر پاید تا پیش تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.
|| حراست کردن .نگاهبانی کردن . نگهبانی کردن . نگاه داشتن . حفظ کردن . مواظب بودن . مراقب بودن . مراقبت کردن . نگریستن . پاس داشتن . چشم برنداشتن . در نظر داشتن :
تو گاوان را بگوباره نشائی
چگونه ویس را از رام پائی ؟
مرا فرهنگ و نیکونامی آموز
مرا پاینده باش از بد شب و روز.
زبان را بپای از بداندیش و دوست
که نزدیکتر دشمن سرّت اوست .
بگرد از وی و سوی یزدان گرای
بهر کار فرمان یزدان بپای .
چو دستت رسد دوستان را بپای
که تا در غم آرند مهرت بجای .
چو پیروز گردی بترس از خدای
همان از کمین مر سپه را بپای .
چنین گفت دانا که با خشم و جوش
زبانم یکی بسته شیر است زوش
ببند خرد در همی پایمش
که بکْشدْم ترسم چو بگشایمش .
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه می پنداری .
و خدای تعالی ذوالکفل را بپایید از جهودان . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
بپای پردگیان را بغرچگان مگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی .
و این معنی در تداول عامه نیز بسیار است چنانکه در خانه پا، بنه پا، بپا و نظایر آنها. || قسمت کردن .بخشیدن . بخش کردن :
شب و روز را چار بهره بپای
یکی بهره دین را بپیش خدای
دگر باز تدبیر و فرجام را
سوم بزم را چارم آرام را.
شاهد دیگری برای چنین معنی یافته نشد، مثل این مینماید که این مصدر فارسی را از پایَلْمَق ترکی ساخته اند(؟؟). این کلمه در زبان ترکی بمعنی بخشیدن و قسمت کردن ، و پای بمعنی سهم و بخش است . || محل ّ دادن . وزن نهادن . مهم شمردن . رعایت حق او کردن :
تو چون نام نیاکان را نپائی
برادر را و مادر را نشائی .
چو در دشمنی جائی افتدْت رای
در آن دشمنی دوستی را بپای
چنان بر سوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جایگاه .
گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی
ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای .
|| ماندن . گذاشتن :
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچه داری بفردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدْش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بیگمان برجهد.
گرت هیچ گنج است ای پاکرای
بیارای دل را بفردا مپای .
|| پایداری کردن . استقامت کردن . پا فشردن . ثبات ورزیدن :
چون حرب شما را بسخن سخت کنم تنگ
هرچند که بسیار بیائید نپائید.
بر مدحت میری ز چه پائید چو از حرص
فتنه ٔ غزل و عاشق مدح امرائید.
گفتی ببرم جان تو اندیشه در آن نیست
اندیشه در اینست که بر گفت نپائی .
عتاب آید که چراحصار ماندی و چرا نپائیدی تا من ترا بازخواندمی . (کتاب المعارف ).
|| باقی ماندن . ماندن . بقاء. زیستن : ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکی [ فصل ] نپاید. (مقامات حمیدی ).
گر راست سخن گوئی و در بند بپائی
به زآنکه دروغت دهد از بند رهائی .
پدرکش پادشاهی را نشاید
وگر شاید بجز شش مه نپاید.
- امثال :
هرچه دیر آید دیر پاید ، نظیر: هرچه زود آید دیر نپاید. دولت تیز را بقا نبود.
در کلمات ذیل و نظایر آنها: بنه پا.خانه پا. بپا. دیرپای . رجوع به کلمات مرکبه ٔ با پائیدن شود.