ویران گر
لغتنامه دهخدا
ویران گر. [ گ َ ] (ص مرکب ) ویران کن . ویران کننده :
ای خنک آن را کز این ملکت بجَست
که اجل این ملک را ویران گر است .
برآمد ز ویران گران غلغله
فکندند در بام و در زلزله .
|| غارتگر. || مفسد. || مهلک .(فرهنگ فارسی معین ).
ای خنک آن را کز این ملکت بجَست
که اجل این ملک را ویران گر است .
برآمد ز ویران گران غلغله
فکندند در بام و در زلزله .
|| غارتگر. || مفسد. || مهلک .(فرهنگ فارسی معین ).